پیرمرد
پیرمرد
تصویر آن روزها به شدت برایم تیرهوتار است. جز بعضی چیزها همه چیز آن روزها برایم ماتند. نمیدانم او قبل از ما به محله آمدهبود یا ما قبل از او. هیچ وقت این را از پدرم نپرسیدم.
مطمئن نیستم اولین بار کی او را دیدم. فکر میکنم چند روزی پس از آن که آن قدر بزرگ شدهبودم که بتوانم به مسجد پا بگذارم. کنار پدرم در صف دوم ایستادهبودم و او درست جلوی من بود. از پشت فقط هیکل درشت و عرقچینی که بر سر بیمویش گذاشته بود به چشم میآمد. و نگاهش که همیشه به روبرو بود. از وقتی او را دیدم، همیشه در نماز به روبرو نگاه میکردم و هرچه پدرم نهیم میکرد نتیجه نمیگرفت.
نمیدانم چه چیز باعث میشد دوست داشتهباشم نگاهش کنم. بزرگیش، آرامشش و یا شاید نگاهش که همیشه به روبرو بود. ظهرها قبل از اذان به مسجد میآمدم و کنار تنها ستونی که هیچ پیرمردی ملحفه پهن نکردهبود، مینشستم. جوری که خادم مسجد نبیندم و من پیرمرد را ببینم. خادم به پیرمرد کاری نداشت. اصلا به پیرمردها کاری نداشت. اما مطمئن بودم اگر مرا ببیند، بیرونم میکند. فکر میکنم بعدها مرا دید و شاید به خاطر این که آرام گوشهای نشستهبودم، کاری بهم نداشت. اما هر بار که از کنارم رد میشد، زیر لب چیزهای نامفهومی میگفت و من هول میکردم. در میان آن ترس و هول، به پیرمرد نگاه میکردم که به روبرو نگاه میکرد و شاید زیر لب ذکر میگفت. وقتهایی که با پدرم نبودم، نمیتوانستم برای نماز صف دوم بایستم. اما همیشه بعد از نماز، وقتی دکاندارها میرفتند سر سفرههای ناهارشان و پیرمردها سمت ستونها و دیوارها، میرفتم صف دوم پشت سر پیرمرد مینشستم. و پیرمرد شروع میکرد به خواندن. درست وقتی فهمیدم زیارت عاشورا میخواند که از اول تا آخرش را حفظ شدهبودم.
پیرمرد زیارت را بلند میخواند، اما من حس میکردم اگر سرش را پایین بگیرد، هیچ گاه صدایش به من نمیرسد. به من که صف دوم درست پشت سر پیرمرد نشستهبودم. بعد از این که از سجدهی زیارت بلند میشدیم، پسرکی – نمیدانم از کجا- میآمد و دست پیرمرد را میگرفت و میبرد بیرون. گاه در مسیر کوتاه صف اول تا در مسجد، پیرمرد میایستاد و عرقچینش را چند لحظه از سر برمیداشت. و من این لحظهها را بسیار دوست داشتم. چهرهی پیرمرد را به یاد ندارم. به یاد ندارم هیچ گاه از روبرو نگاهش کردهباشم. آن روزها در ذهن من مات و مهآلودند. اما روزی که پیرمرد زیارت را اشتباه خواند، خوب به یاد دارم. سرم را زیر انداختم و چشمهایم را محکم بستم و درستش را در ذهن تکرار کردم. پیرمردها وقتی فهمیدند اشتباهی پیش آمده که پیرمرد به تکاپوی درست کردن اشتباهش افتاد. خوشحال بودم که هیچ کس زیارت را حفظ نبود. هیچ کس نفهمید پیرمرد از چند خط بعد خواندن را ادامه دادهاست. فکر میکنم، آن روز همان روزی بود که دمپاییهایم را بردند و تا خانه پابرهنه دویدم.
از سرنوشت پیرمرد مطمئن نیستم. نمیدانم از کی دیگر صف دوم نایستادم. این روزها، تصاویر ماتی در ذهنم میآید. تصویر یک تابوت که در حیاط مسجد است. مردم تابوت را بر دوش میگذارند و خادم لنگان لنگان میدود جلو و در مسجد را کامل باز میکند. پیرمرد را هم میبینم که گوشه ی عقب تابوت را گرفتهاست و به روبرو نگاه میکند.
عدنان دست چپم را میگیرد و میفهمم که باید برویم. آرام میرویم سمت دمپاییهایم. پسرکی را میبینم که به من خیره شدهاست. صورتش برایم مات است؛ اما مطمئنم منتظر است عرقچینم را چند لحظهای از سر بردارم. دستی به سر بیمویم میکشم و با عدنان به حیاط مسجد میرویم. پسرک هنوز همان جا ایستادهاست.
- ۸۷/۰۷/۰۸
وبلاگه خوشگلی داری تبریک میگم
همینطوری اومدم یه سر بزنم تو هم دله منو شاد کن بیا یه سر بزن
البته جون هر کی دوست داری تو نظر سنجی شرکت کن خیلی مهمه واسم آخه شرط بندی کردی آفرین دمت گرم
بازم بهت سر می زنم پس فعلا بای نظر و شرکت در نظر سنجی یادت نره