وب نوشته های امیرحسین مجیری

کلمات کلیدی
پیوندها

۱۷ مطلب با موضوع «داستان و داستان گونه» ثبت شده است

اسپم

پنجشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۸۹، ۱۰:۵۵ ب.ظ
آدم مزخرفی شده بود!

سطلی برای آشغال های دیگران

یا برای دیگران آشغال!

این را وقتی فهمید

که عدد ایمیل های این باکسش

بیش از عدد ایمیل های اسپمش بود!

---

این باکس: inbox

اسپم: spam

  • امیرحسین مجیری

قبله

پنجشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۸۹، ۱۰:۴۸ ب.ظ
خیلی وقت است که هر جایی نماز خوانده ام قبله کج بوده است.

عادت کرده ام به کج بودن قبله!

دارم نماز می خوانم:

ایاک نعبد و ایاک نستعین

برادرم مُهرم را جابجا می کند

یعنی که:

باز هم که کج وایستادی! قبله مستقیم است.

اهدنا الصراط المستقیم

  • امیرحسین مجیری

برترین استدلال عالم

سه شنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۸۹، ۰۶:۳۶ ب.ظ
گفتم: «به همین دلیل است که...»

و تو سکوت کردی.

گفتم: «... و برای همین ... »

و تو سکوت کردی.

گفتم: « ... چرا که ... »

و تو سکوت کردی.

گفتم: «  ... چون ....»

و تو سکوت کردی.

گفتم: «... و در نتیجه ...»

و تو سکوت کردی. سکوت کردی و نگاه کردی.

و من هم سکوت کردم. سکوت کردم و منتظر ماندم که تو پاسخ دهی.

تو دهانت را باز کردی. هنوز سخنی از آن بیرون نیامده بود که چیزی شکست. تو دستانت را جلوی چشمانت گرفتی و گریستی. و من در برابر این برترین استدلال عالم فقط سکوت کردم.

من کم آورده بودم.

  • امیرحسین مجیری

مرگ آخرین ننه ی جهان

چهارشنبه, ۲ دی ۱۳۸۸، ۰۶:۱۸ ب.ظ

1

همه غیر از مش باقر - که رفته است توی دستشویی و سیگار می کشد- در راهروی بیمارستان ند. آقای مرادی دست هایش را از پشت به هم قلاب کرده است و در عرض راهرو قدم می زند. دایی رحمان گوشه ای روی دو پایش نشسته و تشبیحش را در دست مشت کرده است. بقیه روی نیمکت های دو طرف راهرو نشسته اند. خاله کبری مرتب سرش را تکان می دهد و ذکر می گوید. دایی رضا خم شده است رو به جلو، سر بی مویش را پایین انداخته و به آن دست می کشد. خاله زینت، جواد را در آغوش گرفته، سرش را به دیوار تکیه داده و به روبرو نگاه می کند. جایی که خاله شوکت خیره شده است به صفحه ی تلویزیون. تلویزیون راهرو تصویر ننه را نشان می دهد که یک لوله در دهانش است و چشم هایش بسته است. بعد تصویر می آید روی مونیتور کوچک کنار ننه. خط کج و معوجی در مونیتور حرکت می کند. خط آرام آرام صاف می شود. دایی رضا ناگهان سرش را بالا می برد و با این کارش همه ی نگاه ها به سمت تلویزیون می رود. صدای بوق ممتدی کل سالن را پر می کند.

2

فردا روزنامه ها تیتر می زنند: «آخرین ننه ی جهان از دنیا رفت.» فردا صفحه ی اول همه ی روزنامه های جهان پر می شود از آگهی های ترحیم برای ننه. از پادشاه عربستان. از طرف رئیس جمهور آمریکا. از طرف جمعی از نمایندگان ونزوئلا. فردا همه ی مسابقات جهان با یک دقیقه سکوت به احترام ننه شروع می شود. فردا یک گروه متخصص مامور بررسی پرونده ی پزشکی ننه می شوند. فردا همه می خواهند ننه در کشور آنها، در شهر آنها، دفن شود. فردا در همه ی جهان، سه روز عزای عمومی اعلام می شود. فردا از طرف سازمان ملل، روز جهانی ننه نامیده می شود.

3

جنازه ی ننه را می گذارند پشت یک وانت. مش باقر کنار راننده نشسته است. دایی رضا سرش را روی سینه ی ننه گذاشته و گریه می کند. دایی رحمان مرتب سرش را می زند به شیشه ی عقب وانت و اشک می ریزد. زن ها را آقای مرادی با پیکانش می آورد. خاله شوکت از شیشه به بیرون خیره شده است. خاله زینت بلند بلند گریه می کند. جواد از خواب بیدار شده و او هم همپای خاله زینت گریه می کند. خاله کبری مدام سرش را تکان می دهد، مدام اشک می ریزد و بعد با آستین لباس پشمی اش اشک ها را پاک می کند.

جنازه ی ننه را می گذارند در اتاق کوچیکه ی خانه اش. بچه های ننه دورش جمع می شوند. خاله زینت جواد را گوشه ی اتاق می خواباند و پای جنازه ی ننه می نشیند. یک دفعه دو دستش را بالا می برد و محکم می کوبد به سرش. بعد تندتر این کار را می کند و تندتر. خاله شوکت و خاله کبری از دو طرف دستهایش را می گیرند. دایی رضا سرش را روی سینه ی ننه می گذارد و اشک می ریزد. صدای گریه و بوی اشک اتاق را پر کرده است. ننه چشم هایش را باز می کند و یکی یکی بچه ها را صدا می زند. بچه ها آرام می شوند. می گوید: «یادتون نره من رو بغل آقاجون خاک کنین.» بعد با لب های خشکیده اش لبخند می زند و دوباره چشمهایش را می بندد.

دایی رحمان زنگ می زند به آقای مرادی که همراه مش باقر رفته است سراغ غسال. آقای مرادی آخرین وصیت ننه را می شنود و به غسال می گوید. غسال همه کاره ی قبرستان ده است. جای تک تک قبرها را می داند. تقریبا همه ی مرده ها را او خاک کرده است. کلاه نمدی اش را کمی بالا می دهد و سرش را می خاراند. با لب های درشتش می گوید: «نچ!»

4

فردا بیانیه های بلند بالایی صادر می شود. در اعتراض به عملی نشدن آخرین وصیت ننه. فردا دادگاه های بین المللی غسال را به اعدام محکوم می کنند. فردا قبرهای کنار آقاجون سخاوتمندانه کوچک می شوند تا ننه بتواند کنار آقاجون بخوابد. فردا ثروتمندترین مردمان جهان، مجلل ترین جواهراتشان را برای ساخت مقبره ی باشکوه ننه و آقاجون هدیه می کنند.

5

بچه های ننه دور جنازه اش جمع شده اند و فقط اشک می ریزند. فرش پوسیده ی اتاق خیس خیس شده است. تلویزیون سیاه و سفید گوشه ی اتاق مداحی را نشان می دهد که با لباس سیاه روضه می خواند: «وای وای وای، ننه جان وای وای وای...» گریه ها شدیدتر می شوند. همه ی مردم دور مداح جمع شده اند و اشک می ریزند. آب از تلویزیون می ریزد توی اتاق. جنازه ی ننه می آید روی آب. آب بالا و بالاتر می آید. بوی کاهگل خیس خورده در اتاق می پیچد. تلویزیون می رود زیر آب. بچه های ننه می روند زیر آب. آب می رسد به سقف. سقف را می شکافد و بالاتر می رود. جنازه ی ننه را هم بالا می برد. بعد پخش می شود سرتاسر جهان. جنازه ی ننه آرام می افتد کنار آقاجون. و آن دو در آغوش هم به خواب می روند.

  • امیرحسین مجیری

یک و یک و یک

يكشنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۸۸، ۰۵:۴۵ ب.ظ

یک و یک و یک


پای چشم‌ت سرخ شده‌بود. وقتی لباس‌ت را بالا زدم رد سرخی از ضربه‌ی کمربند روی کمرت بود. یک گوشه کز کرده‌بودی و با نخ‌های قالی بازی می‌کردی. چقدر آن وقت تپل بودی!

بابات تازه نشسته بود پای بساط و چشم‌هاش داشت گرم می‌شد. دست تو را گرفتم و با تحکم به‌ش گفتم: «من علی رو می‌برم.» بی‌خیال گفت: «فردا صبح بیارش.» قاب شکسته‌ی عکس مادرت هنوز روی زمین بود.

گفتی «خاله یه شعر برات بخونم؟» گفتم «بخون.» خواندی: «یک و یک و یک، دو و دو و دو، سه و سه و سه...» صورت‌م را چسباندم به شیشه‌ی اتوبوس و با گوشه‌ی چادرم اشک‌هام را پاک کردم. همین یک شعر را یاد گرفته‌بودی از بچه‌های من؟

علی جان! باورم نمی‌شود. باور ندارم این عکس توست که با چشم های باز دراز کشیده‌ای روی زمین. علی خودت هستی که خوابیده ای زیر تیتر «یک نوجوان بر اثر مصرف کراک جان باخت.» ؟


امیر حسین مجیری – شنبه - 30 خرداد 1388 - تهران

  • امیرحسین مجیری

داستان سیاوش

دوشنبه, ۸ مهر ۱۳۸۷، ۰۹:۳۵ ق.ظ

داستان سیاوش

امیر حسین مجیری

چند روز پیش بعد دو سه سال محسنی را دیدم. آخرین باری که او را دیدم، تابستان بعد از سوم دبیرستان بود. اتفاقی دو تایی‏مان آمده بودیم به مدرسه سر بزنیم. سال بعدش محسنی از آن جا رفت و من دیگر ندیدم‏ش تا همین چند روز پیش. خب طبیعی است که بعد این همه مدت نشناسم‏ش. یعنی به نظر خودم طبیعی است. اما او خوب من را یادش بود. حتی آخرین روز دیدن‏ش را هم خودش تعریف کرد. قیافه‏ش هیچ تغییری نکرده‏بود. قد بلند، زخم کنار گوش راست و موهایی که به عقب سر شانه می‏زد. مثل زمان مدرسه، به شدت خودش را قبول داشت و یک‏بند حرف می‏زد. من آن روز کار خاصی نداشتم. داشتم الکی توی خیابان می‏چرخیدم که محسنی را دیدم. اما اصلا حال و حوصله نداشتم باهاش حرف بزنم. یعنی در واقع به حرف‏ها‏ش گوش بدهم. برای همین هی به ساعت‏م نگاه می‏کردم تا شاید بی‏خیال شود. اما محسنی انگار وظیفه داشته‏باشد یک ساعت برای من سخنرانی کند، اصلا به روی خود‏ش نمی آورد. البته وقتی درباره‏ی سیاوش حرف می‏زد، خداییش خیلی با دقت گوش می‏کردم. اما خب نمی‏شود وقتی یک آدم پر‏حرف، مخ شما را به کار گرفته، ساعت‏تان را نگاه نکنید؛ حالا هر چقدر هم حرف‏ها‏ش جالب باشد.

سیاوش هم توی دبیرستان با ما بود. این یکی را خوب یادم است. شاید چون یک بار باهاش دعوا کرده‏بودم. زنگ تفریح بود و من از دفتر سعیدی –مدیر- آمده‏بودم بیرون و اعصابم حسابی خورد بود. (یک نامردی جریان بمب بوگندو‏ها را به سعیدی گفته‏بود.) داشتم می‏رفتم طرف آب‏خوری که تنه‏م خورد به تنه‏ی سیاوش. گفت: «اوی‏ی! چته؟!» اصلا اهل دعوا و این‏ها نبود. خب شاید چون جلوی رفیق‏ها‏ش بوده، می‏خواسته خودی نشان بدهد. من رفتم جلو و یکی خواباندم زیر گوش‏ش. بعد هم دعوا‏مان شد. آن روز نشد درست و حسابی بزنم‏ش و بعدا هم دل‏م به حالش سوخت. بعد این که محسنی ماجرا‏ش را تعریف کرد هم وقتی رفتم خانه، اول کلی خندیدم. اما بعدش دوباره یک‏کم دل‏م به حال‏ش سوخت. اصلا ازش خوش‏م نمی‏آمد. الان هم اگر ببینم‏ش شاید باز بخوابانم زیر گوش‏ش. اما خب قیافه‏ش یک‏جوری بود که دل آدم به حال‏ش می‏سوخت. می‏فهمید که؟

محسنی می‏گفت این‏ها را خود سیاوش برای‏ش تعریف کرده‏است. حالا شاید یک کمی‏ش را هم خود محسنی ساخته‏باشد. اما مهم نیست.

سیاوش توی کنکور، دانشگاه اصفهان قبول می‏شود. بعد روز‏هایی که بیکار بوده، می‏رفته توی خیابان‏ها ول می‏گشته‏است. بیش‏تر هم طرف‏های چهارباغ و آمادگاه و کتاب‏فروشی های آن طرف‏ها. آن طرف‏ها –مثل همین طرف‏ها- پر عوضی است. عوضی‏هایی که دو تا دو تا دست‏هاشان را در هم گره می‏کنند و نیش‏ها‏شان را باز می‏کنند. و پر دختر و پسر‏هایی که دنبال یکی مثل خود‏شان می‏گردند که دست‏ها‏شان را در هم گره کنند و بشوند دو تا عوضی. سیاوش هم آن جا‏ها می‏پلکیده‏است. البته دنبال کسی نمی‏گشته‏است. اما سعی می‏کرده یک جوری راه برود که یکی دنبال‏ش بیاید. یک جور خاصی. (به خیال خودش با‏کلاس) یک جور خاصی دماغ‏ش را پاک می‏کرده، وقتی به سینما‏ها می‏رسیده یک جور خاصی به تابلوی سینما‏ها نگاه می‏کرده و سعی می‏کرده‏است همیشه لبخند کم‏رنگی روی لب‏ش باشد و هیچ حرکت اضافی هم توی صورت و بدن‏ش نباشد. (مثل این سریال‏های انگلیسی که روی سر یارو کتاب می‏گذارند تا قشنگ راه برود.) فقط مشکل این بوده که هر دختری، اگر دقت می‏کرده می‏فهمیده که راه‏رفتن سیاوش یک کم به معلول‏ها شبیه است. خب، البته اگر کسی دقت می‏کرده‏است. حتی اگر دختری آن قدر ضایع باشد که از یکی مثل سیاوش خوش‏ش بیاید که راه نمی‏افتد دنبال‏ش. منتظر می‏شود او پا پیش بگذارد!

سیاوش با هیچ دختری رابطه نداشته‏است. (تا آن جا که ما می‏دانیم.) البته به جز یک دختر چادری که با یک دست‏ش چادر‏ش را نگه می‏داشته و دست دیگر‏ش را بیرون چادر می‏انداخته است. این تنها کسی است که ما می‏دانیم سیاوش دوست‏ش داشته‏است. (یا او سیاوش را دوست داشته است. چه فرقی می‏کند؟)

در هر صورت، یک روز که سیاوش توی یک کتاب‏فروشی رفته بوده، می‏بیند دختری جلوی قفسه‏های رمان‏هاست. او یک کمی توی کتاب‏فروشی پرسه می‏زند تا دختره برود کنار. بعد که دختره می‏رود یک جای دیگر، سیاوش می‏رود سمت قفسه‏ی رمان‏ها. رمان‏های جدید را ورق می‏زند و چاپ‏های جدید رمان‏های قدیمی را نگاه می‏کند. همان طور که مشغول کار‏ش بوده، می‏بیند دختره دوباره آمده نزدیک آن جا. خب، این جور وقت‏ها، آدم –مخصوصا اگر سیاوش باشد- سعی می‏کند تکان نخورد. سیاوش «1984» را در دست داشته و هی ورق می‏زده؛ گاهی هم لبخندی می‏زده است. (درست مثل احمق‏ها.) دختره متعجب نگاه‏ش می کند و می‏رود سمت رمان‏های ایرانی و بی‏توجه به سیاوش، «یک عاشقانه‏ی آرام» را می‏کشد بیرون و به پشت جلد‏ش نگاه می‏کند. سیاوش اسم کتاب را که می‏بیند... خب، آدم باید خیلی سیاوش باشد که در آن جا فکری شود. سیاوش می‏رود دورتر و بنابر این نمی‏بیند دختره بعد‏ش «بازی آخر بانو» را هم می‏کشد بیرون. البته این چیز‏ها مهم نیست. گفتم که. آدم باید خیلی سیاوش باشد که از این چیزها فکری شود. مهم آن جا‏ست که سیاوش همان طور که «راهنما‏ی نگارش فارسی» توی دست‏ش بوده، نگاه‏ش را دور کتاب‏فروشی می‏چرخاند. نگاه‏ش می‏افتد روی دختر و پسری که کتاب‏فروشی را دور می‏زده و در آن لحظه روبروی قفسه‏ی «روان‏شناسی» بوده‏اند. پسره داشته برای دختره، سخنرانی می‏کرده و دختره هم از زیر آرایش چشم‏ها و لب‏ها‏یش لبخند می‏زده‏است. (دو تا عوضی) بعد نگاهش می‏رسد به دختره، که صورت گردی داشته و کمی تپل بوده، کمی از مو‏ها‏یش را روی پیشانی‏ش ریخته‏بوده و بدون آرایش و با اخم به کتاب‏ها نگاه می‏کرده است. (اگر این پسر یک شباهت به من داشته‏باشد، همین است که حال‏ش از دختر‏هایی که آرایش می‏کنند، به هم می‏خورد.)

در آن لحظه احتمالا خود سیاوش هم نمی‏فهمد چه کار می‏کند. می‏رود جلو و در حالی که به سختی آب دهان‏ش را قورت می‏داده است، می‏گوید: «سلام.» دختره سرش را بالا می‏آورد و با ابرو‏های بالا رفته به سیاوش نگاه می‏کند. بعد با لبخندی کم‏رنگ و کمی ناز می‏گوید: «سلام.» دختره قشنگ نبوده، حتی لب‏هایش کمی بیش از حد دخترانه بزرگ بوده‏است. این را به هرکس بگویی شک نمی‏کند که با یک بی ریخت تمام عیار روبرو است. اما سیاوش یک باره نگاه‏ش می افتد به «یک عاشقانه‏ی آرام» در دست دختره. همان وقت مطمئن می‏شود که باید ادامه دهد. می‏گوید: «دیدم این کتاب رو برداشتین. خواستم بدونم کتابای دیگه‏ی نادر رو هم خوندید؟» «نه، این یکی رو خیلی تعریف‏ش رو شنیده‏بودم، برش داشتم.» «آره. خیلی کتاب قشنگیه. البته من یک سال پیش خوندم‏ش...» شاید شما خیلی به ادامه‏ی این گفتگوی مسخره علاقه داشته‏باشید، اما این ها مهم نیست. مهم این است که روز بعد، همان ساعت می‏شده این دو تا را دید که توی چهارباغ قدم می‏زنند و همان طور که دختره درباره‏ی مودب‏پور حرف می‏زند، سیاوش از مصطفی مستور می‏گوید. روز‏های بعد هم همین قدم‏زدن‏ها ادامه پیدا می‏کند، با این تفاوت که کم‏کم گفتگو از ادبیات به خود‏شان می‏رسد. همین روز‏ها است که سیاوش اسم دختره را می‏فهمد (سیما)، می‏فهمد او هم دانشجوی دانشگاه اصفهان است (ادبیات، سیاوش صنایع می‏خواند.)، هم‏سن او‏ست و چیز‏های مسخره‏ای مثل فیلم‏ها و کتاب‏ها و رنگ و ماشین و شهر دوست داشتنی. در این روز‏ها سیاوش و سیما (که بدون هیچ برداشت خاصی، اسم‏ها‏شان شبیه هم است.) مسیر دروازه دولت تا پل خواجو را پیاده طی می‏کرده‏اند و البته گاهی روی صندلی‏های گرد وسط خیابان می‏نشسته‏اند. (نیازی نیست بگویم مثل چی) یکی از همین روز‏ها‏ست که سیما یک‏دفعه و بی‏مقدمه دست‏ش را در دست سیاوش می‏گذارد. سیاوش اول کمی جا می‏خورد؛ اما با این که به سختی آب دهان‏ش را قورت می‏داده، دست سیما را محکم فشار می‏دهد. سیما جوری که دندان‏ها‏یش کمی پیدا شود می‏خندد و می‏گوید: «اوی‏ی! چته؟»

از آن روز به بعد، این مسیر نسبتا بلند، به همان شکل دست در دست طی می‏‏شود. خب اگر چه روز‏های اول، سیما پیش‏دستی می‏کند؛ اما چند روز بعد، سیاوش با وجود کلنجار‏ها‏ی بسیار، بی‏خیال خیلی چیز‏ها می‏شود و همین که سیما را از دور می‏بیند دست‏ش را به سمت‏ش دراز می‏کند.

با این که برای سیاوش خیلی مسخره بوده که به سیما پیشنهاد ازدواج بدهد، اما بالاخره یک روز، تمام جرئت‏ش را جمع می‏کند و درست 10 متر پایین‏تر از آمادگاه، تصمیم‏ش را می‏گیرد. با این که گفتگوی او و سیما بسیار مسخره است، اما خب چاره‏ای نیست؛ باید بگویم.

حرف‏های سیاوش و سیما تمام شده و حالا آن‏ها در سکوت دست در دست هم چهارباغ را به سمت پل خواجو طی می‏کنند. سیاوش یک‏باره می‏گوید: «سیما!» سیما جواب می‏دهد: «هوم؟» سیاوش لب پایین‏ش را گاز می‏گیرد و می‏گوید:«تو... تو من رو دوست داری؟» سیما یک‏باره با ابروهای بالارفته به سیاوش نگاه می‏کند و می‏گوید: «یعنی چی؟» (هنوز دست‏ها‏شان در دست هم است.) «یعنی می‏خوام بگم، من... من تو رو دوست دارم. خیلی.» حالا رسیده‏اند سر تقاطع. در حالی که سیما لبخند شیطنت‏آمیزی بر لب دارد، در سکوت تقاطع را رد می‏کنند. انتظار سیاوش برای به حرف آمدن سیما بی‏نتیجه است. پس خودش ادامه می‏دهد: «سیما! من...(یک لحظه چشمان‏ش را می‏بندد)من عاشقتم سیما.» (دروغ سیاوش) هر دو بدون هماهنگی با هم می‏ایستند. حالا سیما با لبخندی کم‏رنگ، اما هنوز شیطنت‏آمیز به سیاوش نگاه می‏کند. سیاوش به چشم‏ها و بعد به لب‏های سیما نگاه می‏کند و می‏گوید: «سیما! من می‏خواستم از‏ت خواستگاری کنم.»

ممکن است سیما گفته‏باشد: «نه سیاوش! من الان اصلا تو موقعیت خوبی نیستم.: یا «سیاوش! من تو رو مث یه دوست، دوست دارم، اما نه مث یه... شوهر.» یا «تو واقعا چی فکر کردی؟ تو... خیلی نفهمی!» یا «خیلی وخ بود منتظر همچین حرفی بودم.» یا «منم عاشقتم سیاوش! منم...» یا هر حرف دیگری (بستگی به شما دارد.) ما نمی‏دانیم سیما چه می‏گوید. و بعد از آن چه می‏شود.

محسنی با یک قیافه‏ی خیلی جدی (این جور وقت‏ها، آدم دوست دارد بزند زیر خنده، اما قیافه‏ی طرف نمی‏گذارد.) به من نگاه کرد و گفت: «امیر! بش گفتم: سیاوش بعدش چی شد؟ همین دیروز بودا. گفت: هر وخ یه دختر چادری می‏بینم که با یک دست‏ش چادر‏ش رو نگه داشته و دست دیگه‏ش از چادر‏ش اومده بیرون، تکیه می‏دم به دیوار، یا می‏شینم رو یه سکو. بغض می‏کنم. گفت: حمید (حمید محسنی) می‏خوام بزنم زیر گریه. حالا پس فردا دوباره می‏بینم‏ش. نمی‏دونم چش شده.»



  • امیرحسین مجیری

پیرمرد

دوشنبه, ۸ مهر ۱۳۸۷، ۰۹:۳۴ ق.ظ

پیرمرد

 

تصویر آن روز‏ها به شدت برایم تیره‏و‏تار است. جز بعضی چیز‏ها همه چیز آن روز‏ها برای‏م مات‏ند. نمی‏دانم او قبل از ما به محله آمده‏بود یا ما قبل از او. هیچ وقت این را از پدر‏م نپرسیدم.

مطمئن نیستم اولین بار کی او را دیدم. فکر می‏کنم چند روزی پس از آن که آن قدر بزرگ شده‏بودم که بتوانم به مسجد پا بگذارم. کنار پدرم در صف دوم ایستاده‏بودم و او درست جلوی من بود. از پشت فقط هیکل درشت و عرقچینی که بر سر بی‏موی‏ش گذاشته بود به چشم می‏آمد. و نگاه‏ش که همیشه به روبرو بود. از وقتی او را دیدم،  همیشه در نماز به روبرو نگاه می‏کردم و هرچه پدرم نهی‏م می‏کرد نتیجه نمی‏گرفت.

نمی‏دانم چه چیز باعث می‏شد دوست داشته‏باشم نگاهش کنم. بزرگی‏ش، آرامش‏ش و یا شاید نگاه‏ش که همیشه به روبرو بود. ظهر‏ها قبل از اذان به مسجد می‏آمدم و کنار تنها ستونی که هیچ پیرمردی ملحفه پهن نکرده‏بود، می‏نشستم. جوری که خادم مسجد نبیندم و من پیرمرد را ببینم. خادم به پیرمرد کاری نداشت. اصلا به پیرمرد‏ها کاری نداشت. اما مطمئن بودم اگر مرا ببیند، بیرون‏م می‏کند. فکر می‏کنم بعد‏ها مرا دید و شاید به خاطر این که آرام گوشه‏ای نشسته‏بودم، کاری به‏م نداشت. اما هر بار که از کنار‏م رد می‏شد، زیر لب چیز‏های نا‏مفهومی می‏گفت و من هول می‏کردم. در میان آن ترس و هول، به پیرمرد نگاه می‏کردم که به روبرو نگاه می‏کرد و شاید زیر لب ذکر می‏گفت. وقت‏هایی که با پدرم نبودم، نمی‏توانستم برای نماز صف دوم بایستم. اما همیشه بعد از نماز، وقتی دکان‏دارها می‏رفتند سر سفره‏های ناهار‏شان و پیرمرد‏ها سمت ستون‏ها و دیوار‏ها، می‏رفتم صف دوم پشت سر پیرمرد می‏نشستم. و پیرمرد شروع می‏کرد به خواندن. درست وقتی فهمیدم زیارت عاشورا می‏خواند که از اول تا آخر‏ش را حفظ شده‏بودم.

پیرمرد زیارت را بلند می‏خواند، اما من حس می‏کردم اگر سرش را پایین بگیرد، هیچ گاه صدایش به من نمی‏رسد. به من که صف دوم درست پشت سر پیرمرد نشسته‏بودم. بعد از این که از سجده‏ی زیارت بلند می‏شدیم، پسرکی – نمی‏دانم از کجا- می‏آمد و دست پیرمرد را می‏گرفت و می‏برد بیرون. گاه در مسیر کوتاه صف اول تا در مسجد، پیرمرد می‏ایستاد و عرقچین‏ش را چند لحظه از سر بر‏می‏داشت. و من این لحظه‏ها را بسیار دوست داشتم. چهره‏ی پیرمرد را به یاد ندارم. به یاد ندارم هیچ گاه از روبرو نگاه‏ش کرده‏باشم. آن روز‏ها در ذهن من مات و مه‏آلودند. اما روزی که پیرمرد زیارت را اشتباه خواند، خوب به یاد دارم. سر‏م را زیر انداختم و چشم‏هایم را محکم بستم و درست‏ش را در ذهن تکرار کردم. پیرمرد‏ها وقتی فهمیدند اشتباهی پیش آمده که پیرمرد به تکاپوی درست کردن اشتباه‏ش افتاد. خوشحال بودم که هیچ کس زیارت را حفظ نبود. هیچ کس نفهمید پیرمرد از چند خط بعد خواندن را ادامه داده‏است. فکر می‏کنم، آن روز همان روزی بود که دمپایی‏هایم را بردند و تا خانه پا‏برهنه دویدم.

از سرنوشت پیرمرد مطمئن نیستم. نمی‏دانم از کی دیگر صف دوم نایستادم. این روزها، تصاویر ماتی در ذهنم می‏آید. تصویر یک تابوت که در حیاط مسجد است. مردم تابوت را بر دوش می‏گذارند و خادم لنگان لنگان می‏دود جلو و در مسجد را کامل باز می‏کند. پیرمرد را هم می‏بینم که گوشه ی عقب تابوت را گرفته‏است و به روبرو نگاه می‏کند.

عدنان دست چپ‏م را می‏گیرد و می‏فهمم که باید برویم. آرام می‏رویم سمت دمپایی‏هایم. پسرکی را می‏بینم که به من خیره شده‏است. صورت‏ش برایم مات است؛ اما مطمئنم منتظر است عرقچین‏م را چند لحظه‏ای از سر بردارم. دستی به سر بی‏مویم می‏کشم و با عدنان به حیاط مسجد می‏رویم. پسرک هنوز همان جا ایستاده‏است.

  • امیرحسین مجیری