وب نوشته های امیرحسین مجیری

کلمات کلیدی
پیوندها

دست به دامان علی

سه شنبه, ۹ شهریور ۱۳۸۹، ۰۱:۱۷ ب.ظ

سلام.

دوستی توصیه کرده بود که وقتی به سفر عتبات عالیات رفتی٬ شب های حرم امام علی را از دست ندهی. و چه نیک توصیه ای بود.

درهای حرم حضرت علی شب ها -حول و حوش ساعت ۱۲- بسته می شود. یعنی درهای محوطه ی ضریح و صحن اصلی اطراف حرم. آن موقع شب اگر در کنار ضریح باشی٬ حس زیبایی را می توانی درک کنی.

من آن شب آن جا بودم. شب آخری بود که نجف بودیم. فردا صبح زود -بعد نماز- باید راه می افتادیم سمت کربلا. رفتم سمت ضریح. با این که حال و هوای گریه نداشتم٬ اما انگار که بخواهم کشفی کنم رفتم سمت ضریح. تعداد کمی بودند آن جا. می شد راحت خودت را به پنجره های خنک ضریح بچسبانی و با آقا حرف بزنی. پیرمردی کنار من بود که با گریه حرف می زد. نمی دانم چه می گفت. پیرمردی ساده دل و روستایی بود. این را می شد از لحنش و لباس هایش و دست های پینه بسته اش فهمید. اشک می ریخت و حرف می زد. شاید از مریض هایش٬ شاید از کار و بارش. شاید از دام و طیورش حتا. نمی دانم. اما آن قدر صمیمی حرف می زد که آن جا حس کردم این که می گویند باید امام را حی و زنده بدانی٬ چگونه است. می شنیدی حرف هایش را بغض گلویت را می گرفت. پیرمرد طوری با حضرت حرف می زد که می فهمیدی امام را زنده می پندارد. (و چه نیک پنداری) جوری دست در میله های مشبک ضریح انداخته بود که گویی چنگ زده است به دامان خود حضرت. مهم نبود چه می گوید. مهم این بود که من لبخند زیبای حضرت را بر آن پیرمرد حس می کردم.

آن طرف تر جوان مداحی شعر می خواند و گریه می کرد. با آهنگ «میم مثل مادر» می خواند. «کاشکی می شد بهت بگم چه قدر صداتو دوس دارم.» و مهم نبود که چه می خواند. دیگر آن جا مخاطبی نبود. انگار کن مداح جوانی را که به شوق یک نگاه حضرت٬ بی توجه به مخاطبش٬ بی توجه به جمعیت اطرافش٬ فقط برای خود حضرت می خواند. هی مرور می کرد در ذهن اشعارش را و بین آن ها با گریه می گفت: «آقاجون». انگار که حضرت دیده باشدش و لبخند زده باشد و ...

کسی آن سو به زبانی که نمی شناختم با حضرت درد دل می کرد. شاید عربی بود. شاید لهجه ای از این زبان. شاید هم زبانی دیگر. نمی فهمیدم چه می گوید. تکان می خورد و خیلی راحت حرف می زد. گاهی صدایش را بالا می برد. گاهی زمزمه می کرد. داد می زد. اعتراض می کرد. توضیح می داد. انگار که چشم دوخته باشد در چشمان حضرت. انگار که آمده باشد حرف هایش را -هر چند با داد و فریاد- به گوش مولایش برساند و برود. بی توجه به آداب و ترتیب. لحنش بغض آدم را می ترکاند. با این که هیچ نمی فهمیدی٬ جا می خوردی از این لحن. از این که کسی این قدر راحت و زنده حرف بزند. انگار که مخاطبش هم حرف هایی می زند٬ پاسخ می داد. سوال می کرد. توضیح می خواست.

مامورین حرم٬ سفیدپوشان تنومندی بودند که سعی داشتند مردم را از ضریح جدا کنند تا بتوانند درب ها را ببندند. مردم چسبیده بودند و آن ها با احترام اما با تحکم آن ها را از ضریح جدا می کردند. اشک ها٬ فریادها٬ آخرین درد دل ها٬ آخرین سفارش ها٬ شعرها٬ دعواها٬ یادآوری ها٬ لبخندها. مامورین با آرامش و تحکم مردم را بیرون می کردند. چه صحنه ای بود بستن درب های طلایی ضریح و گریه های مردم چسبیده به درگاه و آخرین نگاه ها به حضرت و آخرین «یادتان نرود«ها از میان درهای در حال بسته شدن.

پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) فرمودند: «انا و علی ابوا هذه الامه.»

این شب های قدر دست به دامان حضرت علی (علیه السلام) شوید و هرچه می خواهید بخواهید. بزرگ و کوچک. هر چه می خواهید. امشب خوان کرم پهن است.

  • امیرحسین مجیری

نظرات (۶)

این نوشته حال و هوای خوبی را برای کسی به وجود آورد که تا به حال حرم حضرت علی(ع)را ندیده
درست مثل من
انشالله هر چه زودتر من هم همه ی این چیز ها را حس کنم
+التماس دعا!
کاش دیده بودم!
خدا کند که ببینم!
همین
التماس دعا
جالب بود ...
پاسخ:
ممنون
خوشم اومد.
پاسخ:
خدا را شکر.
سلام

خداوند به ما توفیق دهاد در چنان لحظات پریرکتی (لحظات زیارت بقاع متبرکه) اینچنین حال و هوای زیبایی داشته باشیم و به یاد دوستان.

حال نیکو
پاسخ:
ان شا الله
  • سید محمد حسین روان بخش
  • سلام دوست عزیز . یک جرعه ملکوت با گزارشی بر مسابقه بی قراری ها بروز گردید .
    پاسخ:
    خیلی ممنون
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی