وب نوشته های امیرحسین مجیری

کلمات کلیدی
پیوندها

۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۸۹ ثبت شده است

این رسمش نبود.

پنجشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۸۹، ۰۴:۲۰ ب.ظ

سلام.

بابا گفت (یا باید می گفت): «چه ات شده؟» گفتم: «هیچی، فقط خسته ام.» نمی دانم. شاید هم فقط خسته بودم.

***

تقریبا مطمئنم که می دانم چه ام شده است، و تقریبا مطمئنم که نمی توانم بگویم. (یا شاید هم نمی خواهم.) به گربه ی سیاهی نگاه می کنم که یک پایش شَل است و دارد چیزی را روی زمین لیس می زند. برای یک لحظه دلم می خواهد گربه ی سیاهی باشم که یک پایش شل است و دارد چیزی را روی زمین لیس می زند، دلم می خواهد تیر چراغ برقی باشم که در آغوش چند درخت است، یا چوب بستنی ای که یک دختر کوچک زیبا آن را لیس می زند. دلم می خواهد هوا باشم، دلم می خواهد سنگ باشم، دلم می خواهد یک چیزی باشم که نمی دانم چیست. یک چیزی که این نیست. و بعد کمی حالم خوب می شود. مطمئنم که این گمشده ی من نیست، اما چرا حالم خوب تر می شود؟ (آخر نفهمیدم، این تکه گوشت لرزان، فقط دستگاهی ست برای پمپاژ خون در بدن، یا چیزی که گاهی می گیرد و تنگ می شود.) دلم می خواهد حرفی بزنم و گریه ای کنم. و اصلا برایم مهم نباشد که چه کسی و به چه نیتی، این ها را می خواند، چند نفر این ها را می خوانند و چند نفر خنده شان می گیرد. دلم می خواهد گریه کنم و تقریبا مطمئنم که با گریه حالم خوب نمی شود.

یک چیزی باید باشد. اسطوره ای شاید. معشوقی (یا معشوقه ای) شاید. یک چیزی باید باشد که من این گونه غریب نیفتم گوشه ای. مطمئنم که یکی دو تا هستند که می فهمند دردم را. اما یکی شان، آن قدر شیشه ی تنهایی اش نازک است، که می ترسم مبادا ترک بردارد اگر حرفی بزنم. دیگری را عمیقا دوست دارم و مطمئنم که کاملا می داند دردم چیست و می ترسد اگر چیزی بگوید، احساسش در لجن زار گفتگو گم شود. دیگری را می شناسم. دوستش می داشتم و دوستش می دارم. و می ترسم قلبم از هم بپاشد اگر بیش تر از او بگویم.

اسطوره ی ناپیدای من! معشوق من! فدایت بشوم، کاری کن. کاری که می توانی.

پی نوشت: فکر می کنم که می توانم خوب شوم. می توانم بگویم و بخندم، اما بعد سریع به ذهنم می رسد که این فقط یک مخدر است. چیزی که قرار است آرامم کند، بی آن که خوب شوم. فکر می کنم فقط برای این که حس کرده ام این احساس دردناک چیز قشنگی است و باید از آن بنویسم، تا الان از آن خارج نشده ام، اما بعد... نمی دانم چه می شود. باید فراموشش کنم.

پی نوشت: دلم نمی خواهد یک جوری بنویسم که شما فکر کنید آن جوری نوشته ام که همه می نویسند. ساده اش می شود این: «دلم نمی خواهد مثل بقیه بنویسم.» اما ساده اش اصلا درست نیست. درست ش همان جمله ی طولانی است که اولش نوشتم. ساده اش به هیچ دردی نمی خورد.

پی نوشت: «به همین سادگی» را دوست دارم، «به همین سادگی» را دوست دارم، «به همین سادگی» را دوست دارم. فعلا فقط همین به اضافه ی کمی بغض.

  • امیرحسین مجیری