وب نوشته های امیرحسین مجیری

کلمات کلیدی
پیوندها

پیرمرد

دوشنبه, ۸ مهر ۱۳۸۷، ۰۹:۳۴ ق.ظ

پیرمرد

 

تصویر آن روز‏ها به شدت برایم تیره‏و‏تار است. جز بعضی چیز‏ها همه چیز آن روز‏ها برای‏م مات‏ند. نمی‏دانم او قبل از ما به محله آمده‏بود یا ما قبل از او. هیچ وقت این را از پدر‏م نپرسیدم.

مطمئن نیستم اولین بار کی او را دیدم. فکر می‏کنم چند روزی پس از آن که آن قدر بزرگ شده‏بودم که بتوانم به مسجد پا بگذارم. کنار پدرم در صف دوم ایستاده‏بودم و او درست جلوی من بود. از پشت فقط هیکل درشت و عرقچینی که بر سر بی‏موی‏ش گذاشته بود به چشم می‏آمد. و نگاه‏ش که همیشه به روبرو بود. از وقتی او را دیدم،  همیشه در نماز به روبرو نگاه می‏کردم و هرچه پدرم نهی‏م می‏کرد نتیجه نمی‏گرفت.

نمی‏دانم چه چیز باعث می‏شد دوست داشته‏باشم نگاهش کنم. بزرگی‏ش، آرامش‏ش و یا شاید نگاه‏ش که همیشه به روبرو بود. ظهر‏ها قبل از اذان به مسجد می‏آمدم و کنار تنها ستونی که هیچ پیرمردی ملحفه پهن نکرده‏بود، می‏نشستم. جوری که خادم مسجد نبیندم و من پیرمرد را ببینم. خادم به پیرمرد کاری نداشت. اصلا به پیرمرد‏ها کاری نداشت. اما مطمئن بودم اگر مرا ببیند، بیرون‏م می‏کند. فکر می‏کنم بعد‏ها مرا دید و شاید به خاطر این که آرام گوشه‏ای نشسته‏بودم، کاری به‏م نداشت. اما هر بار که از کنار‏م رد می‏شد، زیر لب چیز‏های نا‏مفهومی می‏گفت و من هول می‏کردم. در میان آن ترس و هول، به پیرمرد نگاه می‏کردم که به روبرو نگاه می‏کرد و شاید زیر لب ذکر می‏گفت. وقت‏هایی که با پدرم نبودم، نمی‏توانستم برای نماز صف دوم بایستم. اما همیشه بعد از نماز، وقتی دکان‏دارها می‏رفتند سر سفره‏های ناهار‏شان و پیرمرد‏ها سمت ستون‏ها و دیوار‏ها، می‏رفتم صف دوم پشت سر پیرمرد می‏نشستم. و پیرمرد شروع می‏کرد به خواندن. درست وقتی فهمیدم زیارت عاشورا می‏خواند که از اول تا آخر‏ش را حفظ شده‏بودم.

پیرمرد زیارت را بلند می‏خواند، اما من حس می‏کردم اگر سرش را پایین بگیرد، هیچ گاه صدایش به من نمی‏رسد. به من که صف دوم درست پشت سر پیرمرد نشسته‏بودم. بعد از این که از سجده‏ی زیارت بلند می‏شدیم، پسرکی – نمی‏دانم از کجا- می‏آمد و دست پیرمرد را می‏گرفت و می‏برد بیرون. گاه در مسیر کوتاه صف اول تا در مسجد، پیرمرد می‏ایستاد و عرقچین‏ش را چند لحظه از سر بر‏می‏داشت. و من این لحظه‏ها را بسیار دوست داشتم. چهره‏ی پیرمرد را به یاد ندارم. به یاد ندارم هیچ گاه از روبرو نگاه‏ش کرده‏باشم. آن روز‏ها در ذهن من مات و مه‏آلودند. اما روزی که پیرمرد زیارت را اشتباه خواند، خوب به یاد دارم. سر‏م را زیر انداختم و چشم‏هایم را محکم بستم و درست‏ش را در ذهن تکرار کردم. پیرمرد‏ها وقتی فهمیدند اشتباهی پیش آمده که پیرمرد به تکاپوی درست کردن اشتباه‏ش افتاد. خوشحال بودم که هیچ کس زیارت را حفظ نبود. هیچ کس نفهمید پیرمرد از چند خط بعد خواندن را ادامه داده‏است. فکر می‏کنم، آن روز همان روزی بود که دمپایی‏هایم را بردند و تا خانه پا‏برهنه دویدم.

از سرنوشت پیرمرد مطمئن نیستم. نمی‏دانم از کی دیگر صف دوم نایستادم. این روزها، تصاویر ماتی در ذهنم می‏آید. تصویر یک تابوت که در حیاط مسجد است. مردم تابوت را بر دوش می‏گذارند و خادم لنگان لنگان می‏دود جلو و در مسجد را کامل باز می‏کند. پیرمرد را هم می‏بینم که گوشه ی عقب تابوت را گرفته‏است و به روبرو نگاه می‏کند.

عدنان دست چپ‏م را می‏گیرد و می‏فهمم که باید برویم. آرام می‏رویم سمت دمپایی‏هایم. پسرکی را می‏بینم که به من خیره شده‏است. صورت‏ش برایم مات است؛ اما مطمئنم منتظر است عرقچین‏م را چند لحظه‏ای از سر بردارم. دستی به سر بی‏مویم می‏کشم و با عدنان به حیاط مسجد می‏رویم. پسرک هنوز همان جا ایستاده‏است.

  • امیرحسین مجیری

نظرات (۲)

  • ::چرا تنهام گذاشتی ::
  • سلام عزیزم خوبی امیدورام حالت خوب باشه
    وبلاگه خوشگلی داری تبریک میگم
    همینطوری اومدم یه سر بزنم تو هم دله منو شاد کن بیا یه سر بزن

    البته جون هر کی دوست داری تو نظر سنجی شرکت کن خیلی مهمه واسم آخه شرط بندی کردی آفرین دمت گرم
    بازم بهت سر می زنم پس فعلا بای نظر و شرکت در نظر سنجی یادت نره
    روایتی خوب از پسری که حالا بزرگ شده و به قول خودش از یه خاطره محو سخن می گه.
    ولی من فکر می کنم پاراگراف آخر باید برای پیرمرده باشه و در این صورت باید بخ نحوی از داستان اصلی جدا می شد...
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی