کتابخانه ی من-5: دوست بازیافته
1- من و حجت زیاد با هم کتاب می خوانیم. یعنی یکی از بزرگ ترین وجوه دوستی ما، همین با هم کتاب خوانی هاست. هر وقت به هم سر می زنیم حتمن از تازه ترین کتاب هایی که خوانده ایم و قشنگ بوده و حیف است که آن یکی نخواند هم چیزی می گوییم. بعضی کتاب ها را او می خرد و می دهد من بخوانم. بعضی کتاب ها را من می خرم و می دهم او بخواند.
2- من و حجت اختلاف سلیقه خیلی داریم. در خیلی زمینه ها. سیاسی، فرهنگی (حجت خیلی بافرهنگ تر از من است!)، اجتماعی و هر چیز دیگری که فکرش را بکنید! اگر بگویم در خیلی از این زمینه ها، من فرسنگ ها فرسنگ فاصله دارم از حجت، پر بیراه نگفته ام. با این حال –حجت را نمی دانم- من وقتی حجت حرفی می زند، نظری می دهد در مورد هر کدام از این مسائل، لذت می برم. کلی کیف می کنم وقتی حجت می آید و در مورد مطالبم در وبلاگ نظر می دهد. با این که خیلی با نظراتم مخالف است و گاه مضمون نظراتش دست کمی از فحش ندارد. (از نظر شدت مخالفت می گویم!) دوستی من و حجت خیلی فراتر از خرده اختلاف نظرهای سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و هر کوفت دیگری است.
3- «دوست بازیافته» را هم با حجت خواندم. فکر می کنم من به او معرفی کردم. فرقی ندارد البته. مهم این است که با هم خواندیم. کتاب فوق العاده ای است که می توانم به راحتی قرارش بدهم کنار «چند شاخه گل برای الجرنون» و «کمدی انسانی» به عنوان سه کتاب دوست داشتنی ام. خیلی وقت بعد با حجت سر یکی از همان اختلاف نظرها جرّ و بحث کردیم. البته من زبانم تند شد و حرف هایی زدم (نوشتم) و حجت هم. اما چند وقت بعد، که دوستانه حرف می زدیم و دیگر کاری به آن اختلاف نظرها نداشتیم، حجت گفت (نوشت) که ترسیدم بشویم مثل «دوست بازیافته». و من یک دفعه جا خوردم. ترسش را حس می کردم. می فهمیدم چه می گوید. و این حس را کسانی می فهمند که این کتاب فوق العاده را خوانده باشند.
تصویر: کتاب نیوز
حال دیروزم - وقتی آن خبر لعنتی را شنیدم- شَدید مثل حال هانس شوارتس «دوست بازیافته» در آخر داستان بود. (گرچه ماجرای من و او بسیار متفاوت از هم است.) شاید هم مثل حال «کنراد» در پایان فصل 15 یا شاید حال هم او در جایی که در کتاب نیست. فرقی نمی کند. این ها را فقط کسانی می فهمند که این داستان- نقاشی زیبا را خوانده- دیده باشند. دیگر در خیلی از دوستی هایم، ترسم از رسیدن حسی شبیه حس هانس در برابر کنراد است.
امروز که کتاب را دوباره باز کردم و صفحات آخرش را خواندم، دوباره لرزه به تنم افتاد. و این لرزه تا مدتی پس از خواندن آخرین جمله ی کتاب ادامه داشت. اگر دوست داشتید کتاب را بخوانید و از آن لذت ببرید، به شدت توصیه می کنم که فصل آخر آن را اول کار نگاه نکنید.
+ آرتور کستلر در مقدمه ی کتاب، لحن آن را «آرام و سرشار از دلتنگی» خوانده است. برای معرفی بیش تر کتاب فقط به عبارت پشت جلد کتاب اشاره می کنم: «در گرماگرم زمانه ی پرآشوب و رویدادهای سرنوشت سازی که به استقرار نظام هیتلری در آلمان انجامید، دو نوجوان هم مدرسه ای زندگی به ظاهر آرام و بی دغدغه ای را می گذرانند. از این دو یکی یهودی و دیگری از یک خاندان برجسته ی اشرافی است. آشنایی و دوستی ساده ی دو همشاگردی دوام چندانی نمی یابد و کشمکش های سیاسی و اجتماعی آن دو را کم کم از هم جدا می کند. سرنوشت یکی تبعید و گریز و مهاجرت ناخواسته است در حالی که همه چیز می تواند به ترقی و شهرت دیگری منتهی شود. اما رویداد دردناک و تکان دهنده ای در آخرین سطرهای کتاب همه ی آن چه را که خواننده حدس می زند نقش بر آب می کند.»
دوست بازیافته (L’ami retrouvé)
نوشته ی فرد اولمن (Fred Uhlman)
ترجمه ی مهدی سحابی
نشر ماهی
112 صفحه
امرداد 1386 خواندم.
قیمت 1388: 1800 تومان
- ۸۹/۰۶/۰۵
عاپپپپپپپپپپپپپپپپما! بهم سر نمیزنی؟ً