وب نوشته های امیرحسین مجیری

کلمات کلیدی
پیوندها

۳ مطلب در آبان ۱۳۸۸ ثبت شده است

تقدیر در جشنواره ی «این جا شعر، این جا داستان»

پنجشنبه, ۲۸ آبان ۱۳۸۸، ۱۱:۵۵ ب.ظ
سلام.

امروز در یک جستجوی ساده ی اینترنتی، متوجه یک چیزی شدم.

امیر حسین مجیری تقدیر شده در بخش داستان برای داستان «سیاووش» و «پیرمرد» در جشنواره ی «این جا شعر، این جا داستان»

این جشنواره اسفند ماه سال پیش، برگزار شد و من هم آثارم را برایش ارسال کردم اما دیگر پیگیر ماجرا نشدم. صرف نظر از این که ممکن است کلا هفت هشت نفر در این جشنواره شرکت کرده باشند (و در این صورت برنده نشدن من جای تعجب داشت!) خیلی از این خبر خوشحال شدم. حالا گر چه عمری از آن گذشته باشد.

  • امیرحسین مجیری

چشمهایت

دوشنبه, ۲۵ آبان ۱۳۸۸، ۰۷:۰۸ ب.ظ
---- تقدیم به تو -------

رد چشمانت را که بگیری

درست در میان یک بیابان

زیر یک درخت خشکیده...

به خانه ی قلب من سر بزن.

  • امیرحسین مجیری

سه تکه ی پراکنده

دوشنبه, ۲۵ آبان ۱۳۸۸، ۰۶:۳۶ ب.ظ
همیشه حق در میانه ی باطل هاست که خودنمایی می کند. همیشه در میانه ی اشتباهات است که درست قد راست می کند. راه بهشت از جهنم می گذرد. و پل صراط را روی آتش بنا نهاده اند. اگر ساحره های آوازه خوان نبودند گذر از رودی آرام چه معنایی می داد؟ چه کسی است که دل به ساحره ها نبندد و لعل لب شیرین یار را - که به نسیه می ماند - به بزک های عاریتی ساحران - که به نقد می ماند - نفروشد؟ چه کسی سعادت خواهد یافت.

***

گمان می بری که برگزیده ای. انگار که همه برای تو خودنمایی می کنند. گویی که مرکز جهانی و یا راهی برای رسیدن به عالم ناشناخته ها. اتوپیا. آرمان شهر. و انگار همه روی بر تو می نمایانند تا تو آن ها را بخوانی. راه آن ها را بخواند! یا نه. حتا بالاتر. تو خودت آن آرمان شهری. و انگار همه می خواهند که برگزیده ی تو گردند. برگزیده ی برگزیده. (تو را که برگزیده است؟) شاید تو همان هستی که پیشگویی ها وعده ات را می دادند. و پیرمردی نحیف و رنجور (در نقش پیر دانای دنیا؟) انتظار می کشد تا تو حقیقت را بیابی و او با خیالی راحت در بستر مرگ بیارمد. لابد این حقیقت را که تو برای جنگیدن با اهریمنی بزرگ (اهریمنی ترین اهریمنان. خدای دیوان و ددان) برگزیده شده ای. و این برگزیدگی را نه گریزی هست و نه گزیری. و همه می خواهند آنها را برگزینی تا آنها در کنار برگزیده ی بزرگ (آخرین برگزیده ی تاریخ) آلام و دردهایشان را التیام بخشند. و هر قدرتی را انتظاری هست. کسی چه می داند؟ (وقتی در دریایی وهمی قدم بزنی چه جای محدودیت؟) شاید نیز همه سعی دارند از تو بگریزند. تا تو انتظار بزرگ مبارزه با اهریمن را با آنها تقسیم نکنی. کسی چه می داند در این زمانه و این میانه چه خبر است؟ با چه کس می توان گفت؟ به چه کسی می توان اعتماد کرد؟

***

می خواستم تمام عاشقانه هایم برای تو باشد. امشب چقدر دل تنگم برای یک دل سیر گریه کردن. دوست دارم بروم یک گوشه تنها زار بزنم تا صبح. تا تو. چه بی قرارند دستانم برای رهایی. چه بی قرارند پاهایم برای دویدن. چه بی قرارند اشک هایم برای جاری شدن. چه قدر دلم بی قرار است برای بیرون جهیدن از سینه. چرا این قدر دوری؟ چرا این قدر خوبی؟ دوست دارم محکم در آغوشت بگیرم. دوست دارم به پایت بیفتم و تا صبح بر پاهایت سجده کنم. چه خبرشان است این کلمات؟ چرا همه چیز این قدر بی قرار است؟ زمان هم. چرا نمی سوزم تا از خاکسترم عاشق دیگری بر خیزد؟ چه بی قرارم امشب. این رسم زندگی است؟ تو آرام. تو خوب. تو زیبا. من ... تو. فقط تو. تو کجایی و در چه فکری و چه می کنی و ای خوب من. آه. آه از این دل که کاش نبود و اگر نبود من که بودم؟ امان و صد امان از تو ای دل. بگذار بمیرم. عکس مرا ببینی و یادی از من بکنی ای مهربان من.

***

این سه قطعه ی پراکنده را پراکنده نوشته بودم. فکر کردم پس از مدت ها دوری از این وبلاگ شاید بد نباشد این ها را این جا درج کنم. دعا کنید تا ان شا الله با فواصل زمانی کمتری بنویسم.

موفق و موید باشید.

  • امیرحسین مجیری