وب نوشته های امیرحسین مجیری

کلمات کلیدی
پیوندها

۱ مطلب در اسفند ۱۳۸۷ ثبت شده است

شعر در حضور رهبر انقلاب - 1

سه شنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۸۷، ۰۹:۲۵ ب.ظ
سلام.

هر سال آیت الله خامنه ای رهبر فرزانه ی انقلاب اسلامی ایران شب شعری برگزار می کند و در آن از شاعران جدید و قدیم دعوت می شود که شعرشان را بخوانند. با توجه به کیفیت بالای شعرهای خوانده شده در این مراسم تصمیم گرفتم این شعر ها را در وبلاگ منتشر کنم.

اشعار زیر در شب شعر سال ۸۷ خوانده شده اند:

مشفق کاشانی

برای مرغ گرفتار تا قفس باقی ست

هزار بغض گلوگیر در نفس باقی ست

به حیرتم که چرا خاتم سلیمانی

به دست دیو سیه کاسه ی هوس باقی ست

کجا به گوهر مقصود دست خواهی یافت

در آن محیط که چنگال خار و خس باقی ست

به آفتاب که نور سحر نخواهد ریخت

به خاک شب زده تا سایه ی عسس باقی ست

چه راز بود در آوای راهیان غریب

که در مسیر سفر نامه ی جرس باقی ست

به داد خواهی دل های بی قرار ای دوست

غمت مباد که دادار دادرس باقی ست

دوام مستی ما بین که در هزاره ی عشق

خرابههای می از طاق داربس باقی ست

هجوم دشمن و طوفان شن تماشاییست

که بر کتیبه ی اعجاز در طبس باقی ست

بر این رواق زبرجد نوشته اند به زر

خلیج فارس در آیینه ی ارس باقی ست

 

 

سعید سلیمانپور

الهی به مردان در خانه ات

به آن زن ذلیلان فرزانه ات

به آنان که با امر روحی فداک

نشینند و سبزی نمایند پاک

به آنان که مرعوب مادر زنند

ز اخلاق نیکوش دم می زنند

به آن گرد گیران ایام عید

وانت بار خانم به وقت خرید

به آن شیر مردان با پیشبند

که در ظرف شستن به تاب و تبند

به آنان که در بچه داری تکند

یلان عوض کردن پوشکند

به آنان که بی امر و اذن عیال

نیاید در از جیبشان یک ریال

به آنان که با ذوق و شوق تمام

به مادر زن خود بگویند «مام»

به آنان که داماد سر خانه اند

مطیع فرامین جانانه اند

به آنان که دارند با افتخار

نشان ایزو نه، زی ذی نه هزار

به آنان که دامن رفو می کنند

ز بعد رفویش اتو می کنند

به آنان که درگیر سوزن نخ ند

گرفتار پخت و پز مطبخ ند

به آن قرمه سبزی پزان قدر

به آن مادران به ظاهر پدر

الهی به آه دل زن ذلیل

به آن اشک چشمان ممد سیبیل

به تن های مردان که از لنگه کفش

چو جیغ عیالاتشان شد بنفش

که ما را بر این عهد کن استوار

از این زن ذلیلی نکن برکنار

به زی ذی جماعت نما لطف خاص

نفرما از این یوغ ما را خلاص

(آقا: خیلی خوب / سلیمانپور: ممنون از توجه و حوصله ی حضرت عالی و دوستان بزرگوار / آقا: طیب الله انفاسکم، خیلی خوب ... تجربه شده ظاهرا این، هان (خنده ی حضار) / سلیمانپور: خصوصی عرض می کنم خدمتتون (خنده ی حضار) ) 

 

زهرا محدثی خراسانی

سرشار کن از عشق افق های جهان را

در خلوت جانم بنشان شور اذان را

چندیست دچار تبم ای یار، نشان ده

سرچشمه ی آرامش بعد از هیجان را

دیدیم در آوای قنوت شب تسبیح

شوریدگی حضرت لاهوتی جان را

همراهی ذکر تو رفیق دل ما شد

بر دوش گرفتیم اگر بار گران را

تا کوچ کند رخوت و تا گام نهد شوق

بخشید نگاهت نفحات رمضان را

بر غربت ما، بیش تر از پیش نظر کن

ای آینه ی صدق، ببر وهم و گمان را

(آقا:طیب الله انفاسکم، خیلی خوب، آفرین)

 

امیری اسفندقه

(اسفندقه: زمزمه در واقع تقدیم شده به آقای محمد علی عجمی، شاعر تاجیک که سال ها در ایران زیستند و به ارشاد و پایمردی برادرم، آقای دکتر علیرضا قزوه، شعر های بسیار عالی ای برای ایران و حماسه های ایران سرودند و چاپ کردند و به یادگار گذاشتند.)

 

نشست و گفت کجا می رویم ما، یارا؟

سفر، برادر من، می برد کجا ما را؟

سلام کردم و گفتم: شمال، تا دریا

به طنز گفت که ما دیده ایم دریا را

به لحن روشن تاجیک شرح مان می داد

شکوه شهر سمرقند را، بخارا را

صفای لهجه ی گرمش به یاد می آورد

سروده های متون کهن، اوستا را

سور و نوای رودکی و فرّ و هنگ فردوسی

سرود باربد و زخمه ی نکیسا را

به رسم بیت برک در مشاعره بودیم

صبا، به لطف بگو آن غزال رعنا را

فشرد دست مرا، «گپ بزن، بخوان»، گفتم:

مجال نطق نمانده زبان گویا را  (آقا: آفرین)

به پاس گفت:بخوان، تا به گفته ی حافظ:

سرود زهره به رقص آورد مسیحا را (آقا: آفرین، آفرین)

به پارسی سره، سرخوشانه شعری خواند

چنان که وسوسه می کرد روح نیما را

سوال کرد که دانای وخش مولاناست؟

ندیده بود خودش را، بزرگ دانا را

به پاسخ آمده گفتم: بپرس از آیینه

یقین که آینه حل می کند معما را (آقا: آفرین)

کجاست کوه دماوند، یکسره می گفت

نشان دهید به من آن بلند بالا را

نشان دهید که آتش فشان خاموشم

نشان دهید به من، پیر پای بر جا را

به وجد آمده بود از غرور بالغ کوه

چه پیر کوه سترگی، خوشا تماشا را

گریخت از من و با کوه پیر خلوت کرد

بهانه کرد ظریفانه تنگی جا را  (آقا: آفرین)

«چقدر فاصله افتاد بین ما»، گفتم

نگاه کرد که: بردار فاصله ها را

کدام فاصله آیا، مگو، مگو، بس کن

فراغت از تو میسر نمی شود ما را

من و تو بر سر یک سفره نان، نمک خوردیم

چگونه گم کنم آن خاطرات پیدا را

هنر به دست من و تو سپرده همسایه

کلید روشن دروازه های فردا را

گذشته ی من و تو از شکوه سرشار است

بهل، ندیده بگیرد، ببخش دنیا را

دوباره قسمت ابن السلام خواهد شد

اگر جنون نکنی باز عشق لیلا را

چقدر صاف، چه بی تاب زمزمه می کرد

رفیق سنی ما، نام پاک مولا را (آقا: آفرین)

به انتهای سفر می رسیم، آنک شهر

چگونه تاب بیارم دوباره غوغا را

کجا مسافر شاعر، کجا؟ مرو، برگرد

بگیر دست من، این دست های تنها را

من و تو مثل همیم ای زلال تاجیکی

کدام فتنه جدا کرده این چنین ما را.

(آقا: آفرین، آفرین، خیلی خوب، چه شسته رفته و شیوا انصافا، خیلی خوب آقای امیری اسفندقه، خیلی خوب، شعرتون رو قبلا هم شنفته بودیم، خوب بود، اما الان خیلی جلو رفته. خیلی خوب شده الحمدلله)

  • امیرحسین مجیری