گفتم مرا ببرید
دیشب ریختند این جا و بردندش. گفتم مرا ببرید. گفتم همه اش تقصیر من بوده. او بی گناه است. و آن ها بی توجه به من او را بردند. هیچ کس به دست من، دست بند نزد. هیچ کس به حرف های من گوش نکرد.
هر شب می آمد٬ روبروی من می نشست و خبرهای خوب می داد. می گفت و می خندید. از موفقیت ها می گفت و از من تشکر می کرد. من هم به حرف هایش گوش می کردم، با او حرف می زدم و او را می ستودم.
همیشه می گفت این موفقیت ها مال توست. خودت باعث شدی مردم تو را بزرگ بدارند و از تو پیروی کنند. اما من می دانستم که همه چیز را مدیون او هستم. همه چیز را.
دیشب ریختند این جا و بردندش. گفتم همه اش تقصیر من بوده. من بودم که هر روز تعداد بیش تری را گمراه می کردم. من بودم که هر روز سعی می کردم نکته ی تازه ای را رو کنم. سعی می کردم محکم تر و قوی تر به نظر برسم. رو کردم به او. گفتم مگر خودت نمی گفتی که... . غمگین نگاهم کرد. غمگین و محکم. هیچ چیز نگفت. گفتم او بی گناه است. مرا ببرید. و آن ها بی توجه به من او را بردند.
هیچ کس به دست های یک مجسمه دست بند نمی زند. هیچ کس به حرف های یک مجسمه گوش نمی دهد. حتا اگر مجسمه ی یک مبارز بزرگ باشد.
+ برای دوست بزرگوارم که هنوز در شوک حرف هایش هستم. که هنوز نمی فهمم چه شد. که هنوز... . که هنوز دلگیرم از خود لعنتی ام که این همه وقت او را نفهمیدم. این همه وقت انگار هیچ چیز نمی فهمیدم.
- ۸۹/۰۶/۰۴
دوست شما داره روزهای سختی رو می گذرونه!