وب نوشته های امیرحسین مجیری

کلمات کلیدی
پیوندها

۱ مطلب در شهریور ۱۳۸۷ ثبت شده است

یوزپلنگانی که با من دویده اند – بیژن نجدی

پنجشنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۸۷، ۰۹:۴۶ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

کتاب های من -- 1

یوزپلنگانی که با من دویده اند – بیژن نجدی

یوزپلنگانی که با من دویده اند - بیژن نجدی

 

کتاب را "حجت" بهم داد. گفت شاعرانه نوشته است و مثلا برای این که بگوید بوی چایی به او رسید کلی طول و تابش داده است.

حس زیبای موجود در وجود "ملیحه" در داستان "سپرده به زمین" یک دفعه ذوق زده ام کرد. این همان کتاب است که من می خواستم. این شعر است یا داستان؟

تغییر راوی در داستان "روز اسبریزی" بسیار زیبا و لطیف است. تغییری که نویسنده در پایان داستان هم به زیبایی به آن اشاره می کند.

تقریبا همه ی شخصیت های نقش اول داستان ها، به نوعی جدای از مردم و خاصند. طاهر و ملیحه دنیال جنازه ای می روند که بچه شان نیست. مرتضای "استخری پر از کابوس"، قو به دست نمی داند دقیقا چه شده است. رفتارهای اسب در "روز اسبریزی" برای دیگران قابل درک نیست. پیرمرد در "تاریکی در پوتین" تنهاست و دنبال تکه ای خاطره از پسرش. "مرتضای "شب سهراب کشان" کر و لال است و صداها را حس می کند. عروسک "چشمهای دکمه ای من" در گوشه ای از شهر تنها افتاده است."میر آقا" میان تردید ترس و مرگ گیر افتاده است. ملیحه ی "سه شنبه ی خیس"، پدری را به خانه می آورد که یک رویاست. طاهر "گیاهی در قرنطینه" قفل به شانه دارد و "گیاهی است در قرنطینه". انگار بیژن نجدی در خیابان ها، در شهرها و در خاطره ها گشته است، در چشمهای آدم ها نگاه کرده است و داستان زندگی آنها را از چشم هایشان ساخته است.

سیال بودن "تاریکی" از موضوعات دیگر قابل توجه است که در دو داستان "تاریکی در پوتین" و "شب سهراب کشان" به آن اشاره شده است. مخلوط کردن حواس پنج گانه با هم (که بعضی از مواردش را در "تکه هایی از کتاب" نوشته ام.) به زیبایی شعر در داستان ها آورده شده است. در کل داستان ها، بی اهمیت بودن کلیات و تاکید زیبا بر "جزئیات" انسان را شوکه می کند.

کتاب زیبایی است. کتاب خیلی زیبایی است.

تکه هایی از کتاب:

تکه های زیر، تکه هایی است که خودم خوشم آمد. البته خیلی تکه های دوست داشتنی را ننوشتم، چون می ترسیدم همه ی کتاب را بنویسم!

 

- طاهر گفت: بچه را بدن به ما که چی ملیحه؟

ملیحه گفت: دفنش می کنیم، خودمون دفنش می کنیم. بعد شاید بتونیم دوستش داشته باشیم.

همین حالا هم، انگار، انگار دوستش دارم. (یوزپلنگانی که با من دویده اند – "سپیرده به زمین" – ص 10)

 

- چراغ های روشن اطراف استخر را دید که همین طور الکی روشن بودند و خیال می کردند که هنوز از دیشب چیزی باقی مانده است. (یوزپلنگانی که با من دویده اند – "استخری پر از کابوس" – ص 16)

 

- همین طور که چای پایین می رفت مرتضی گلوی خودش را، قفسه ی سینه اش را، یک مشت از معده اش را روی رد داغ ای پیدا می کرد. (یوزپلنگانی که با من دویده اند – "استخری پر از کابوس – ص 18)

 

- از چشمهایش صدای شکستن قندیل های یخ به گوش می رسید. (یوزپلنگانی که با من دویده اند – "روز اسبریزی" – ص 25)

 

- دهان اسب پر از صدای دلش بود. لذت یورتمه به کشاله ی ران هایم زور آورده بود. (یوزپلنگانی که با من دویده اند – "روز اسبریزی" – ص 27)

 

- به پشتش نگاه کرد تا به چیزی تکیه کند. دیوار، تخته سنگ، هیچ چیز نبود. (یوزپلنگانی که با من دویده اند – "تاریکی در پوتین" – ص 30)

 

- ته آب چطور می شود فهمید امروز چند شنبه است؟ (یوزپلنگانی که با من دویده اند – "تاریکی در پوتین" – ص 31)

 

- پوتین بند نداشت. نه بوی پایی می داد و نه صدای دویدن کسی از آن به گوش می رسید. (یوزپلنگانی که با من دویده اند – "تاریکی در پوتین" - ص 32)

 

- مرتضی تکان خوردن صداها را روی صورتش احساس می کرد و می دانست یک چیز بدون شکل بین دهان مردم و در هوا جریان دارد که او نمی تواند آن را با دست هایش بگیرد. (یوزپلنگانی که با من دویده اند – "شب شهراب کشان" – ص 37)

 

-  یک شب به تاریکیهایی که روی تاریکیهای چاه ریخته می شد اشاره کرد و پرسید - ...؟

مادرش با تکان دادن سر گفت: نه، آن هیچ صدایی ندارد. (یوزپلنگانی که با من دویده اند – "شب سهراب کشان" – ص 38)

 

- مرتضی در حیاط به صورتش آب زد، دستهایش را روی گوشهایش گذاشت تا سکوت سیاه شده ی باغچه را نشنود. قدمهایش را روی صدای قد کشیدن علفها ریخت و تا به خانه ی قهوه چی برسد یک پل از روی رودخانه گذشت. یک جاده ی مالرو بین دو مزرعه افتاد، یک پنجره خودش را باز کرد. (یوزپلنگانی که با من دویده اند – "شب سهراب کشان" – ص 40)

 

- وقتی که یکی از تیرکهای سقف افتاد، فردوسی سرش را برگرداند و به سردارانش گفت: بروید آن آتش را خاموش کنید!

اسفندیار بی آنکه نیزه را از چشمش بیرون کشد سوار اسب شد، سهراب با همان دشنه ی فرو رفته در استخوان دنده اش اسب را زین کرد و سوار بر اسب آنقدر استخر را دور زد تا سیاوش، از چشم خونِ ریخته ی زیر پاهایش بردارد و پیشاپیش اسب از تاریکی پشت پلکان های طوس بیرون آید. (یوزپلنگانی که با من دویده اند – "شب سهراب کشان" – ص 45)

 

- کاشی های گلدسته آن قدر آبی بنظر می آمد که مطمئن بودم فاطی زیر آجرها له و لورده نشده است. (یوزپلنگانی که با من دویده اند  - "چشمهای دکمه ای من..." – ص 48)

 

- تیمور در حیاط روزنامه ها وکتابهای میر آقا، اعلامیه ها و نامه های میرآقا را آتش زده بود و باد، کاغذهای سیاه شده ی نیمه سوخته، کلمات سیاه شده ی نیمه سوخته، صورت های سیاه شده ی نیمه سوخته را با خودش می برد. آتش کفر می گفت. (یوزپلنگانی که با من دویده اند – "خاطرات پاره پاره ی دیروز" – ص 63)

 

- سفالها بالاتر از ایوان بود. بالاتر از سفالها، آسمان نصف شده بود، نصفش، دود حیاط را با خود می برد و در نصف دیگر خداوند صورتش را از ما برگردانده بود. ( یوزپلنگانی که با من دویده اند – "خاطرات پاره پاره ی دیروز" – ص 65)

 

- به ایوان که برگشت کوچه پر از صدای یورتمه شد و ماهرخ و من در زمستانی که بوی چرم درشکه می داد درختی را تا کنار درشکه بدرقه کردیم که دیگر درخت نبود، که حتی خجالت می کشید سرش را به طرف جنگل برگرداند. (یوزپلنگانی که با من دویده اند – "خاطرات پاره پاره ی دیروز" – ص 66)

 

- هفت سال پیش، سیاوش ریحانی، پدر ملیحه، پشت انبار سیب زمینی زندان، به تیرکی چوبی بسته و تیرباران شده بود، البته بعد شیلنگ آب را روی تیرک گرفته و آن را شسته بودند. البته باران نگذاشته بود که خون، روی علف های کنار تیرک، پینه ببندد. (یوزپلنگانی که با من دویده اند – "سه شنبه ی خیس" – ص 71)

 

- راننده، مینی بوس را روی سرازیری انداخت. شیشه کنار صورت ملیحه از تپه ها و برج و سیم خاردار خالی شد. (یوزپلنگانی که با من دویده اند – "سه شنبه ی خیس" – ص 73)

 

- روی ترازو به عقربه ای نگاه کرد که زیر پاهایش تا کنار عدد 49 رفته بود. و این یعنی اگر طاهر به دنیا نیامده بود و یا همان لحظه می مرد و کسی جسدش را می سوزاند، زمین، 49 کیلو سبک تر، می توانست خورشید را دور بزند. (یوزپلنگانی که با من دویده اند – "گیاهی در قرنطینه" – ص 79)

 

  • امیرحسین مجیری