وب نوشته های امیرحسین مجیری

کلمات کلیدی
پیوندها

سفرنامه ی کربلا: قدم اول- منو ببر به کربلا

دوشنبه, ۴ مرداد ۱۳۸۹، ۰۵:۲۰ ب.ظ

سلام.

وقتی کسی بخواند: «منو ببر به کربلا/ به اون ضریح باصفا// بذار بیام دورت بگردم/ اون جا بمیرم برنگردم.» خیلی راحت نمی تواند قبول کند که برود کربلا. امتحان کربلا را همین جوری دادم. امیدی هم به قبول شدن نداشتم. کارها همه یک دفعه ای جور شد. گفتند رزروها را هم می بریم و گذرنامه جور شد و همه چیز دست به دست هم داد تا برویم کربلا. دو سال پیشش ابا داشتم از رفتن. می ترسیدم شاید. باید اول پاک می شدم، اول شوق پیدا می کردم، بعد می رفتم. همین طور خشک و خالی که نمی شود. حالا که همه چیز داشت جور می شد، دیگر همه چیز را دست تقدیر یا دست خدا یا دست آقا امام حسین نمی دانم، دست کسی ورای خودم سپردم. تا دم سفر هنوز دست از کارهایم برنداشته بودم، هیچ لیاقتی در خودم نمی دیدم. معلوم نبود چه خبر است. عمری خوانده بودم: «ای خدا ما را کربلایی کن/ بعد از آن با ما هر چه خواهی کن» و حالا... مطمئن نبودم که بعد کربلا رفتن، بخواهم خدا هر چه خواست با من کند. میان کربلا رفتن و کربلایی شدن فرسنگ ها فاصله است و من نمی خواستم این فاصله را.

**

سجاد می گوید: «بیشینین تا برادون بیشینن.» (به سبک جمله ی معروف «فاتحه را بوخونین تا برادون بوخونن!») این را اول سفر می گوید که می خواهد سرشماری کند و بفهمد کسی جا نمانده باشد. و این آغازگر تیکه (جمله ی کوتاهی است که در میان جمع های دوستانه به اصطلاح «انداخته می شود» و در صورت جالب بودن موجبات خنده را فراهم می آورد!) اندازی هایی است که سردمدارش محمدحسین است. «پیاده شید تا برادون پیاده شن.»، «برید کنار تا برادون برن کنار.»، «گوش بدین تا برادون گوش بدن.»، «حرف نزنین تا برادون حرف نزنن.» و هر جمله ی امری (و گاه غیرامری) دیگر.

همه ی خانواده – به جز سجاد خواهرزاده ام، که فوتبال بازی می کرد و نیامد- آمده اند گلستان شهدا برای بدرقه. حسین – دوست خوب مینابی ام- هم آمده است و کمی از سفر کربلایش می گوید. ساک من علی الظاهر بزرگ تر از ساک دیگران است. تا حرکت اتوبوس کار خاصی ندارم و هی این ور و آن ور گلستان شهدا پرسه می زنم. گاه می بینم یکی از بچه ها آمده است و می روم سلامی و علیکی می کنم، گاه سراغ خانواده می روم، گاه زنگی می زنم و با یکی خداحافظی می کنم. حال ندارم بروم به جمع بچه هایی بپیوندم که در خیمه ی گلستان شهدا دارند زیارت عاشورا می خوانند و بعد هم کسی کمی برایشان حرف می زند. همان بیرون می نشینم و فقط شماره ی اتوبوس را که می فهمم، بند و بساط را جمع می کنم و می روم سمت اتوبوس. سجاد اسم بچه هایی را که آشنا بودند، با هم در یک اتوبوس نوشته است. رفقای خودش را و یک سری دیگر. آقارسول سیم کارت «آسیاسل» خود را به من می دهد. تا همه از زیر قرآن رد و سوار اتوبوس شوند، چند ده دقیقه ای طول می کشد. اتوبوس که راه می افتد، بچه ها برای هرکسی که آن بیرون است، دست تکان می دهند و وقتی به اتوبوس خواهران می رسند، دست ها را پایین می آورند!

هم سفری های من، خدا را شکر همه از گل های روزگارند. محمود و محمدحسین و حسین و محمدعلی و علی و حمید و مجتبا (که بغل دستی من است.) و قاسم و سجاد همه کارشان درست است. مانده ام من که این وسط بُر خورده ام. همین اول سفری، حمید محموله ی بزرگ خوراکی هایش را در می آورد و بین بچه ها پخش می کند. میوه و آجیل.

اول سفر کیف کوچکی حاوی سفرنامه ی عتبات آقای آقاتهرانی (که قاسم و مجتبا بر خوب نبودن آن – با اختلاف در شدت و ضعف این عدم!- تاکید دارند و سجاد می گوید وقتی بچه ها خریدند من فهمیدم و گفتم این چیه دیگه. و وقتی با اشکال مجتبا در مورد ضعف مدیریتی روبرو می شود، می گوید: مدیر که نباید بر بند کفش افراد هم آگاهی داشته باشد. راست می گوید! بر بند کفش نه، اما بر هدایا چرا!)، یک کتابچه ی دعا و مناجات، چفیه (چقدر دلم برای چفیه تنگ شده بود.) و یک سربند کِشی و تنگ دادند و البته یک روان نویس که الان دارم با آن می نویسم. (بسته ی فرهنگی را قبلا داده اند. جزوه ی کربلای حاج آقای معمار، یک جزوه ی خلاصه شده که خود بچه ها جمع کرده اند، پاسخ به شبهات ولایت فقیه، فتح خون شهید آوینی، و سی دی سخنان امام و آقا.)

در اتوبوس رفت پربسامدترین رفتارم، خواب است. نماز مغرب را الیگودرز می خوانیم. کلا دو سه تا دستشویی مردانه دارد. (مجتبا طبق معمول اولین نفری است که از اتوبوس پیاده می شود تا گرفتار صف و نوبت نشود.) خادم جوان مسجد، اشاره می کند به دستشویی زنان. آن جا هم دو تا بیشتر نیست. «فقط وضویی» ها، وضویشان را می گیرند و «فقط دستشویی ها!» در صف می ایستند. حمید می گوید: «دو دیقه بیش تر نشینین تا دو دیقه بیش تر برادون نشینن!»

نماز مغرب را به جماعت نماز عشای اهل جماعت می خوانم و برای نماز عشای ما عقب افتادگان، جماعتی دیگر تشکیل می شود. قاسم می گوید: برای خواندن دو رکعت نماز، باید روزی دو بار امام جماعتم را عوض کنم! (یادم می افتد که قرار بود یادداشتی در مورد نماز جماعت و تکبیر و ولایت در وبلاگم بنویسم.)

مجتبا می گوید شام مرغ است و چند بار روی این موضوع تاکید می کند تا کسی از جماعت آخر اتوبوسی نماند که نداند او قبلا هم دو بار با دانشگاه کربلا رفته است. می گوید دو سفر قبلی همان جا مرغ دادند و نظم عجیبی دارد این سفر. (کاش کمی مقدس بودم و می گفتم این ها به برکت امام حسین (ع) است. اما دریغ.) خیلی ها دومین بارشان است که می آیند: محمدعلی، علی، قاسم و... .

اتوبوس کم کم می ایستد و ما وارد شهری می شویم که باید نامی چون «بجنورد» داشته باشد. شام را در همان مسجدی می خوریم که دیگران در سفرهای قبلی خورده اند و همان مرغ را هم می خوریم. (مجتبا می گوید: به گمانم روزی 1000 تا مرغ سر می برند این جا.) همه چیز تکمیل و آماده است. سفره ها چیده شده اند و ماست و نوشابه و سبزی و نان آماده است و غذا را هم می آورند. نوشابه ی مجتبا گازهای خود را رها می کند روی پیراهن و شلوارش و خدا را شکر می کنم که مرا گزندی نمی رسد! روی تخته سیاهی نوشته است: چو مرگم رسید بر کفنم بنویسید، جاروکش خاک پای زائر حسینم. آقای احمدی (مدیر کاروان) به مسئول آن جا می گوید که یکی مان ایلام پیاده می شود و غذا خورده است و اگر باید حساب کنیم بگویید. مسئول آن جا می گوید اگر 50 نفر هم بودند اشکالی نداشت. حس خوبی پیدا می کنم و دوباره دلم تنگ می شود برای خلوتی و گریه ای.

باقر هم هست. (همان که ایلام پیاده می شود.) اما آن قدر حضورش عادی است و آن قدر خوابم و آن قدر همه چیز به طرز وحشتناکی عادی پیش می رود که جز پیاده شدن نیمه شبی اش در ایلام و بدرقه اش و التماس دعا گفتنش یادمان ویژه ای از او در ذهن ندارم. و راستی! تسبیح ندارم و باقر تسبیحش را به من می دهد و می گوید دعایم کن و یک تسبیح از کربلا برایم بیاور. تسبیح خوش دستی است.

شب، آقای واعظ (که سید است و همراه آقای «داستان پور» روحانیون کاروان ما هستند.) هم بحثی (که از چرایی مرگ شروع می شود و با سوال بی ربط یکی از بچه ها در مورد ازدواج موقت به بیراهه کشانده می شود. نمی گذارند شب با خیال آسوده و فراغ بال بخوابیم که!) با بچه های ته اتوبوس می کند.

شب خوابیدن در اتوبوس سخت است. (و راستی موقعیتی پیش آمد که کاپشنم را بر سرم بیندازم و «بحر طویل» برقعی را گوش بدهم و کمی گریه کنم بر چیزی که نمی دانم چیست.) صندلی من نمی خوابد. و البته مجتبا راحت است و کاپشنم را روی پایم گذاشته و دراز کش شده روی چندتا صندلی. سرش روی پای من، پایش تقریبا در حوالی حلق محمدحسین! محمدحسین می گوید: واقعا صندلی هایش مهندسی شده اند. حالات مختلفی را که انسان می تواند بخوابد، بررسی کرده اند و همان جا یک سُک گذاشته اند. نیمه شب از من می پرسد: راز موفقیت تو چیست که می توانی این طوری روی صندلی بخوابی؟!

صبح علی الطلوع رسیده ایم مهران. مجتبا دوباره باید یادآوری کند که باتجربه است و مویی سفید کرده است در این راه، می گوید این جا قبلا هیچ امکاناتی نداشت. ما همین جا ول می گشتیم تا نوبت کاروان شود و برویم برای گذر از مرز. خدا را شکر حالا کارها منظم شده است. یک خانه هماهنگ کرده اند برای اتوبوس ما. صاحب کُرد خانه – با همان تریپ زیبای کُردی اش- خوش آمد می گوید. یک حیاط کوچک با یک حمام و دستشویی در کنارش. دو اتاق و آشپزخانه ای هم کنار حیاط. جای خوب و راحتی است برای 40 نفرمان. حیاط باغچه ی کوچکی دارد و یک نخل تنها دارایی این باغچه است. جماعت را اقامه می کنیم و تا من برسم به صبحانه، سفره را جمع کرده اند و مجبور می شوم تنهایی کره و مربا و شیرکاکائویم را بخورم. در همان حال کسی با لباس سفید روی شلوار و یقه ی سفت شده به گردن، چای به دست می آید در آشپزخانه. یک لحظه به ذهنم خطور می کند که این از آن خشکه مقدس هاست. بعد که می فهمم حاج آقای داستان پور است که عبا و عمامه را درآورده، از خودِ ظاهربینم عصبی می شوم. گوشه ای، دو تا از بچه ها، ظرف های یک بار مصرف تمیز باقی مانده از صبحانه را نمی دانم برای چه، جمع می کنند. تا ازشان می پرسی، می گویند می خواهیم برویم بفروشیم!

دو سه ساعتی می خوابم و واقعا بعد از خواب اتوبوسی خواب راحتی است. گر چه مرا خیالی نبود از آن خواب! بچه ها هنوز خوابند (رفقای ما که به طرز عجیبی به خواب رفته اند. پنج شش تا روی دو سه تا بالش کوچک.) که نهج البلاغه ام از ساکم در می آورم، و تکیه داده به دیواره ی آشپزخانه ی اُوپن (که قطعا از مظاهر غرب است.) در حال خوردن چایی تازه آماده شده (البته آب جوش+ چای نپتون (یا صحیح ترش: لیپتون)) نهج البلاغه را ورق می زنم. یکی از بچه ها دارد از مجتبا در مورد حوزه می پرسد. می گوید: درس های کامپیوتری به دردت می خورد در حوزه. و برایش عجیب است که کسی چهار سال درسی را بخواند و بعد جایی برود که آن درس ها به دردش نمی خورد.

کم کم همه بیدار می شوند و پایشان را از دهان هم دیگر در می آورند! آن ها که هنوز خوابند به مدد انواع و اقسام کِرم ریزی های دوستان بیدارانده می شوند! سوار اتوبوس می شویم و می رویم به سمت مرز. انگار کم کم قضیه دارد جدی می شود. دارد از این یکنواختی بیرون می آید.

گذرنامه ها را بهمان می دهند و سربازی می آید وارسی می کند. مامور کمیته ی امداد نفر بعدی است که سوار می شود و صدقه جمع می کند. آب معدنی (به هرکس یک بطری بزرگ) هم پخش می کنند. مجتبا نیست و می ترسم نکند جا مانده باشد. حالا همه ی بچه ها مشغول صدا کردنش شده اند. آن قدر فریاد (و بعضا جیغ) مجتبا، مجتبا در اتوبوس می پیچد که همه بر می گردند و نگاه می کنند به جماعت ته اتوبوس. کاشف به عمل می آید که آقا مجتبا دوباره خودمسئول بینی اش گل کرده است و رفته جلوی اتوبوس.

در پایانه ی مهران – که یک سالن خوب و تمیز است- روی صندلی ها می نشینیم تا نوبت گروه ما شود. البته پایانه علی القاعده به ترمینال و محل حرکت وسایل نقلیه به دیگر مکان ها گفته می شود، اما چون این جا پایان راه ایران است، شاید بتوان به این نام نیز خواندش. بچه ها گز و شیرینی هایشان را در می آورند که روی دست شان باد نکند. آن قدر زیاد است این چیزها که به گمانم تا آخر سفر هم تمام نشود. من هنوز نتوانسته ام گزهایم را بیرون بیاورم.

زیاد معطل نمی شویم و کاروان ما صفی تشکیل می دهد. من نفر 25 هستم. کنار علی. علی دارد رومینگ سیم کارتش اعتباری ایرانسلش را امتحان می کند. من موبایلم را خاموش کرده ام و گذاشته ام در جیب. باید به ترتیب شماره بایستیم چون گویا کسانی که با کاروان می آیند، نامشان در مانیفستی است به همراه نام مدیر کاروان و موسسه. و این مانیفست گویا فهرستی است از اسامی و عکس ها و مشخصات افراد کاروان. و این فهرست جلوی سرهنگ نرگسی است که یک به یک بررسی می کند. از گذرگاه اول رد می شویم. این جا احتمالا همان نقطه ی صفر مرزی است که تعریفش را شنیده ام. آب و هوایش و آسمان و خاکش هم فرقی با جاهای دیگر ندارد انگار. مجتبا تعریف می کند که در سفر قبلی، شب مهر خروج را بر گذرنامه هایمان زدند، اما دیگر وقت کاری شان تمام شده بود و آن طرف – عراق- مهر ورود نمی زدند. این طرف هم به خاطر مهر خروج، راه مان نمی دادند. شب را در صفر مرزی ماندیم که برهوتی بود شامل تنها یک آب سرد کن. حالا انگار بهتر شده است. راهرویی جلوی راه مان است. حمید و قاسم می دوند سمت گاری چی ها و دو تا گاری می آورند. دویست سیصد متری می رویم تا به محوطه ی نمازخانه و غیره برسیم. خدا را شکر این جا مناسب یک علافی چند ساعته هست. آخوند زیاد در دست و بال مان ریخته است! و دو آخوند در یک مسجد نگنجند، چه رسد به هفت هشت تا! نماز جماعت را همان جا می خوانیم با تکبیر بعدش. یکی می گوید: این از آخرین تکبیرهایی است که می توانیم بگوییم.

بعد نماز ماموری عراقی ما را وارد سالنی خالی می کند که از سر و رویش پیداست قبلا نظم و ترتیبی داشته است، یا بعدا پیدا خواهد کرد. فعلا که هیچ خبری نیست. می رسیم به یک راهروی طول و دراز که سربسته هم نیست و تحت مدیریت عراقی هاست. وزارت بهداشت عراق پیامی را به تابلویی نوشته است که فارسی ندانی از سر و رویش می بارد. فونت شان انگار «گ» نداشته است و سرکش گ را به زور روی آن چسبانیده اند. و البته از ما خواسته اند دستمال «کاغزی» یادمان نرود. مامور جوان عراقی می گوید: آقا این ور، خانم این ور. یعنی که در دو ردیف نیمکت این طرف و آن طرف راهرو که به سمت هم هستند، مرد و زن سوا. و هیچ استثنایی هم قائل نیست. نه برای متاهلین، نه برای حاج علی رهبر. حاج آقا این ور، حاج خانم این ور. منتظرم آمریکایی ببینم یا منافق فارسی زبان. کسی از سفر یک سال قبلش تعریف می کرد که یک ایرانی دست بند سبز به دست بسته، ابتدای مرز عراق با مامورین همکاری می کرد. تا حالا که خبری نشده است. چند تا چند تا اجازه ی عبور می دهند. (عدد 20 در ذهنم وول می خورد و تقریبا مطمئنم این عدد نبود.) جلوتر دیگر مامور عراقی یکی یکی اسم ها را به روش خودش می خواند و ما رد می شویم. «امیر، حسین، مجیری» آن طرف دوباره چمدان ها را روی گاری هایی می گذاریم. آقای احمدی –مسئول خوب کاروان- اصرار دارد که روی سه تا گاری جا بدهیم، اما واقعا به زور که نیست! چهار تا گاری که تکمیل می شوند، خودمان جدا راه می افتیم.

این جا تصویر یک باره محو می شود! یکی باید بگرددمان، یا شاید بیابانی یا راهرویی. نمی دانم. می رسیم به جایی که سمت چپش اتاقی است. من و علی و یکی دیگر هستیم. علی مستقیم به راهش ادامه می دهد. اما من و آن یکی را ماموری به داخل اتاق راهنمایی می کند. داخل اتاق (که در واقع راهرویی است دو سه متری) دوربینی عکس می گیرد ازمان. بیرون اتاق، حیاطی مسقف است که ملت روی نیمکت های آن نشسته اند. ملت یعنی هرکس جایش شده است. چیزی شبیه سالن انتظار فرودگاه در صد سال پیش به علاوه ی یک بوفه ی فروش خوراکی در کنارش! تلویزیونی دارد آهنگ زدن عده ای را نشان می دهد و یک دفعه می رود روی تصویر دو زن آوازه خوان و رویمان را بر می گردانیم. خدا را شکر صدا ندارد. محمدعلی می گوید: اینا جنگ نرمه.

بچه ها به محوریت حمید، دور چیزی حلقه زده اند و دارند می خورد. به محمدعلی اشاره می کنم که نگاه کن! ما هم می رویم سمت شان و می افتیم به جان نان و ماست آن جا. نان و ماست که تمام می شود، نوبت سجاد و حمید است که شربت آب لیمو درست کنند. (گفته بودم که محموله ی خوراکی حمید، حالا حالاها جواب می دهد!) سجاد در یک بطری آب معدنی، آب لیمو و شکر می ریزد و بطری را تکان می دهد و دوباره این کارها را تکرار می کند. وسط کار هم می چشد. گاه لیوانی هم دست بچه ها می دهد تا آن ها بچشند. و خدا را شکر حس چشایی همه از کار افتاده است و تا دو سه لیوان نچشند، طعم شربت را نمی فهمند! حمید می گوید: راه خوردن شربت، چشیدنش است. که البته شاعر هم فرموده است: آب لیمو را اگر نتوان کشید / هم به قدر تشنگی باید چشید.

نوبت کاروان ما می شود که بایستد توی صف. باز هم به ترتیب شماره. روی دیوار نوشته: «احترم، تحترم» (احترام بگذارید تا به شما احترام بگذارند.) بچه ها از این که فرهنگ شان این قدر گسترده است، خوشحال اند. قاسم می گوید اساس فرهنگ غربی بر همین است. (انجام بده تا انجام بدهند.) و دیگری می گوید در اسلام هم کم از این قواعد نداریم.

تا نوبتم برسد گاه به حرف های حاج آقا داستان پور گوش می کنم که مشغول بحث است، گاه صلوات می فرستم (حضرات آخوند بی هماهنگی من، 124000 صلوات نذر کرده اند که به هرکس 3100 تا می رسد.) و گاه هم به صحبت های آخر صفی ها با سرباز عراقیِ مامور نهایی بررسی گذرنامه ها، گوش می دهم. انگار دو تا زن دارد و 5 تا بچه و سواد درست و درمان هم ندارد. بچه ها فارسی و عربی را مخلوط می کنند تا حرف بزنند. مامور عراقی نوبت هرکس که می شود، دوربین کوچک فراسویش را جلوی صورتش می گیرد و یک عکس. بعد عکس همراه علی از آخرین خوان مرزی هم رد می شویم و پا به خاک عراق می گذاریم. نمی دانم با این خاک باید دوستی کنم یا دشمنی. سلامش دهم یا غضبناک شوم. هر چه هست، خاکش بوی دیگری دارد. باور می کنی داری به نجف و کربلا پا می گذاری؟!

* همه ی دوستان من در این سفر، بزرگ تر از من بودند و با هیچ کدام آن قدر صمیمی نبودم که بخواهم به نام کوچک صدایشان کنم. (به جز حمید.) اما همه را به نام کوچک آوردم مثلا محض این که کسی نشناسدشان!

** بی مدد مولا امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)، این ها هیچ گاه نوشته نمی شدند.

  • امیرحسین مجیری

نظرات (۲)

  • حسین مودناس
  • سلام...من از وبت دیدن کردم...خوشحال میشم به پست جدید سلطان غم بلاگفا
    بیای و نظرت رو بدی...راستی اگه دوست داشتی با اسم سلطان غم بلاگفا
    لینکم کن بعد بهم خبر بده تا منم لینکت کنم...مرسی
    پاسخ:
    مرد حسابی بذار دو دقیقه از گذاشتن مطلب بگذره که دلم خوش باشه لااقل کمی از مطلب رو خوندی!
    سلام
    وای چقدر خاطراتم زنده شد!
    بعد از مدتها که نت نبودم واقعا بهترین پستی که میتونستم بخونم همین بود
    خیلی ازتون ممنونم
    منتظر قسمتای بعدی سفرنامتون هستم
    التماس دعا
    پاسخ:
    سخت محتاجم به دعا.
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی