یک و یک و یک
یک و یک و یک
پای چشمت سرخ شدهبود. وقتی لباست را بالا زدم رد سرخی از ضربهی کمربند روی کمرت بود. یک گوشه کز کردهبودی و با نخهای قالی بازی میکردی. چقدر آن وقت تپل بودی!
بابات تازه نشسته بود پای بساط و چشمهاش داشت گرم میشد. دست تو را گرفتم و با تحکم بهش گفتم: «من علی رو میبرم.» بیخیال گفت: «فردا صبح بیارش.» قاب شکستهی عکس مادرت هنوز روی زمین بود.
گفتی «خاله یه شعر برات بخونم؟» گفتم «بخون.» خواندی: «یک و یک و یک، دو و دو و دو، سه و سه و سه...» صورتم را چسباندم به شیشهی اتوبوس و با گوشهی چادرم اشکهام را پاک کردم. همین یک شعر را یاد گرفتهبودی از بچههای من؟
علی جان! باورم نمیشود. باور ندارم این عکس توست که با چشم های باز دراز کشیدهای روی زمین. علی خودت هستی که خوابیده ای زیر تیتر «یک نوجوان بر اثر مصرف کراک جان باخت.» ؟
امیر حسین مجیری – شنبه - 30 خرداد 1388 - تهران
- ۸۸/۰۳/۳۱
:
:
:
یه نصیحت از من به شما آقای مجیری، اون وبلاگ دیوانه رو که چسبیدین رو یه کم ول کنین و به این بیچاره هم برسین، گناه داره...