درست سه سال می شود...
حرف خاصی برای گفتن ندارم جز این که از دختری نابینا بگویم که شدیدا مرا به وجد آورد و وقتی دوباره یادش می آید٬ قلبم تندتر می زند و چیزی درست تا حلقم بالا می آید و صدایم را دیگرگون می کند و اشک را دوست دارم. هنوز هم وقتی یاد دست های کوچک سفیدی که آستین مانتوی سیاه خود را مشت می کند و آرام ذوق می کند٬ می افتم اشک می دود تا چشمانم و منتظر یک بهانه می ماند تا روی گونه ام بلغزد و امان از دست این زندگی. خدایا مرا ببخش که این قدر بَدَم.
--از یادداشت های ۲۰ اردی بهشت ۱۳۸۹--
- ۰ نظر
- ۰۳ مرداد ۸۹ ، ۱۵:۰۶