روایتی از روضه ای روایت نشده
**
می گفت روضه ی حر و جون بخوان. شب اول روضه ی حر می خواندم. روضه ی جون اما نداشتیم. شاید جایی گریزی می زدم بهش و سریع رد می شدم ازش. می گفت بخوان. هر شب. اما مگر آدم چند بار می تواند روضه ی حر و جون بخواند؟ هر چه هم ماجرا را کش می دادم، 10 شب که نمی شد.
**
قصه نمی گویم که پا روی پا انداخته ای و می خوانی. نه، نشسته هم نمی شود. بلند شو. هروله کن و بخوان. روضه ی حرّ و جون را که این طوری نمی خوانند.
**
به گمانم حر و جون هر دو هروله کردند همان وسط میدان کربلا. جون همان وقتی که رندانه گفت چون سیاه و بدبویم، لایق فدایت شدن را ندارم؟ حر همان وقتی که گفت بگذار اول بروم که خیلی از رویتان خجالت می کشم. مگر کسی می تواند لبخند آقا را ببیند و هروله نکند؟ می تواند؟ اگر هم هروله نکردند... نه، چه می گویم. حتما هروله کردند.
**
تا آخر ماجرا را فهمیدی که فهمیدی. اصلا مگر من می خواستم نفهمی؟ حالا می توانی پرت کنی این کاغذ را آن طرف و بروی سراغ کارت. فقط اگر خواستی پرتش کنی، الان پرت کن. بعدن اسماء متبرکه می آید. مسئولیت دارد. گناه دارد. ای وای. کاش می فهمیدی قصه ی «یا لیتنی» را. کل المرء سیب زمینی، الا قلیل.
**
حاج آقا گفت امشب می خوام مجلس را حسابی گرم کنی. هر شب همین را می گفت. گفتم حاج آقا. تا حالا سیب زمینی پوست کندید؟ یک بار اگر پوست بگیرید می فهمید که سیب زمینی رگ ندارد. یعنی رگ دارد، اما رگش را جرم گرفته است. می فهمید؟ رگش را جرم گرفته. یعنی سیب زمینی هم رگ دارد. حاج آقا! من نمی دانم، یعنی بعضی وقت ها شک می کنم که شاید اصلن رگ ندارم. گفتم حاج آقا! یکی تو این مجلس هم سن و سال خود من هست که وقت شنیدن آمدن امام حسین بالای سر حرّ خودش را می کشد. آن وقت منِ بی رگ روضه ی قتلگاه را هم که بخوانم... حاج آقا! آدم بی رگ می تواند مجلس گرم کند؟
**
گفتم روضه ی حر را امشب خواندم. دیگر نمی خوانم. مردم خسته می شوند. سرش را پایین انداخت. چند لحظه هیچی نگفت. بعد گفت: می شه صحبت کنید که من برم تو آبدارخونه کمک کنم؟ گفتم: آقاحمید، شما همین که خواستی بیای، خوبه...
**
کاش «کل یوم عاشورا» نبود. کاش «کل ارض کربلا» نبود. کاش نمی خواندم: «یا لیتنی کنت معک» سیب زمینی را چه به کربلا؟ زمین کربلا که سیب زمینی بار نمی آورد. سیب زمینی را چه به عاشورا؟ نه وزنشان یکی ست و نه آهنگشان.
**
مادرش یک شال آبی انداخته بود روی سرش. مانتویش تا زانویش نمی رسید. تا دیدمش سرم را انداختم پایین. آمد روبرویم. منتظر بودم فحش بدهد. لعنت کند. بزند توی گوشم. بگوید حال پسر من خوب بود. پسرم سرحال بود قبل این که بیاید پیش شماها. قبل این که شماها نمی دانم چه کارش بکنید. اما هیچی نگفت. یک پلاستیک جلو آورد و گفت: «حمیدم این را داده بود به من. گفته بود یه روزی باید این رو بیاری پیشم تا آروم شم.» توی پلاستیک یک سجاده ی سبز بود. نمی فهمیدم از من چه می خواهد. با هق هق گفت: شما بذار بالا سرش. دست هایم را دید که می لرزند. تنم را که نمی توانستم تکانش بدهم. پلاستیک را پایین آورد و رفت. رفت تا سجاده ی پسرش را، سجاده ی حمیدش را بگذارد بالا سرش.
رفتم پیش حاج علی. که شانه اش را تکیه داده بود به شیشه و چفیه اش را گرفته بود جلوی دهانش و به حمید نگاه می کرد و اشک می ریخت و می خواند: در باغ شهادت را نبندید، به ما بی چارگان زان سو نخندید. توی حال و هوای خودش بود. به من نگاه کرد و گفت: دیدی بازم جا موندم؟ دیدی من چقدر بی چاره ام؟
حاج آقا دست گذاشت روی شانه ام و گفت: شما برو مسجد. مداح نداریم. ظهر عاشورایی نذار مجلس بی رونق باشه. نگاه کردم بهش. گفتم: خودتون گفتین مجلس امام حسین بی رونق نمی شه. منِ سیب زمینی برم به چی رونق بدم؟ کربلا این جاست. تو همین بیمارستان حاج آقا. من کجا برم؟ صورتش در هم رفت. گفت یا حسین. بعد رفت کنار دیوار. نشست روی زمین، تسبیحش را گذاشت روی پیشانی اش. گریه می کرد و ناله می زد: «لاحول و لا قوه الا بالله.»
**
داشتم می گفتم حضرت زینب (س) روی تلّ ایستاده بود و نگران به میدان نگاه می کرد. امام حسین (ع) هر چند وقت یک بار ندا می دادند: «لا حول و لا قوه الا بالله» تا حضرت زینب بفهمد که امام زنده است. حاج آقا گفت تا به این جا رسیدی که صدای لاحول نیامد، چیزی روی پایم سنگینی کرد. حمید افتاده بود. صورتش خیس خیس بود. از حال رفته بود.
**
هر چه برای دکتر توضیح دادیم نفهمید. آخرش حرف خودش را می زد. می گفت همه چیز شناخته شده است. نام بیماری اش را هم گفت. می گفت شما باید زودتر از این ها می آمدید تا بتوانیم کاری بکنیم. ما نگران بودیم که مادرش فکری شود که ما مقصر بوده ایم. مایی که ده شبی می شد پسرش، حمیدش می آمد مجلس مان. بیش تر می ترسیدیم دیگر نگذارد حمید بیاید مجلس. مادرش اما انگار آرام تر از این حرف ها بود. گفت: حمید این چند روز خیلی خوب شده بود. گفت: «دیروز اومد پیشونیم رو بوسید. گفت مامان، بذار جا سجده ات رو ببوسم. گفت خیلی دعام کن. بهش گفتم مسخره بازی در نیار. سجاده اش رو داد بهم. گفت یه روزی باید این رو بیاری پیشم تا آروم شم. گفت تو رو به حضرت فاطمه (س)، یادت نره؟»
**
حاج آقا بعدن گفت خودم هم نفهمیدم چه شد که آن قدر اصرار کردم. حمید را از آبدارخانه کشیده بود بیرون و نشانده بود کنار خودش. گفته بود شب عاشورا، شب گریه است. تو هم که تا امشب توی مجلس نبودی، یک امشب کار را بسپار به بقیه. حاج آقا او را از آبدارخانه کشیده بود بیرون. هر چه هم حاج علی گفته بود حمید باشد کنار من، بقیه بروند، فایده ای نداشته. من چه می دانستم؟ من چه می دانستم که امشب نباید روضهی آقا را بخوانم؟ من چه می دانستم یکی در این مجلس هست که وقت شنیدن آمدن امام حسین بالای سر حرّ خودش را می کشد؟
**
هُمام را می شناسی؟ همان که امام می گفت، همام در هم می رفت. امام می گفت، همام سرخ می شد. امام می گفت، همام می لرزید. امام، همام، امام، همام. قبلا فکر می کردم همام به خاطر نفس گرم امام مُرد. اما هُمام مثل من سیب زمینی نبود. این را بعدن فهمیدم.
**
گفتیم لب هایش را تکان می داد، چیزی می گفت انگار. دکتر گفت طبیعی است هذیان گویی بیمار. گفتیم دستش را روی سینه اش گذاشته بود و سرش را تکان می داد. دکتر گفت طبیعی است حرکات غیرارادی بیمار. راست می گفت. ما بی خود شلوغش کرده بودیم. همه چیز طبیعی بود. حتا آن خط لعنتی کج و معوج که صاف شد. حتا آن بوق ممتد لعنتی که تا همیشه توی مغزم هست. من هم بی خود این ها را برای شما گفتم. هیچ اتفاقی نیفتاده. همه چیز طبیعی است.
□□□
این داستان در شماره ی دوم نشریه ی دانشجویی سلام دانشجو (به صاحب امتیازی کانون سلام و مدیر مسئولی احمد کامیاب) در دانشگاه صنعتی اصفهان چاپ شد.
- ۸۹/۰۹/۲۲