پنگوئن
- بخواب دیگه. چرا نمی خوابی؟
از لای در اتاقش نگاه می کنم. هنوز دارد سعی می کند پنگوئنش را کنار خودش روی تخت بخواباند. تلفن زنگ می زند. می روم توی هال. گوشی را بر می دارم. حمید است. می گویم چه خبر. می گوید آقاجان و خانم جان هنوز دارند باهاشان حرف می زنند. می پرسم نتیجه؟ می گوید فعلن که هیچی. بعد می پرسد دلارام که ناآرامی نکرد؟ گذاشت به کارهایت برسی؟ می گویم آره. رفته توی اتاقش دارد بازی می کند. نمی گویم از ظهر تا حالا نگذاشته یک کلمه هم بنویسم و کارهایم عقب مانده. می گوید سعی کن یک کاری کنی بخوابد تا مامان باباش برگردند. گوشی را که می گذارم و بلند می شوم بروم سرِ کارم دلارام را می بینم که پشت سرم وایستاده. هیچی نمی گوید. زل زده به من. انگار انتظار دارد مکالمهام را برایش تعریف کنم. من هم چیزی نمی گویم. یک دفعه بی حوصله می شود و می گوید:
- نمی خوابه. هرکاریش می کنم نمی خوابه.
می گویم: «خب ببرش زیر پتو. خودت بخواب اون هم می خوابه.»
- نه، نمی خوابه. همین جوری وایساده می خواد با هم بازی کنیم.
می پرسد: تو لالایی بلد نیستی براش بخونی؟ می گویم: نه. ابروهایش را در هم می کشد و می گوید «مامان مهشید بلده. اگه بود الان واسه پنگوئنم می خوند اونم می خوابید.» شانه بالا می اندازم و می پرسم تو مگه خودت بلد نیستی؟ می گوید «نخیرم. بلدم اما به حرف من که گوش نمی ده. می گه تو بچه ای.» می گویم تو برو بخواب اونم کم کم خوابش می بره کنارت می خوابه. بعد هم راهم را می گیرم و می روم به کارم برسم. لجش در آمده. بلند و با لحن خاص خودش می گوید: «ای بابا!» بعد هم می رود توی اتاقش. پنگوئن را ظهری از توی مترو خریدیم. وقتی از مهدکودک آوردمش. از این پنگوئن های بادی است که جوری ساخته اندش که همیشه ایستاده می ماند.
می نشینم پای لپ تاپ. سعی می کنم تمرکز کنم تا بتوانم نوشتن مقاله را شروع کنم. مطمئنم اگر بتوانم شروع را پیدا کنم ادامه اش کاری ندارد. هر چقدر سعی می کنم روی «بازی های زبانی ویتگنشتاین» تمرکز کنم فایده ندارد. هی صدای مهشید می آید توی ذهنم که ظهر زنگ زده بود و می خواست دلارام را از مدرسه بردارم. هی صدای حامد می پیچد توی ذهنم که می گفت دوباره این مهشید خانم تان دعوا راه انداخته. هی صدای دلارام می آید که می گوید: «امروزم نمیاد دنبالم؟» دوباره صدای داد و فریاد دلارام درآمده: «دایی بیا یه چیزی بهش بگو. من می خوام بخوابم این نمی خوابه.»
می روم توی اتاقش. روی تختش نشسته و پنگوئن را با دست نگه داشته تا بلند نشود. من را که می بیند دستش را بر می دارد. پنگوئن بلند می شود. می گوید: «ببین! اگه مواظبش نباشم نمی خوابه. خیلی شیطونه.» فکری به ذهنم می رسد. نوار چسب را می آورم و می گویم تو بخواب تا پنگوئن رو کنارت بخوابونم. عروسک را می خوابانم و با چسب می چسبانمش به رختخواب. دلارام فقط نگاهم می کند. کارم که تمام می شود می پرسد: «اذیت نمی شه این جوری؟» می گویم نه. اینا عادت دارن این جوری.
دوباره می روم سر وقت کارم. کتاب هایم را باز می کنم تا شاید بتوانم از آن ها کمکی بگیرم. «فقط یک راه وجود دارد تا لااقل تا حدی از نمود مرموز فرایند اندیشیدن اجتناب شود. و آن عبارت از این است که در این فرایندها کنش های نگاه کردن به اشیاء واقعی جایگزین هرگونه عمل تخیل شوند. واژه ها چگونه...» سعی می کنم از همین جمله برای شروع استفاده کنم. کافی ست یکی دو مثال بیاورم و بعد ادامه بدهم. دارم فکر می کنم به مثال ها که دوباره صدای دلارام... سرم درد گرفته. با عصبانیت می روم اتاقش. چسب کنده شده و پنگوئن دوباره بلند شده. دلارام بغض کرده و مطمئنم که اگر حرفی بزند گریه اش در می آید. دلم نمی آید دعوایش کنم. می نشینم لبه ی تخت و دست می کشم روی موهای بلند طلایی اش. می پرسم هنوز نخوابیده؟ می گوید نچ! می گویم بذار براتون قصه بگم. چشم می دوزد به دهان من. هرچه فکر می کنم هیچ قصه ای یادم نمی آید جز شنگول و منگول که مطمئنم اگر بگویم صدایش در می آید که: این خیلی تکراریه.
فکر دیگری می کنم. می گویم بذار اصلن باهم بخوابیم. من و تو و پنگوئن. بعد می پرسم راستی پنگوئنت اسم نداره. با همان صدای بغض دار می گوید اسمش پنگوئنه دیگه. پنگوئن من. می گویم: حالا می خوای با هم بخوابیم؟ اول نچی می گوید و بعد آرام جا باز می کند تا من هم بتوانم کنارش روی تخت بخوابم. پنگوئن را می گذارم وسطمان. پتو را می کشم روی خودم دلارام و پنگوئن که وسطمان است و با دست نگهش داشتم تا بلند نشود. کف دستم را هم می گذارم روی شانه ی دلارام که به پهلو خوابیده و چشم دوخته به من و پنگوئن که حالا خوابیده. می گویم: دیدی خوابید؟ حالا تو هم بخواب. پلک هایش را روی هم می گذارد و محکم فشار می دهد. می خواهد ادای خوابیدن را در بیاورد. پلک های من هم دارد سنگین می شود. سعی می کنم به مثال هایی که باید برای مقاله ام بزنم فکر کنم تا خوابم نبرد. دلارام چشم هایش را باز می کند و تا میبیند دارم بهش نگاه می کنم دوباره ادای خوابیدن را در می آورد. همان طور که چشم هایش بسته اند با صدای آرامی می پرسد: «مامان مهشید و بابا امشب میان؟» حالا دیگر آرام شده و معلوم است که دارد خوابش می برد. می گویم: آره. تو که بخوابی بعدش میان... تو و پنگوئن که بخوابید.
- ۹۱/۰۳/۱۰
زیاد دم دست هم نباش؛
زیاد که خوب باشی، دل آدم ها را می زنی؛
آدم ها این روزها، عجیب به خوبی؛
به شیرینی، آلرژی پیدا کرده اند؛
زیاد که باشی، زیــــــــــادی می شوی ...