داستان سیاوش
داستان سیاوش
امیر حسین مجیری
چند روز پیش بعد دو سه سال محسنی را دیدم. آخرین باری که او را دیدم، تابستان بعد از سوم دبیرستان بود. اتفاقی دو تاییمان آمده بودیم به مدرسه سر بزنیم. سال بعدش محسنی از آن جا رفت و من دیگر ندیدمش تا همین چند روز پیش. خب طبیعی است که بعد این همه مدت نشناسمش. یعنی به نظر خودم طبیعی است. اما او خوب من را یادش بود. حتی آخرین روز دیدنش را هم خودش تعریف کرد. قیافهش هیچ تغییری نکردهبود. قد بلند، زخم کنار گوش راست و موهایی که به عقب سر شانه میزد. مثل زمان مدرسه، به شدت خودش را قبول داشت و یکبند حرف میزد. من آن روز کار خاصی نداشتم. داشتم الکی توی خیابان میچرخیدم که محسنی را دیدم. اما اصلا حال و حوصله نداشتم باهاش حرف بزنم. یعنی در واقع به حرفهاش گوش بدهم. برای همین هی به ساعتم نگاه میکردم تا شاید بیخیال شود. اما محسنی انگار وظیفه داشتهباشد یک ساعت برای من سخنرانی کند، اصلا به روی خودش نمی آورد. البته وقتی دربارهی سیاوش حرف میزد، خداییش خیلی با دقت گوش میکردم. اما خب نمیشود وقتی یک آدم پرحرف، مخ شما را به کار گرفته، ساعتتان را نگاه نکنید؛ حالا هر چقدر هم حرفهاش جالب باشد.
سیاوش هم توی دبیرستان با ما بود. این یکی را خوب یادم است. شاید چون یک بار باهاش دعوا کردهبودم. زنگ تفریح بود و من از دفتر سعیدی –مدیر- آمدهبودم بیرون و اعصابم حسابی خورد بود. (یک نامردی جریان بمب بوگندوها را به سعیدی گفتهبود.) داشتم میرفتم طرف آبخوری که تنهم خورد به تنهی سیاوش. گفت: «اویی! چته؟!» اصلا اهل دعوا و اینها نبود. خب شاید چون جلوی رفیقهاش بوده، میخواسته خودی نشان بدهد. من رفتم جلو و یکی خواباندم زیر گوشش. بعد هم دعوامان شد. آن روز نشد درست و حسابی بزنمش و بعدا هم دلم به حالش سوخت. بعد این که محسنی ماجراش را تعریف کرد هم وقتی رفتم خانه، اول کلی خندیدم. اما بعدش دوباره یککم دلم به حالش سوخت. اصلا ازش خوشم نمیآمد. الان هم اگر ببینمش شاید باز بخوابانم زیر گوشش. اما خب قیافهش یکجوری بود که دل آدم به حالش میسوخت. میفهمید که؟
محسنی میگفت اینها را خود سیاوش برایش تعریف کردهاست. حالا شاید یک کمیش را هم خود محسنی ساختهباشد. اما مهم نیست.
سیاوش توی کنکور، دانشگاه اصفهان قبول میشود. بعد روزهایی که بیکار بوده، میرفته توی خیابانها ول میگشتهاست. بیشتر هم طرفهای چهارباغ و آمادگاه و کتابفروشی های آن طرفها. آن طرفها –مثل همین طرفها- پر عوضی است. عوضیهایی که دو تا دو تا دستهاشان را در هم گره میکنند و نیشهاشان را باز میکنند. و پر دختر و پسرهایی که دنبال یکی مثل خودشان میگردند که دستهاشان را در هم گره کنند و بشوند دو تا عوضی. سیاوش هم آن جاها میپلکیدهاست. البته دنبال کسی نمیگشتهاست. اما سعی میکرده یک جوری راه برود که یکی دنبالش بیاید. یک جور خاصی. (به خیال خودش باکلاس) یک جور خاصی دماغش را پاک میکرده، وقتی به سینماها میرسیده یک جور خاصی به تابلوی سینماها نگاه میکرده و سعی میکردهاست همیشه لبخند کمرنگی روی لبش باشد و هیچ حرکت اضافی هم توی صورت و بدنش نباشد. (مثل این سریالهای انگلیسی که روی سر یارو کتاب میگذارند تا قشنگ راه برود.) فقط مشکل این بوده که هر دختری، اگر دقت میکرده میفهمیده که راهرفتن سیاوش یک کم به معلولها شبیه است. خب، البته اگر کسی دقت میکردهاست. حتی اگر دختری آن قدر ضایع باشد که از یکی مثل سیاوش خوشش بیاید که راه نمیافتد دنبالش. منتظر میشود او پا پیش بگذارد!
سیاوش با هیچ دختری رابطه نداشتهاست. (تا آن جا که ما میدانیم.) البته به جز یک دختر چادری که با یک دستش چادرش را نگه میداشته و دست دیگرش را بیرون چادر میانداخته است. این تنها کسی است که ما میدانیم سیاوش دوستش داشتهاست. (یا او سیاوش را دوست داشته است. چه فرقی میکند؟)
در هر صورت، یک روز که سیاوش توی یک کتابفروشی رفته بوده، میبیند دختری جلوی قفسههای رمانهاست. او یک کمی توی کتابفروشی پرسه میزند تا دختره برود کنار. بعد که دختره میرود یک جای دیگر، سیاوش میرود سمت قفسهی رمانها. رمانهای جدید را ورق میزند و چاپهای جدید رمانهای قدیمی را نگاه میکند. همان طور که مشغول کارش بوده، میبیند دختره دوباره آمده نزدیک آن جا. خب، این جور وقتها، آدم –مخصوصا اگر سیاوش باشد- سعی میکند تکان نخورد. سیاوش «1984» را در دست داشته و هی ورق میزده؛ گاهی هم لبخندی میزده است. (درست مثل احمقها.) دختره متعجب نگاهش می کند و میرود سمت رمانهای ایرانی و بیتوجه به سیاوش، «یک عاشقانهی آرام» را میکشد بیرون و به پشت جلدش نگاه میکند. سیاوش اسم کتاب را که میبیند... خب، آدم باید خیلی سیاوش باشد که در آن جا فکری شود. سیاوش میرود دورتر و بنابر این نمیبیند دختره بعدش «بازی آخر بانو» را هم میکشد بیرون. البته این چیزها مهم نیست. گفتم که. آدم باید خیلی سیاوش باشد که از این چیزها فکری شود. مهم آن جاست که سیاوش همان طور که «راهنمای نگارش فارسی» توی دستش بوده، نگاهش را دور کتابفروشی میچرخاند. نگاهش میافتد روی دختر و پسری که کتابفروشی را دور میزده و در آن لحظه روبروی قفسهی «روانشناسی» بودهاند. پسره داشته برای دختره، سخنرانی میکرده و دختره هم از زیر آرایش چشمها و لبهایش لبخند میزدهاست. (دو تا عوضی) بعد نگاهش میرسد به دختره، که صورت گردی داشته و کمی تپل بوده، کمی از موهایش را روی پیشانیش ریختهبوده و بدون آرایش و با اخم به کتابها نگاه میکرده است. (اگر این پسر یک شباهت به من داشتهباشد، همین است که حالش از دخترهایی که آرایش میکنند، به هم میخورد.)
در آن لحظه احتمالا خود سیاوش هم نمیفهمد چه کار میکند. میرود جلو و در حالی که به سختی آب دهانش را قورت میداده است، میگوید: «سلام.» دختره سرش را بالا میآورد و با ابروهای بالا رفته به سیاوش نگاه میکند. بعد با لبخندی کمرنگ و کمی ناز میگوید: «سلام.» دختره قشنگ نبوده، حتی لبهایش کمی بیش از حد دخترانه بزرگ بودهاست. این را به هرکس بگویی شک نمیکند که با یک بی ریخت تمام عیار روبرو است. اما سیاوش یک باره نگاهش می افتد به «یک عاشقانهی آرام» در دست دختره. همان وقت مطمئن میشود که باید ادامه دهد. میگوید: «دیدم این کتاب رو برداشتین. خواستم بدونم کتابای دیگهی نادر رو هم خوندید؟» «نه، این یکی رو خیلی تعریفش رو شنیدهبودم، برش داشتم.» «آره. خیلی کتاب قشنگیه. البته من یک سال پیش خوندمش...» شاید شما خیلی به ادامهی این گفتگوی مسخره علاقه داشتهباشید، اما این ها مهم نیست. مهم این است که روز بعد، همان ساعت میشده این دو تا را دید که توی چهارباغ قدم میزنند و همان طور که دختره دربارهی مودبپور حرف میزند، سیاوش از مصطفی مستور میگوید. روزهای بعد هم همین قدمزدنها ادامه پیدا میکند، با این تفاوت که کمکم گفتگو از ادبیات به خودشان میرسد. همین روزها است که سیاوش اسم دختره را میفهمد (سیما)، میفهمد او هم دانشجوی دانشگاه اصفهان است (ادبیات، سیاوش صنایع میخواند.)، همسن اوست و چیزهای مسخرهای مثل فیلمها و کتابها و رنگ و ماشین و شهر دوست داشتنی. در این روزها سیاوش و سیما (که بدون هیچ برداشت خاصی، اسمهاشان شبیه هم است.) مسیر دروازه دولت تا پل خواجو را پیاده طی میکردهاند و البته گاهی روی صندلیهای گرد وسط خیابان مینشستهاند. (نیازی نیست بگویم مثل چی) یکی از همین روزهاست که سیما یکدفعه و بیمقدمه دستش را در دست سیاوش میگذارد. سیاوش اول کمی جا میخورد؛ اما با این که به سختی آب دهانش را قورت میداده، دست سیما را محکم فشار میدهد. سیما جوری که دندانهایش کمی پیدا شود میخندد و میگوید: «اویی! چته؟»
از آن روز به بعد، این مسیر نسبتا بلند، به همان شکل دست در دست طی میشود. خب اگر چه روزهای اول، سیما پیشدستی میکند؛ اما چند روز بعد، سیاوش با وجود کلنجارهای بسیار، بیخیال خیلی چیزها میشود و همین که سیما را از دور میبیند دستش را به سمتش دراز میکند.
با این که برای سیاوش خیلی مسخره بوده که به سیما پیشنهاد ازدواج بدهد، اما بالاخره یک روز، تمام جرئتش را جمع میکند و درست 10 متر پایینتر از آمادگاه، تصمیمش را میگیرد. با این که گفتگوی او و سیما بسیار مسخره است، اما خب چارهای نیست؛ باید بگویم.
حرفهای سیاوش و سیما تمام شده و حالا آنها در سکوت دست در دست هم چهارباغ را به سمت پل خواجو طی میکنند. سیاوش یکباره میگوید: «سیما!» سیما جواب میدهد: «هوم؟» سیاوش لب پایینش را گاز میگیرد و میگوید:«تو... تو من رو دوست داری؟» سیما یکباره با ابروهای بالارفته به سیاوش نگاه میکند و میگوید: «یعنی چی؟» (هنوز دستهاشان در دست هم است.) «یعنی میخوام بگم، من... من تو رو دوست دارم. خیلی.» حالا رسیدهاند سر تقاطع. در حالی که سیما لبخند شیطنتآمیزی بر لب دارد، در سکوت تقاطع را رد میکنند. انتظار سیاوش برای به حرف آمدن سیما بینتیجه است. پس خودش ادامه میدهد: «سیما! من...(یک لحظه چشمانش را میبندد)من عاشقتم سیما.» (دروغ سیاوش) هر دو بدون هماهنگی با هم میایستند. حالا سیما با لبخندی کمرنگ، اما هنوز شیطنتآمیز به سیاوش نگاه میکند. سیاوش به چشمها و بعد به لبهای سیما نگاه میکند و میگوید: «سیما! من میخواستم ازت خواستگاری کنم.»
ممکن است سیما گفتهباشد: «نه سیاوش! من الان اصلا تو موقعیت خوبی نیستم.: یا «سیاوش! من تو رو مث یه دوست، دوست دارم، اما نه مث یه... شوهر.» یا «تو واقعا چی فکر کردی؟ تو... خیلی نفهمی!» یا «خیلی وخ بود منتظر همچین حرفی بودم.» یا «منم عاشقتم سیاوش! منم...» یا هر حرف دیگری (بستگی به شما دارد.) ما نمیدانیم سیما چه میگوید. و بعد از آن چه میشود.
محسنی با یک قیافهی خیلی جدی (این جور وقتها، آدم دوست دارد بزند زیر خنده، اما قیافهی طرف نمیگذارد.) به من نگاه کرد و گفت: «امیر! بش گفتم: سیاوش بعدش چی شد؟ همین دیروز بودا. گفت: هر وخ یه دختر چادری میبینم که با یک دستش چادرش رو نگه داشته و دست دیگهش از چادرش اومده بیرون، تکیه میدم به دیوار، یا میشینم رو یه سکو. بغض میکنم. گفت: حمید (حمید محسنی) میخوام بزنم زیر گریه. حالا پس فردا دوباره میبینمش. نمیدونم چش شده.»
- ۸۷/۰۷/۰۸
مطلع و مقطع خوب از آب در نیامدهاند. به علاوه اینکه به نظر می رسد داستان از انسجام کافی برخوردار نیست، بیشتر به یک بخش از داستان شبیه است تا یک داستان کوتاه. به هر حال باید این همه ماجرایی که جلو کشیده شده جمع میشد و یا اصلا مطرح نمیشد.
و مهمتر از اینها اینکه داستان مفهوم و معنی درستی ندارد. یعنر اصلا معلوم نیست هدف از نوشتن این داستان چیست، چه پیامی برای خواننده دارد و یا اصلا چه چیز تازهای مطرح شده.