هزاران کنایه
شنبه, ۵ آذر ۱۳۹۰، ۰۹:۱۷ ب.ظ
تو را از میان هزاران کنایه، تو را از میان هزار استعاره
تو را گرچه دوری ز من باز هم، صدا می کنم با زبان اشاره
بگو: ترس، آری! حقیقت همین است، بگو: مرگ، آری! بگو تا بیاید
بگو تا بیاید و جانم بگیرد، فقط مرگ آید به این بدقواره
چو موجی گریزان ز دریا بیایم، فقط لحظه ای دست در دستت گذارم
چه خواهد به جز مرگ، موج از خداوند؟ پس از آن که یک دم ببوسد کناره
سکوت است راز میان من و تو، چه تلخ است رازی که گفتن ندارد
بیا چشم در چشم هم دوخته، بگوییم راز مگومان دوباره
...
تو انگار اصلن حواست به من، نبوده ست از اول این غزل!
بخواهی، نخواهی تو را عاشقم، چه گویم؟ چه خوانم، به جز تو چه چاره؟
---
پی نوشت: فاضل نظری می گوید: خواستم با غم عشقش بنویسم شعری
گفت هر خواستنی عین توانایی نیست
- ۹۰/۰۹/۰۵