وب نوشته های امیرحسین مجیری

کلمات کلیدی
پیوندها

۸ مطلب در شهریور ۱۳۸۹ ثبت شده است

غزل، غزل، چشم تو

دوشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۸۹، ۰۸:۵۵ ب.ظ
بذار نبینم دوباره چشاتو

یا که دوباره نشنوم صداتو

خودت می دونی که تو ماهی والله

خوب می دونی که دل بخواهی والله

صدای تو تا که غزل می خونه

رسوب می شه٬ روی دلم می مونه

چشمای تو قصیده ای بلنده

که مطلعش به عرش اعلی بنده

با یه ترانه چه جوری می تونم

قصیده ی چشم تو رو بخونم؟

دلم می خواد نبینمت تا ابد

بذار فراموشت کنم خوب یا بد

--- ۲۸ شهریور ۱۳۸۹- اصفهان---

  • امیرحسین مجیری

نان

يكشنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۸۹، ۰۵:۱۷ ب.ظ
گنجشک

به نان خشک نوک می زد

و فکر نمی کرد

به گربه ای که همان حوالی بود

  • امیرحسین مجیری

دلم می خواد بمیرم

پنجشنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۸۹، ۰۹:۱۳ ب.ظ

حالا که تو دست زمون اسیرم

آخ که چه قدر دلم می خواد بمیرم

من به فدای چشمای قشنگت

ببین که دوریّ تو کرده پیرم

می گفتی عشق حق مسلم ماست!

بگو که حقمو چه جور بگیرم؟

بس که بزرگیّ و بزرگواری

به اسمتم که می رسم، حقیرم

تو بودم و تو هستم و تو خواهم!

حتا فراموشم شده ضمیرم

وقتی تموم آدما دو رنگن

چرا نگم از کل دنیا سیرم؟

آخ که چه قدر دل تنگ یک نگاتم

آخ که چه قدر دلم می خواد بمیرم

 

---- ۲۵ شهریور ۱۳۸۹- تهران ----

  • امیرحسین مجیری

یکتا

چهارشنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۸۹، ۰۱:۳۲ ق.ظ
انگار گذاشته اندت

توی دستگاه کپی

و هزاران نسخه از روی تو

منتشر کرده اند

و توزیع کرده اند

در اقصا نقاط کشور

به همین سادگی تو یکتا نیستی!

  • امیرحسین مجیری

دست به دامان علی

سه شنبه, ۹ شهریور ۱۳۸۹، ۰۱:۱۷ ب.ظ

سلام.

دوستی توصیه کرده بود که وقتی به سفر عتبات عالیات رفتی٬ شب های حرم امام علی را از دست ندهی. و چه نیک توصیه ای بود.

درهای حرم حضرت علی شب ها -حول و حوش ساعت ۱۲- بسته می شود. یعنی درهای محوطه ی ضریح و صحن اصلی اطراف حرم. آن موقع شب اگر در کنار ضریح باشی٬ حس زیبایی را می توانی درک کنی.

من آن شب آن جا بودم. شب آخری بود که نجف بودیم. فردا صبح زود -بعد نماز- باید راه می افتادیم سمت کربلا. رفتم سمت ضریح. با این که حال و هوای گریه نداشتم٬ اما انگار که بخواهم کشفی کنم رفتم سمت ضریح. تعداد کمی بودند آن جا. می شد راحت خودت را به پنجره های خنک ضریح بچسبانی و با آقا حرف بزنی. پیرمردی کنار من بود که با گریه حرف می زد. نمی دانم چه می گفت. پیرمردی ساده دل و روستایی بود. این را می شد از لحنش و لباس هایش و دست های پینه بسته اش فهمید. اشک می ریخت و حرف می زد. شاید از مریض هایش٬ شاید از کار و بارش. شاید از دام و طیورش حتا. نمی دانم. اما آن قدر صمیمی حرف می زد که آن جا حس کردم این که می گویند باید امام را حی و زنده بدانی٬ چگونه است. می شنیدی حرف هایش را بغض گلویت را می گرفت. پیرمرد طوری با حضرت حرف می زد که می فهمیدی امام را زنده می پندارد. (و چه نیک پنداری) جوری دست در میله های مشبک ضریح انداخته بود که گویی چنگ زده است به دامان خود حضرت. مهم نبود چه می گوید. مهم این بود که من لبخند زیبای حضرت را بر آن پیرمرد حس می کردم.

آن طرف تر جوان مداحی شعر می خواند و گریه می کرد. با آهنگ «میم مثل مادر» می خواند. «کاشکی می شد بهت بگم چه قدر صداتو دوس دارم.» و مهم نبود که چه می خواند. دیگر آن جا مخاطبی نبود. انگار کن مداح جوانی را که به شوق یک نگاه حضرت٬ بی توجه به مخاطبش٬ بی توجه به جمعیت اطرافش٬ فقط برای خود حضرت می خواند. هی مرور می کرد در ذهن اشعارش را و بین آن ها با گریه می گفت: «آقاجون». انگار که حضرت دیده باشدش و لبخند زده باشد و ...

کسی آن سو به زبانی که نمی شناختم با حضرت درد دل می کرد. شاید عربی بود. شاید لهجه ای از این زبان. شاید هم زبانی دیگر. نمی فهمیدم چه می گوید. تکان می خورد و خیلی راحت حرف می زد. گاهی صدایش را بالا می برد. گاهی زمزمه می کرد. داد می زد. اعتراض می کرد. توضیح می داد. انگار که چشم دوخته باشد در چشمان حضرت. انگار که آمده باشد حرف هایش را -هر چند با داد و فریاد- به گوش مولایش برساند و برود. بی توجه به آداب و ترتیب. لحنش بغض آدم را می ترکاند. با این که هیچ نمی فهمیدی٬ جا می خوردی از این لحن. از این که کسی این قدر راحت و زنده حرف بزند. انگار که مخاطبش هم حرف هایی می زند٬ پاسخ می داد. سوال می کرد. توضیح می خواست.

مامورین حرم٬ سفیدپوشان تنومندی بودند که سعی داشتند مردم را از ضریح جدا کنند تا بتوانند درب ها را ببندند. مردم چسبیده بودند و آن ها با احترام اما با تحکم آن ها را از ضریح جدا می کردند. اشک ها٬ فریادها٬ آخرین درد دل ها٬ آخرین سفارش ها٬ شعرها٬ دعواها٬ یادآوری ها٬ لبخندها. مامورین با آرامش و تحکم مردم را بیرون می کردند. چه صحنه ای بود بستن درب های طلایی ضریح و گریه های مردم چسبیده به درگاه و آخرین نگاه ها به حضرت و آخرین «یادتان نرود«ها از میان درهای در حال بسته شدن.

پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) فرمودند: «انا و علی ابوا هذه الامه.»

این شب های قدر دست به دامان حضرت علی (علیه السلام) شوید و هرچه می خواهید بخواهید. بزرگ و کوچک. هر چه می خواهید. امشب خوان کرم پهن است.

  • امیرحسین مجیری

کتابخانه ی من-5: دوست بازیافته

جمعه, ۵ شهریور ۱۳۸۹، ۰۳:۲۶ ب.ظ

1- من و حجت زیاد با هم کتاب می خوانیم. یعنی یکی از بزرگ ترین وجوه دوستی ما، همین با هم کتاب خوانی هاست. هر وقت به هم سر می زنیم حتمن از تازه ترین کتاب هایی که خوانده ایم و قشنگ بوده و حیف است که آن یکی نخواند هم چیزی می گوییم. بعضی کتاب ها را او می خرد و می دهد من بخوانم. بعضی کتاب ها را من می خرم و می دهم او بخواند.

2- من و حجت اختلاف سلیقه خیلی داریم. در خیلی زمینه ها. سیاسی، فرهنگی (حجت خیلی بافرهنگ تر از من است!)، اجتماعی و هر چیز دیگری که فکرش را بکنید! اگر بگویم در خیلی از این زمینه ها، من فرسنگ ها فرسنگ فاصله دارم از حجت، پر بیراه نگفته ام. با این حال –حجت را نمی دانم- من وقتی حجت حرفی می زند، نظری می دهد در مورد هر کدام از این مسائل، لذت می برم. کلی کیف می کنم وقتی حجت می آید و در مورد مطالبم در وبلاگ نظر می دهد. با این که خیلی با نظراتم مخالف است و گاه مضمون نظراتش دست کمی از فحش ندارد. (از نظر شدت مخالفت می گویم!) دوستی من و حجت خیلی فراتر از خرده اختلاف نظرهای سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و هر کوفت دیگری است.

3- «دوست بازیافته» را هم با حجت خواندم. فکر می کنم من به او معرفی کردم. فرقی ندارد البته. مهم این است که با هم خواندیم. کتاب فوق العاده ای است که می توانم به راحتی قرارش بدهم کنار «چند شاخه گل برای الجرنون» و «کمدی انسانی» به عنوان سه کتاب دوست داشتنی ام. خیلی وقت بعد با حجت سر یکی از همان اختلاف نظرها جرّ و بحث کردیم. البته من زبانم تند شد و حرف هایی زدم (نوشتم) و حجت هم. اما چند وقت بعد، که دوستانه حرف می زدیم و دیگر کاری به آن اختلاف نظرها نداشتیم، حجت گفت (نوشت) که ترسیدم بشویم مثل «دوست بازیافته». و من یک دفعه جا خوردم. ترسش را حس می کردم. می فهمیدم چه می گوید. و این حس را کسانی می فهمند که این کتاب فوق العاده را خوانده باشند.

دوست بازیافته (L’ami retrouvé) نوشته ی فرد اولمن (Fred Uhlman) ترجمه ی مهدی سحابی

تصویر: کتاب نیوز

حال دیروزم - وقتی آن خبر لعنتی را شنیدم- شَدید مثل حال هانس شوارتس «دوست بازیافته» در آخر داستان بود. (گرچه ماجرای من و او بسیار متفاوت از هم است.) شاید هم مثل حال «کنراد» در پایان فصل 15 یا شاید حال هم او در جایی که در کتاب نیست. فرقی نمی کند. این ها را فقط کسانی می فهمند که این داستان- نقاشی زیبا را خوانده- دیده باشند. دیگر در خیلی از دوستی هایم، ترسم از رسیدن حسی شبیه حس هانس در برابر کنراد است.

امروز که کتاب را دوباره باز کردم و صفحات آخرش را خواندم، دوباره لرزه به تنم افتاد. و این لرزه تا مدتی پس از خواندن آخرین جمله ی کتاب ادامه داشت. اگر دوست داشتید کتاب را بخوانید و از آن لذت ببرید، به شدت توصیه می کنم که فصل آخر آن را اول کار نگاه نکنید.

+ آرتور کستلر در مقدمه ی کتاب، لحن آن را «آرام و سرشار از دلتنگی» خوانده است. برای معرفی بیش تر کتاب فقط به عبارت پشت جلد کتاب اشاره می کنم: «در گرماگرم زمانه ی پرآشوب و رویدادهای سرنوشت سازی که به استقرار نظام هیتلری در آلمان انجامید، دو نوجوان هم مدرسه ای زندگی به ظاهر آرام و بی دغدغه ای را می گذرانند. از این دو یکی یهودی و دیگری از یک خاندان برجسته ی اشرافی است. آشنایی و دوستی ساده ی دو همشاگردی دوام چندانی نمی یابد و کشمکش های سیاسی و اجتماعی آن دو را کم کم از هم جدا می کند. سرنوشت یکی تبعید و گریز و مهاجرت ناخواسته است در حالی که همه چیز می تواند به ترقی و شهرت دیگری منتهی شود. اما رویداد دردناک و تکان دهنده ای در آخرین سطرهای کتاب همه ی آن چه را که خواننده حدس می زند نقش بر آب می کند.»

دوست بازیافته (L’ami retrouvé)
نوشته ی فرد اولمن (
Fred Uhlman)
ترجمه ی مهدی سحابی
نشر ماهی
112 صفحه
امرداد 1386 خواندم.
قیمت 1388: 1800 تومان

  • امیرحسین مجیری

گفتم مرا ببرید

پنجشنبه, ۴ شهریور ۱۳۸۹، ۰۳:۰۶ ب.ظ

دیشب ریختند این جا و بردندش. گفتم مرا ببرید. گفتم همه اش تقصیر من بوده. او بی گناه است. و آن ها بی توجه به من او را بردند. هیچ کس به دست من، دست بند نزد. هیچ کس به حرف های من گوش نکرد.
هر شب می آمد٬ روبروی من می نشست و خبرهای خوب می داد. می گفت و می خندید. از موفقیت ها می گفت و از من تشکر می کرد. من هم به حرف هایش گوش می کردم، با او حرف می زدم و او را می ستودم.
همیشه می گفت این موفقیت ها مال توست. خودت باعث شدی مردم تو را بزرگ بدارند و از تو پیروی کنند. اما من می دانستم که همه چیز را مدیون او هستم. همه چیز را.
دیشب ریختند این جا و بردندش. گفتم همه اش تقصیر من بوده. من بودم که هر روز تعداد بیش تری را گمراه می کردم. من بودم که هر روز سعی می کردم نکته ی تازه ای را رو کنم. سعی می کردم محکم تر و قوی تر به نظر برسم. رو کردم به او. گفتم مگر خودت نمی گفتی که... . غمگین نگاهم کرد. غمگین و محکم. هیچ چیز نگفت. گفتم او بی گناه است. مرا ببرید. و آن ها بی توجه به من او را بردند.
هیچ کس به دست های یک مجسمه دست بند نمی زند. هیچ کس به حرف های یک مجسمه گوش نمی دهد. حتا اگر مجسمه ی یک مبارز بزرگ باشد.

+ برای دوست بزرگوارم که هنوز در شوک حرف هایش هستم. که هنوز نمی فهمم چه شد. که هنوز... . که هنوز دلگیرم از خود لعنتی ام که این همه وقت او را نفهمیدم. این همه وقت انگار هیچ چیز نمی فهمیدم.

  • امیرحسین مجیری

التماس دعا

سه شنبه, ۲ شهریور ۱۳۸۹، ۰۴:۵۸ ب.ظ

سلام حاجی... خوبی؟ سلامتی؟...خیلی ممنون... آقایی... حاجی٬ این همسایه جدید ما رو که دیدی؟... آره... این بنده خدا التماس دعا داره... آره... جدی؟... آخه من بش گفتم امروز می شه... باشه٬ پس بهش بگم فردا بعدازظهر... فقط این می خواد کنداکتور صدا و سیما هم روش باشه... نه اونا هم باشه... چه می دونم... دمت گرم... نوکریم... نماز٬ روزه هات هم قبول... التماس دعا... یا علی...

  • امیرحسین مجیری