وب نوشته های امیرحسین مجیری

کلمات کلیدی
پیوندها

خیلی ساده

سه شنبه, ۵ مرداد ۱۳۸۹، ۰۱:۱۹ ق.ظ
روایت است آن مضطری که می خوانید "امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء" آن مضطر، امام غائب از دیده هایتان است.

"برخی گویند: وفات کرده! برخی گویند: کشته شده! برخی گویند: کجا رفته؟! از دیدگان مومنان برای او سیل اشک جاری می شود. و شما دچار امواج حوادث می شوید، آن سان که کشتی ها دستخوش امواج دریا می شوند..." [روزگار رهایی- ص 185 به نقل از اصول کافی- ج1- ص 336]

"گویی شیعیان را به چشم خود می بینم که همچون گوسفندان بی شبان به دنبال چراگاهی می گردند و نمی یابند. " [همان- ص 198 به نقل از عیون الاخبار- ج 1- ص 213]

"...کسی از این امواج سالم نمی ماند، به جز کسی که خداوند از او پیمان گرفته، ایمان را در دل او جای داده، و با وحی از خود تاییدش نموده است." [همان- ص 185]

***

خیلی ساده بود. متن را که خواندم، یک چیزی توی دلم لرزید. نه، انگار خود دلم لرزید. سرم درد گرفت، اشک در چشمانم جمع شد.

"می دانم. می دانم که امروز یا فردا، ساعتی پس و پیش از راه می رسی و من هزار کار می کنم تا پیش تو دیده شوم. می گویم که در قنوت، در غروب سه شنبه ها وطلوع جمعه ها "ندبه" می خوانم یا "دعای فرج" را زمزمه می کردم. می گویم هر جا از همه چیز خسته می شدم یاد تو می افتادم. می گویم که حرف هایم را به چاهی در جمکران می ریختم. می گویم که...

و تو می گویی "همه اش را می دانم" آن گاه دستت را روی شانه هایم می گذاری و لبخند می زنی. دلم برایت تنگ می شود!"

نمی دانم. شاید نویسنده اش از دلش نوشته است. شاید دل او هم لرزیده است. شاید اشک در چشمان او هم جمع شده است. شاید اصلن گریه کرده است.

می توانی تصورش را بکنی؟ امامی را که عاشقش هستی، یا نه، دوستش داری، یا نه، می دانی که خیلی بزرگ است، آن قدر بزرگ که می توانی وسط خیابان، نه خیابان تهران، که خیابان پاریس یا خیابان نیویورک، داد بزنی:"آهای! این امام من است." نه، من نه اندیشمندم و نه عالم. من همان بچه ی کوچکی هستم که دوست دارم وقتی کسی اذیتم کرد، او را از امامم بترسانم.

چه می گفتم؟ آهان! می توانی تصور کنی آن امام را که... آن امام را که به تو بگوید: "همه اش را می دانم." دست روی شانه ات بگذارد. گرمای دستش را حس کنی. لبخند زیبایش را ببینی. می توانی بفهمی گرمای دست... گرمای دست امام... گرما... امام... می توانی؟

دوست داشته باشی تا آخر عمرت دستش را روی شانه ات بگذارد. و تو به لبخند زیبایش نگاه کنی و بخندی و گریه کنی. مگر می شود لبخند آن بزرگوار را دید و نخندید؟ مگر می شود لبخند آن امام را دید و گریه نکرد؟

راستی! یک چیزی. وقتی نگاهت به امامت بیفتد، می توانی سخن بگویی؟ می توانی بگویی آقا بی تو چه کشیدیم. آقا بی تو چه ها کردیم. آقا بی تو تنها بودیم. آقا عمری در ناباوری و حالا باید باور کنم؟ آقا خودتانید؟ یا نه، او بدون این که تو کلامی حرف بزنی به تو می گوید: "همه اش را می دانم." همه اش را می دانید. شما همه چیز را می دانید.

آقاجان! شما که می دانید. دستان گرمتان را روی شانه ام بگذارید. به من بگویید: "همه اش را می دانم." لبخند زیبایتان را از من دریغ نکنید. من مومن نیستم، عاشق نیستم، آدم نیستم. حتا نمی توانم ادعا کنم که شما را دوست دارم. اما نمی دانم چیست. علت این شوق را می گویم. دلم را می فشارد. دلم می خواهد یک بار شما را ببیند. چشم هایم هم. آقا... بیا.

-- از یادداشت های ۲۴ شهریور ۱۳۸۴ با تصرف--

* حدیث اول از حضرت امام صادق (ع) و حدیث دوم از حضرت امام امیرالمومنین علی (ع) است.

** همین مطلب را در دیوانه ۸۳ هم گذاشتم.

  • امیرحسین مجیری

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی