وب نوشته های امیرحسین مجیری

کلمات کلیدی
پیوندها

پنگوئن

چهارشنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۱، ۱۲:۲۸ ب.ظ

- بخواب دیگه. چرا نمی خوابی؟

از لای در اتاقش نگاه می کنم. هنوز دارد سعی می کند پنگوئنش را کنار خودش روی تخت بخواباند. تلفن زنگ می زند. می روم توی هال. گوشی را بر می دارم. حمید است. می گویم چه خبر. می گوید آقاجان و خانم جان هنوز دارند باهاشان حرف می زنند. می پرسم نتیجه؟ می گوید فعلن که هیچی. بعد می پرسد دلارام که ناآرامی نکرد؟ گذاشت به کارهایت برسی؟ می گویم آره. رفته توی اتاقش دارد بازی می کند. نمی گویم از ظهر تا حالا نگذاشته یک کلمه هم بنویسم و کارهایم عقب مانده. می گوید سعی کن یک کاری کنی بخوابد تا مامان باباش برگردند. گوشی را که می گذارم و بلند می شوم بروم سرِ کارم دلارام را می بینم که پشت سرم وایستاده. هیچی نمی گوید. زل زده به من. انگار انتظار دارد مکالمه‌ام را برایش تعریف کنم. من هم چیزی نمی گویم. یک دفعه بی حوصله می شود و می گوید:

- نمی خوابه. هرکاریش می کنم نمی خوابه. 

می گویم: «خب ببرش زیر پتو. خودت بخواب اون هم می خوابه.» 

- نه، نمی خوابه. همین جوری وایساده می خواد با هم بازی کنیم. 

می پرسد: تو لالایی بلد نیستی براش بخونی؟ می گویم: نه. ابروهایش را در هم می کشد و می گوید «مامان مهشید بلده. اگه بود الان واسه پنگوئنم می خوند اونم می خوابید.» شانه بالا می اندازم و می پرسم تو مگه خودت بلد نیستی؟ می گوید «نخیرم. بلدم اما به حرف من که گوش نمی ده. می گه تو بچه ای.» می گویم تو برو بخواب اونم کم کم خوابش می بره کنارت می خوابه. بعد هم راهم را می گیرم و می روم به کارم برسم. لجش در آمده. بلند و با لحن خاص خودش می گوید: «ای بابا!» بعد هم می رود توی اتاقش. پنگوئن را ظهری از توی مترو خریدیم. وقتی از مهدکودک آوردمش. از این پنگوئن های بادی است که جوری ساخته اندش که همیشه ایستاده می ماند. 

می نشینم پای لپ تاپ. سعی می کنم تمرکز کنم تا بتوانم نوشتن مقاله را شروع کنم. مطمئنم اگر بتوانم شروع را پیدا کنم ادامه اش کاری ندارد. هر چقدر سعی می کنم روی «بازی های زبانی ویتگنشتاین» تمرکز کنم فایده ندارد. هی صدای مهشید می آید توی ذهنم که ظهر زنگ زده بود و می خواست دلارام را از مدرسه بردارم. هی صدای حامد می پیچد توی ذهنم که می گفت دوباره این مهشید خانم تان دعوا راه انداخته. هی صدای دلارام می آید که می گوید: «امروزم نمیاد دنبالم؟» دوباره صدای داد و فریاد دلارام درآمده: «دایی بیا یه چیزی بهش بگو. من می خوام بخوابم این نمی خوابه.»

می روم توی اتاقش. روی تختش نشسته و پنگوئن را با دست نگه داشته تا بلند نشود. من را که می بیند دستش را بر می دارد. پنگوئن بلند می شود. می گوید: «ببین! اگه مواظبش نباشم نمی خوابه. خیلی شیطونه.» فکری به ذهنم می رسد. نوار چسب را می آورم و می گویم تو بخواب تا پنگوئن رو کنارت بخوابونم. عروسک را می خوابانم و با چسب می چسبانمش به رختخواب. دلارام فقط نگاهم می کند. کارم که تمام می شود می پرسد: «اذیت نمی شه این جوری؟» می گویم نه. اینا عادت دارن این جوری.

دوباره می روم سر وقت کارم. کتاب هایم را باز می کنم تا شاید بتوانم از آن ها کمکی بگیرم. «فقط یک راه وجود دارد تا لااقل تا حدی از نمود مرموز فرایند اندیشیدن اجتناب شود. و آن عبارت از این است که در این فرایندها کنش های نگاه کردن به اشیاء واقعی جایگزین هرگونه عمل تخیل شوند. واژه ها چگونه...» سعی می کنم از همین جمله برای شروع استفاده کنم. کافی ست یکی دو مثال بیاورم و بعد ادامه بدهم. دارم فکر می کنم به مثال ها که دوباره صدای دلارام... سرم درد گرفته. با عصبانیت می روم اتاقش. چسب کنده شده و پنگوئن دوباره بلند شده. دلارام بغض کرده و مطمئنم که اگر حرفی بزند گریه اش در می آید. دلم نمی آید دعوایش کنم. می نشینم لبه ی تخت و دست می کشم روی موهای بلند طلایی اش. می پرسم هنوز نخوابیده؟ می گوید نچ! می گویم بذار براتون قصه بگم. چشم می دوزد به دهان من. هرچه فکر می کنم هیچ قصه ای یادم نمی آید جز شنگول و منگول که مطمئنم اگر بگویم صدایش در می آید که: این خیلی تکراریه.

فکر دیگری می کنم. می گویم بذار اصلن باهم بخوابیم. من و تو و پنگوئن. بعد می پرسم راستی پنگوئنت اسم نداره. با همان صدای بغض دار می گوید اسمش پنگوئنه دیگه. پنگوئن من. می گویم: حالا می خوای با هم بخوابیم؟ اول نچی می گوید و بعد آرام جا باز می کند تا من هم بتوانم کنارش روی تخت بخوابم. پنگوئن را می گذارم وسطمان. پتو را می کشم روی خودم دلارام و پنگوئن که وسطمان است و با دست نگهش داشتم تا بلند نشود. کف دستم را هم می گذارم روی شانه ی دلارام که به پهلو خوابیده و چشم دوخته به من و پنگوئن که حالا خوابیده. می گویم: دیدی خوابید؟ حالا تو هم بخواب. پلک هایش را روی هم می گذارد و محکم فشار می دهد. می خواهد ادای خوابیدن را در بیاورد. پلک های من هم دارد سنگین می شود. سعی می کنم به مثال هایی که باید برای مقاله ام بزنم فکر کنم تا خوابم نبرد. دلارام چشم هایش را باز می کند و تا می‌بیند دارم بهش نگاه می کنم دوباره ادای خوابیدن را در می آورد. همان طور که چشم هایش بسته اند با صدای آرامی می پرسد: «مامان مهشید و بابا امشب میان؟» حالا دیگر آرام شده و معلوم است که دارد خوابش می برد. می گویم: آره. تو که بخوابی بعدش میان... تو و پنگوئن که بخوابید.

---
عمومن عقیده ی راسخ دارم به گفته ی آن فرد معروف که گفته بود: «قرار نیست بعد نوشته شدن یک اثر، نویسنده دنبال مخاطب بدود و برایش توضیح دهد که این نوشته چیست!» بنابر این قصدم از این توضیح پایانی توجیه بدی داستان نیست! فقط همین جوری عرض کنم که این داستان را برای تمرینی کلاسی نوشتم. در یک صبح دل انگیز در یک ساعت.

  • امیرحسین مجیری

نظرات (۲۳)

زیاد خوب نباش؛
زیاد دم دست هم نباش؛
زیاد که خوب باشی، دل آدم ها را می زنی؛
آدم ها این روزها، عجیب به خوبی؛
به شیرینی، آلرژی پیدا کرده اند؛
زیاد که باشی، زیــــــــــادی می شوی ...
فقط می تونم بگم که خیلی روون وقشنگ بود...

اگه این که تمرین کلاسی بود پس باید ببینیم اصلش چیه
پاسخ:
:)
سلام. داستانتون ساده و قشنگ بود.
پاسخ:
سلام. ممنون که خوندید. لطف دارید
خیلی قشنگ بود
یه آرامش خیلی خوبی بهم داد
پاسخ:
ممنون. خدا رو شکر.
خوب بود، ادامه خواهد داشت؟؟
پاسخ:
ممنون. نه دیگه. همین بود! :)
به نظر م دلارام از اول هم می خواسته کسی غیر پنگوئنی که هیچ کاری جز ایستادن نمی دونه کنار ش بخوابه اسمایلی یه روانشناس :))
چه خوبه که می تون ید به موضوعات این طور بپرداز ید
پاسخ:
خیلی ممنون. لطف دارید.
  • نرگس خانعلی زاده
  • انقدر از این عروسکایی که خودشون شعور دارن وقتی چپشون میکردی چشماشونو میبستن خوشم می‌اومد :D حرص نمیدادن آدمو.مثل بچه آدم میخوابیدن.
    راستی سعی کنید زیاد از این چک نویسا و تمریناتونو بذارید اینجا :) با تشکر
    پاسخ:
    یادم میاد. البته دختر بچه ها داشتن اما منم یادم میاد خب! پس شما هم داستان این عروسکای باشعورو بنویسید ما لذت ببریم :)
    تاویل فرامتنی نبود تاویل از دل متن تراوش کرد :دی
    به قول گفتنی تو مو می بین ی و من پیچش مو بعله
    پاسخ:
    بعدشم هرکی یه اثر هنری خلق می کنه (اگه بشه این نوشته ی منو اثر هنری نامید) به تاویل هاش فک نمی کنه اون سعی می کنه احساسی رو که می خواد منتقل کنه منتقل کنه و به تاویل های متنش فکر نمی کنه (نباید فکر کنه حتا به نظرم) البته بعدش می تونه در این باره حرف بزنه و نظر بده.
    فک کنم خود آدمه خعــــــلی شبیهه خودتون بوده از نظر شخصیتی، و نوشته هاشو و مقالاتش!
    آره خب،بالاخره آدم قصه مینویسه از ذهن خودشه و مسائل زندگیش :)
    اما قشنگ بوددد.
    پاسخ:
    ممنون که وقت گذاشتید و خوندید
  • زهرا(باقیا)
  • سلام
    زیبا بود
    خب، در این که این آدم مجیری بود هیچ شکی نیست. همان ویتگنشتاین که آمد وسط، فهمیدم خودش را قاتی ماجرا کرده (یا شده). به هر حال، این هم بد نیست که یک شناسه داشته باشی ها. مثلا هرجا اسمی از شریعتی یا الهی قمشه ای بیاید، همه پای من را وسط می دانند، که خوب، اصلا بد نیست. این جناب ویتگنشتاین هم، حیف که فیلسوف بوده، وگرنه!
    به هر حال. من هم این عقیده راسخ تو رو دارم و اصلا مگه می شه نویسنده باشی و نداشته باشی؟ همه نویسنده ها (لااقل اکثریت قریب به اتفاقشان) معتقدند کتابشان را که وارد اجتماع کردند، دیگر مستقل است و نباید حرفی راجع بهش زد، که تاویل می شود و از این حرف ها.
    اما به نظر من، همان قدر که یک نویسنده جلوگیری می کند از ابراز نظرِ (نه اظهار نظر) شخصی، یک خواننده هم باید همین کار را بکند. (یاد اون رفیقت که توی این کامنتا دعوای کلامی راه انداخت بخیر. سر کتاب سال های سگی.) یک خواننده هم تا می تواند، نباید برداشت های خودش را از یک متن (حال متن نوشتاری باشد یا تصویری یا آوایی، فرقی ندارد) ابراز کند. اصلا خوب نیست. به خاطر همین خیلی وقتها فکر می کنم بهتر توصیف راجع به یک متن (نوشتاری، تصویری، آوایی) همین جمله های به ظاهر ساده "خوب است"، "خیلی خوب است"، "اصلا به درد نمی خورد"، و همه جملات عضو این خانواده باشد. چون هرچه بیشتر بگوییم راجع به یک اثر، بیشتر خرابش می کنیم، چون کلمات، متاسفانه، موجوداتی هستند بسیار شیطان و بازیگوش، و باید یک دیکتاتور خوب باشی تا وادارشان کنی کاری که برایش ساخته شده اند را انجام دهند. (و البته نقطه مقابلی هم دارد، و آن اینکه یک ------- باشی تا خودشان خود به خودی بیایند و بنشینند سرجایشان. (گفتم -------- چون واقعا اسمی برایش بلد نیستم و فکر نمی کنم دموکرات هم واژه خوبی باشد. اصلا بدترین واکنش در مقابل کلمه ها، این است که دموکرات باشی.) و فکر می کنم هرچند کسانی مثل حافظ توانسته اند به مقام -------- برسند، اما اکثر نویسندگان خوبی که می شناسیم، یک دیکتاتور تمام عیارند در مقابل کلمات.)
    به هر حال، این متن که شبیه دسته گلی پرانتزی است (یاد سلینجر بخیر)، تقدیم به این متن، که به عنوان یک تمرین کلاسی، "خوب است".
    پاسخ:
    ممنون که مفصل شرح دادی مسائل رو. در مورد اون دیکتاتوری بودن باهات موافقم اما این جا به نظرم اصلن هم بد نیست آدم دیکتاتور باشد.
    همینجوری ساده و شیرین به سبک نویسنده های امریکایی از نوع پاستوریزه
    استعاره زده شدیم.همین جوری ساده هم خیلی میچسبه:-)
    یه پخی مثل کارور میشی مثلا
    مثل بچگیا که میخواستیم خلبان شیم:-) ولی خوبه که متنت بو مجیری میده
    پاسخ:
    انتظار داشتم تند و تیزتر بتازی و بگی این مزخرفات چیه! نگفتی متاسفانه!
    جناب امیر مجیری معروف!
    آفرین بسی لذت بردیم ...با نمک بود ^_-
    پاسخ:
    ممنون که خوندید :)
  • امیرحسین مجیری
  • ادامه ی پاسخ به م. رجبی
    پاسخ:
    به هر حال اگر بنا باشد حرفی نزنیم و چیزی نگوییم در مورد داستان ها به خاطر این که دیکتاتور نباشیم که اصلن گفتگویی شکل نمی گیرد و هر آن امکان دارد از فرط بی گفتگویی بمیریم!
    میخوام یه شخصیت خلق کنم به اسم امیر مجیری بزنم دهنشو بسابم
    خواستم در جریان باشی:)
    پاسخ:
    با توجه به خودخواهی و غرورم خوشحال می شم یه همچین کاری بکنی. چون هرکاری که باعث بشه اسم من مطرح بشه خودخواهی ام رو ارضا می کنه
    به قول طرف ،
    بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
    فکر نکن فکر تو بودم! بی کار بودم، ول میگشتم!!!!!

    خوبه. به نظر من چرک نویس ها از متن های اصلی قشنگ ترن...

    خوبه که یه چیزی هستی
    پاسخ:
    چرک نویس ها به طور کلی یا چرک نویس های من؟
    امیر ناراحت نشیا ولی واقعا ادبیات رو دوست داری؟
    در حالی که عموما رو عمومن می نویسی؟
    بازم می گم ناراحت نشیا
    پاسخ:
    قبلن دلایلم رو در مورد علت این جوری نوشتن گفتم.
    آقا من این پست رو یه بار واسه داداشمم خوندم!! ینی در این حد
    پاسخ:
    بعد با داداشت با هم به من خندیدید؟ عجب آدمی هستیا! :)
    خیلی خوب بود زیبا مثل همیشه
    پاسخ:
    خیلی ممنون که خوندید. لطف دارید
    سلام خسته نباشید من تازه با وبلاگتون اشنا شدم از طریق هفته نامه جیم خیلی قشنگ مینویسید میشه یکم در مورد خودتون برامون بگین البته لطفا(خودمم به نویسندگی علاقه دارم ولی نمیدونم از کجا شروع کنم)موفق باشید.
    پاسخ:
    http://ketabkhor.blogfa.com
    سلام عیدتون مبارک ممنون از راهنمایی تون . هفته نامه جیم همشهری جوان نیست یک هفته نامه است که پنجشنبه ها میاد و فکر کنم فقط برای خراسان باشه در مورد خودتون دیکه سخته؟
    سلام خسته نباشید نمیدونم یادم نیست ببخشید شما قسمت روزمره انلاین رو نگاه کنید
    پاسخ:
    به هر حال خیلی ممنونم که سر زدید (و ایشالا باز هم سر می زنید!)
    سلام براتون پیدا کردم تو کدوم شمارش چاپ کرده بود.هفته نامه جیم شماره263. متنشم براتون مینویسم(امیرحسین مجیری نویسنده حرفه ای ووبلاگ نویس باسابقه که اثارش درجراید مختلف کشور به چاپ می رسد. وی که وبلاگ نویسی رااز سال های اول دهه80شروع کره سالهاست چند وبلاگ راهم زمان مدیریت میکندکه هر کدام در حوزه خاصی به روز رسانی می شود. وبلاگ عنبر افشان در حقیقت وبلاگ ادبی این نویسنده پرکار است که از مهر86راه اندازی و به جز بازنشر اثار چاپ شده به دست نوشته های ادبی خصوصی ترش نیز اختصاص دارد این وبلاگ از ان جهت قابل توجه است که علاوه برنوشته های ادبی به نقد ادبیات نیز وارد شده و در این زمینه حرف های زیادی برای گفتن دارد) حالا همه ی اینا که گفته راسته؟
    پاسخ:
    دست شما باز هم درد نکنه. لطف کردید.
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی