ببار ای بارون...
با خودم گفتم که دل می بندم اما... دل نبود
در میان برزخ تردیدهایم مانده ام
بغض اگر سر باز می کرد، این قَدَر مشکل نبود
- ۰ نظر
- ۳۰ مهر ۹۰ ، ۱۲:۰۲
با خودم گفتم که دل می بندم اما... دل نبود
در میان برزخ تردیدهایم مانده ام
بغض اگر سر باز می کرد، این قَدَر مشکل نبود
توی بغل مامانی اش خود را لوس...
با بغض تمام می شود هر جمله
دختر بچه ای که توی ایستگاه اتوبوس...
---
«یا لَب تو که آفلیده ای خوشگل و جِشت
ای کاش که لوحی بدمی دَل این خشت»
گفتم که چیه معنی این؟ تو گفتی:
«نعنی که اگه بخونی می لی تو بهشت»
یا این که ز راه راست سرپیچیدی
این سیب و درخت عاشق هم بودند
تو عشق درخت را از او دزدیدی
---
گفتند که بر سر غذا جنگیدند
وقتی که نزاع من و او را دیدند
قابیل فقط قبر کندن را یاد گرفت
انسان ها، عشق را نمی فهمیدند
---
ما جفت همیم و از دو راه آمده ایم
هر دو به امید سرپناه آمده ایم
حالا که کنار تو نشسته ام می فهمم
این کشتی نوح نیست، اشتباه آمده ایم
---
یک لحظه قدم های تو را می خواهیم
از دوری تو سوخته و پر آهیم
حالا که میان ما نشستی، حالا
خاموش شود آتش ما ابراهیم
---
تو معجزه کردی و تقاصش را من...
باید بدهم پس، که شدم عصّا من؟
هر چند تقلبی و شعبده باشد باز
من عاشق این مار شدم موسا، من!
---
هر روز به یاد من تو می آیی، تو
هر چند که نیستی، تو این جایی، تو
آی ای تو کبوتر گِلی، آی ای تو
من عاشق آن روح مسیحایی تو
من کسی نیستم که با طناب تو
بروم تا ته چاه و برگردم
رفته ام با همین طناب تا ته چاه
فکر برگشت را نمی کردم...