کتابخانه ی من- 6: و من با این دو تا چشمهام چه چیزها که ندیده ام! (مردگان باغ سبز)
جمعه, ۷ بهمن ۱۳۹۰، ۰۷:۰۶ ب.ظ
مردگان باغ سبز روایت گر واقعه ای تاریخی است. با وجود این که محمد رضا بایرامی آن را همان قدر به واقعیت نزدیک دانسته است که پلنگِ سر کوه به ماه! در واقع آن طور که خود بایرامی گفته است [الف- خردنامه همشهری- ش 57- شهریور و مهر 1389- ص 61] قطعیتی وجود ندارد و ممکن است نگاه به تاریخ برای هرکسی متفاوت باشد.
با وجود این روایت تاریخی و این که بعد خواندن، ممکن است از مشابهتهای آن با امروز، مو بر تنتان سیخ شود، و از "قره یقه ها" و شاید "فرقه ای ها" بدتان بیاید و از جنگ داخلی نفرت پیدا کنید (که روزگار بدی بود و "همین بود که بود") روایت داستانی کتاب، روی دیگری از سکه است. ماجرا در آذربایجان می گذرد و نویسنده گویی به زبان مردم همان جا داستان روایت می کند. با همان تشبیه های جالب و همان روایت شیرین. انگار که کتاب ترجمهی متنی ترکی باشد. برای مثال:
"در زندگی ساعاتی وجود دارد که با یک عمر برابر می کند، به خصوص اگر آن ساعات در روزی باشد که برای خودش قرنی است. آره! روزی به درازی یک قرن!"
»دو جور بیش تر دیوانه وجود ندارد. دیوانه ای که می خندد و دیوانه ای که گریه می کند و خطرناک است و حالا با کمال تعجب به نوع سومی برمی خورد که نه این بود و نه آن و بلکه هم این بود و هم آن. دیوانه ای که انگار در همان لحظه به دنیا آمده و هست شده بود..."
"و مادر مثل گنجشک است به گمانم. همیشه رو دیوار یا درخت خانه سر و صدا می کند بی آن که به چشم بیاید و فقط وقتی متوجه نبودش می شوی که دیگر نیست، که دیگر پریده، که دیگر رفته، که دیگر مُرده."
توصیه می کنم حتما کتاب را بخوانید، اگر می خواهید لذت خواندن یک رمان غریب و دل نشین را ببرید. و اگر دلتان برای یکی که صمیمانه از دردهایش با شما بگوید، تنگ شده است.
مطلب بالا از من در پیوست کلک ادب شماره ی سوم نشریه ی فرهنگی دانشجویی مداد (دی و بهمن 1389) به چاپ رسید و در اسفند همان سال در دانشگاه صنعتی اصفهان توزیع شد. [دانلود نشریه]
* قالب را گفته اند عوض کنم. عوض کردم! تا چه قبول افتد و چه در نظر آید.
- ۹۰/۱۱/۰۷