اسپم
سطلی برای آشغال های دیگران
یا برای دیگران آشغال!
این را وقتی فهمید
که عدد ایمیل های این باکسش
بیش از عدد ایمیل های اسپمش بود!
---
این باکس: inbox
اسپم: spam
- ۰ نظر
- ۱۰ تیر ۸۹ ، ۲۲:۵۵
سطلی برای آشغال های دیگران
یا برای دیگران آشغال!
این را وقتی فهمید
که عدد ایمیل های این باکسش
بیش از عدد ایمیل های اسپمش بود!
---
این باکس: inbox
اسپم: spam
عادت کرده ام به کج بودن قبله!
دارم نماز می خوانم:
ایاک نعبد و ایاک نستعین
برادرم مُهرم را جابجا می کند
یعنی که:
باز هم که کج وایستادی! قبله مستقیم است.
اهدنا الصراط المستقیم
و تو سکوت کردی.
گفتم: «... و برای همین ... »
و تو سکوت کردی.
گفتم: « ... چرا که ... »
و تو سکوت کردی.
گفتم: « ... چون ....»
و تو سکوت کردی.
گفتم: «... و در نتیجه ...»
و تو سکوت کردی. سکوت کردی و نگاه کردی.
و من هم سکوت کردم. سکوت کردم و منتظر ماندم که تو پاسخ دهی.
تو دهانت را باز کردی. هنوز سخنی از آن بیرون نیامده بود که چیزی شکست. تو دستانت را جلوی چشمانت گرفتی و گریستی. و من در برابر این برترین استدلال عالم فقط سکوت کردم.
من کم آورده بودم.
1
همه غیر از مش باقر - که رفته است توی دستشویی و سیگار می کشد- در راهروی بیمارستان ند. آقای مرادی دست هایش را از پشت به هم قلاب کرده است و در عرض راهرو قدم می زند. دایی رحمان گوشه ای روی دو پایش نشسته و تشبیحش را در دست مشت کرده است. بقیه روی نیمکت های دو طرف راهرو نشسته اند. خاله کبری مرتب سرش را تکان می دهد و ذکر می گوید. دایی رضا خم شده است رو به جلو، سر بی مویش را پایین انداخته و به آن دست می کشد. خاله زینت، جواد را در آغوش گرفته، سرش را به دیوار تکیه داده و به روبرو نگاه می کند. جایی که خاله شوکت خیره شده است به صفحه ی تلویزیون. تلویزیون راهرو تصویر ننه را نشان می دهد که یک لوله در دهانش است و چشم هایش بسته است. بعد تصویر می آید روی مونیتور کوچک کنار ننه. خط کج و معوجی در مونیتور حرکت می کند. خط آرام آرام صاف می شود. دایی رضا ناگهان سرش را بالا می برد و با این کارش همه ی نگاه ها به سمت تلویزیون می رود. صدای بوق ممتدی کل سالن را پر می کند.
2
فردا روزنامه ها تیتر می زنند: «آخرین ننه ی جهان از دنیا رفت.» فردا صفحه ی اول همه ی روزنامه های جهان پر می شود از آگهی های ترحیم برای ننه. از پادشاه عربستان. از طرف رئیس جمهور آمریکا. از طرف جمعی از نمایندگان ونزوئلا. فردا همه ی مسابقات جهان با یک دقیقه سکوت به احترام ننه شروع می شود. فردا یک گروه متخصص مامور بررسی پرونده ی پزشکی ننه می شوند. فردا همه می خواهند ننه در کشور آنها، در شهر آنها، دفن شود. فردا در همه ی جهان، سه روز عزای عمومی اعلام می شود. فردا از طرف سازمان ملل، روز جهانی ننه نامیده می شود.
3
جنازه ی ننه را می گذارند پشت یک وانت. مش باقر کنار راننده نشسته است. دایی رضا سرش را روی سینه ی ننه گذاشته و گریه می کند. دایی رحمان مرتب سرش را می زند به شیشه ی عقب وانت و اشک می ریزد. زن ها را آقای مرادی با پیکانش می آورد. خاله شوکت از شیشه به بیرون خیره شده است. خاله زینت بلند بلند گریه می کند. جواد از خواب بیدار شده و او هم همپای خاله زینت گریه می کند. خاله کبری مدام سرش را تکان می دهد، مدام اشک می ریزد و بعد با آستین لباس پشمی اش اشک ها را پاک می کند.
جنازه ی ننه را می گذارند در اتاق کوچیکه ی خانه اش. بچه های ننه دورش جمع می شوند. خاله زینت جواد را گوشه ی اتاق می خواباند و پای جنازه ی ننه می نشیند. یک دفعه دو دستش را بالا می برد و محکم می کوبد به سرش. بعد تندتر این کار را می کند و تندتر. خاله شوکت و خاله کبری از دو طرف دستهایش را می گیرند. دایی رضا سرش را روی سینه ی ننه می گذارد و اشک می ریزد. صدای گریه و بوی اشک اتاق را پر کرده است. ننه چشم هایش را باز می کند و یکی یکی بچه ها را صدا می زند. بچه ها آرام می شوند. می گوید: «یادتون نره من رو بغل آقاجون خاک کنین.» بعد با لب های خشکیده اش لبخند می زند و دوباره چشمهایش را می بندد.
دایی رحمان زنگ می زند به آقای مرادی که همراه مش باقر رفته است سراغ غسال. آقای مرادی آخرین وصیت ننه را می شنود و به غسال می گوید. غسال همه کاره ی قبرستان ده است. جای تک تک قبرها را می داند. تقریبا همه ی مرده ها را او خاک کرده است. کلاه نمدی اش را کمی بالا می دهد و سرش را می خاراند. با لب های درشتش می گوید: «نچ!»
4
فردا بیانیه های بلند بالایی صادر می شود. در اعتراض به عملی نشدن آخرین وصیت ننه. فردا دادگاه های بین المللی غسال را به اعدام محکوم می کنند. فردا قبرهای کنار آقاجون سخاوتمندانه کوچک می شوند تا ننه بتواند کنار آقاجون بخوابد. فردا ثروتمندترین مردمان جهان، مجلل ترین جواهراتشان را برای ساخت مقبره ی باشکوه ننه و آقاجون هدیه می کنند.
5
بچه های ننه دور جنازه اش جمع شده اند و فقط اشک می ریزند. فرش پوسیده ی اتاق خیس خیس شده است. تلویزیون سیاه و سفید گوشه ی اتاق مداحی را نشان می دهد که با لباس سیاه روضه می خواند: «وای وای وای، ننه جان وای وای وای...» گریه ها شدیدتر می شوند. همه ی مردم دور مداح جمع شده اند و اشک می ریزند. آب از تلویزیون می ریزد توی اتاق. جنازه ی ننه می آید روی آب. آب بالا و بالاتر می آید. بوی کاهگل خیس خورده در اتاق می پیچد. تلویزیون می رود زیر آب. بچه های ننه می روند زیر آب. آب می رسد به سقف. سقف را می شکافد و بالاتر می رود. جنازه ی ننه را هم بالا می برد. بعد پخش می شود سرتاسر جهان. جنازه ی ننه آرام می افتد کنار آقاجون. و آن دو در آغوش هم به خواب می روند.
یک و یک و یک
پای چشمت سرخ شدهبود. وقتی لباست را بالا زدم رد سرخی از ضربهی کمربند روی کمرت بود. یک گوشه کز کردهبودی و با نخهای قالی بازی میکردی. چقدر آن وقت تپل بودی!
بابات تازه نشسته بود پای بساط و چشمهاش داشت گرم میشد. دست تو را گرفتم و با تحکم بهش گفتم: «من علی رو میبرم.» بیخیال گفت: «فردا صبح بیارش.» قاب شکستهی عکس مادرت هنوز روی زمین بود.
گفتی «خاله یه شعر برات بخونم؟» گفتم «بخون.» خواندی: «یک و یک و یک، دو و دو و دو، سه و سه و سه...» صورتم را چسباندم به شیشهی اتوبوس و با گوشهی چادرم اشکهام را پاک کردم. همین یک شعر را یاد گرفتهبودی از بچههای من؟
علی جان! باورم نمیشود. باور ندارم این عکس توست که با چشم های باز دراز کشیدهای روی زمین. علی خودت هستی که خوابیده ای زیر تیتر «یک نوجوان بر اثر مصرف کراک جان باخت.» ؟
امیر حسین مجیری – شنبه - 30 خرداد 1388 - تهران
داستان سیاوش
امیر حسین مجیری
چند روز پیش بعد دو سه سال محسنی را دیدم. آخرین باری که او را دیدم، تابستان بعد از سوم دبیرستان بود. اتفاقی دو تاییمان آمده بودیم به مدرسه سر بزنیم. سال بعدش محسنی از آن جا رفت و من دیگر ندیدمش تا همین چند روز پیش. خب طبیعی است که بعد این همه مدت نشناسمش. یعنی به نظر خودم طبیعی است. اما او خوب من را یادش بود. حتی آخرین روز دیدنش را هم خودش تعریف کرد. قیافهش هیچ تغییری نکردهبود. قد بلند، زخم کنار گوش راست و موهایی که به عقب سر شانه میزد. مثل زمان مدرسه، به شدت خودش را قبول داشت و یکبند حرف میزد. من آن روز کار خاصی نداشتم. داشتم الکی توی خیابان میچرخیدم که محسنی را دیدم. اما اصلا حال و حوصله نداشتم باهاش حرف بزنم. یعنی در واقع به حرفهاش گوش بدهم. برای همین هی به ساعتم نگاه میکردم تا شاید بیخیال شود. اما محسنی انگار وظیفه داشتهباشد یک ساعت برای من سخنرانی کند، اصلا به روی خودش نمی آورد. البته وقتی دربارهی سیاوش حرف میزد، خداییش خیلی با دقت گوش میکردم. اما خب نمیشود وقتی یک آدم پرحرف، مخ شما را به کار گرفته، ساعتتان را نگاه نکنید؛ حالا هر چقدر هم حرفهاش جالب باشد.
سیاوش هم توی دبیرستان با ما بود. این یکی را خوب یادم است. شاید چون یک بار باهاش دعوا کردهبودم. زنگ تفریح بود و من از دفتر سعیدی –مدیر- آمدهبودم بیرون و اعصابم حسابی خورد بود. (یک نامردی جریان بمب بوگندوها را به سعیدی گفتهبود.) داشتم میرفتم طرف آبخوری که تنهم خورد به تنهی سیاوش. گفت: «اویی! چته؟!» اصلا اهل دعوا و اینها نبود. خب شاید چون جلوی رفیقهاش بوده، میخواسته خودی نشان بدهد. من رفتم جلو و یکی خواباندم زیر گوشش. بعد هم دعوامان شد. آن روز نشد درست و حسابی بزنمش و بعدا هم دلم به حالش سوخت. بعد این که محسنی ماجراش را تعریف کرد هم وقتی رفتم خانه، اول کلی خندیدم. اما بعدش دوباره یککم دلم به حالش سوخت. اصلا ازش خوشم نمیآمد. الان هم اگر ببینمش شاید باز بخوابانم زیر گوشش. اما خب قیافهش یکجوری بود که دل آدم به حالش میسوخت. میفهمید که؟
محسنی میگفت اینها را خود سیاوش برایش تعریف کردهاست. حالا شاید یک کمیش را هم خود محسنی ساختهباشد. اما مهم نیست.
سیاوش توی کنکور، دانشگاه اصفهان قبول میشود. بعد روزهایی که بیکار بوده، میرفته توی خیابانها ول میگشتهاست. بیشتر هم طرفهای چهارباغ و آمادگاه و کتابفروشی های آن طرفها. آن طرفها –مثل همین طرفها- پر عوضی است. عوضیهایی که دو تا دو تا دستهاشان را در هم گره میکنند و نیشهاشان را باز میکنند. و پر دختر و پسرهایی که دنبال یکی مثل خودشان میگردند که دستهاشان را در هم گره کنند و بشوند دو تا عوضی. سیاوش هم آن جاها میپلکیدهاست. البته دنبال کسی نمیگشتهاست. اما سعی میکرده یک جوری راه برود که یکی دنبالش بیاید. یک جور خاصی. (به خیال خودش باکلاس) یک جور خاصی دماغش را پاک میکرده، وقتی به سینماها میرسیده یک جور خاصی به تابلوی سینماها نگاه میکرده و سعی میکردهاست همیشه لبخند کمرنگی روی لبش باشد و هیچ حرکت اضافی هم توی صورت و بدنش نباشد. (مثل این سریالهای انگلیسی که روی سر یارو کتاب میگذارند تا قشنگ راه برود.) فقط مشکل این بوده که هر دختری، اگر دقت میکرده میفهمیده که راهرفتن سیاوش یک کم به معلولها شبیه است. خب، البته اگر کسی دقت میکردهاست. حتی اگر دختری آن قدر ضایع باشد که از یکی مثل سیاوش خوشش بیاید که راه نمیافتد دنبالش. منتظر میشود او پا پیش بگذارد!
سیاوش با هیچ دختری رابطه نداشتهاست. (تا آن جا که ما میدانیم.) البته به جز یک دختر چادری که با یک دستش چادرش را نگه میداشته و دست دیگرش را بیرون چادر میانداخته است. این تنها کسی است که ما میدانیم سیاوش دوستش داشتهاست. (یا او سیاوش را دوست داشته است. چه فرقی میکند؟)
در هر صورت، یک روز که سیاوش توی یک کتابفروشی رفته بوده، میبیند دختری جلوی قفسههای رمانهاست. او یک کمی توی کتابفروشی پرسه میزند تا دختره برود کنار. بعد که دختره میرود یک جای دیگر، سیاوش میرود سمت قفسهی رمانها. رمانهای جدید را ورق میزند و چاپهای جدید رمانهای قدیمی را نگاه میکند. همان طور که مشغول کارش بوده، میبیند دختره دوباره آمده نزدیک آن جا. خب، این جور وقتها، آدم –مخصوصا اگر سیاوش باشد- سعی میکند تکان نخورد. سیاوش «1984» را در دست داشته و هی ورق میزده؛ گاهی هم لبخندی میزده است. (درست مثل احمقها.) دختره متعجب نگاهش می کند و میرود سمت رمانهای ایرانی و بیتوجه به سیاوش، «یک عاشقانهی آرام» را میکشد بیرون و به پشت جلدش نگاه میکند. سیاوش اسم کتاب را که میبیند... خب، آدم باید خیلی سیاوش باشد که در آن جا فکری شود. سیاوش میرود دورتر و بنابر این نمیبیند دختره بعدش «بازی آخر بانو» را هم میکشد بیرون. البته این چیزها مهم نیست. گفتم که. آدم باید خیلی سیاوش باشد که از این چیزها فکری شود. مهم آن جاست که سیاوش همان طور که «راهنمای نگارش فارسی» توی دستش بوده، نگاهش را دور کتابفروشی میچرخاند. نگاهش میافتد روی دختر و پسری که کتابفروشی را دور میزده و در آن لحظه روبروی قفسهی «روانشناسی» بودهاند. پسره داشته برای دختره، سخنرانی میکرده و دختره هم از زیر آرایش چشمها و لبهایش لبخند میزدهاست. (دو تا عوضی) بعد نگاهش میرسد به دختره، که صورت گردی داشته و کمی تپل بوده، کمی از موهایش را روی پیشانیش ریختهبوده و بدون آرایش و با اخم به کتابها نگاه میکرده است. (اگر این پسر یک شباهت به من داشتهباشد، همین است که حالش از دخترهایی که آرایش میکنند، به هم میخورد.)
در آن لحظه احتمالا خود سیاوش هم نمیفهمد چه کار میکند. میرود جلو و در حالی که به سختی آب دهانش را قورت میداده است، میگوید: «سلام.» دختره سرش را بالا میآورد و با ابروهای بالا رفته به سیاوش نگاه میکند. بعد با لبخندی کمرنگ و کمی ناز میگوید: «سلام.» دختره قشنگ نبوده، حتی لبهایش کمی بیش از حد دخترانه بزرگ بودهاست. این را به هرکس بگویی شک نمیکند که با یک بی ریخت تمام عیار روبرو است. اما سیاوش یک باره نگاهش می افتد به «یک عاشقانهی آرام» در دست دختره. همان وقت مطمئن میشود که باید ادامه دهد. میگوید: «دیدم این کتاب رو برداشتین. خواستم بدونم کتابای دیگهی نادر رو هم خوندید؟» «نه، این یکی رو خیلی تعریفش رو شنیدهبودم، برش داشتم.» «آره. خیلی کتاب قشنگیه. البته من یک سال پیش خوندمش...» شاید شما خیلی به ادامهی این گفتگوی مسخره علاقه داشتهباشید، اما این ها مهم نیست. مهم این است که روز بعد، همان ساعت میشده این دو تا را دید که توی چهارباغ قدم میزنند و همان طور که دختره دربارهی مودبپور حرف میزند، سیاوش از مصطفی مستور میگوید. روزهای بعد هم همین قدمزدنها ادامه پیدا میکند، با این تفاوت که کمکم گفتگو از ادبیات به خودشان میرسد. همین روزها است که سیاوش اسم دختره را میفهمد (سیما)، میفهمد او هم دانشجوی دانشگاه اصفهان است (ادبیات، سیاوش صنایع میخواند.)، همسن اوست و چیزهای مسخرهای مثل فیلمها و کتابها و رنگ و ماشین و شهر دوست داشتنی. در این روزها سیاوش و سیما (که بدون هیچ برداشت خاصی، اسمهاشان شبیه هم است.) مسیر دروازه دولت تا پل خواجو را پیاده طی میکردهاند و البته گاهی روی صندلیهای گرد وسط خیابان مینشستهاند. (نیازی نیست بگویم مثل چی) یکی از همین روزهاست که سیما یکدفعه و بیمقدمه دستش را در دست سیاوش میگذارد. سیاوش اول کمی جا میخورد؛ اما با این که به سختی آب دهانش را قورت میداده، دست سیما را محکم فشار میدهد. سیما جوری که دندانهایش کمی پیدا شود میخندد و میگوید: «اویی! چته؟»
از آن روز به بعد، این مسیر نسبتا بلند، به همان شکل دست در دست طی میشود. خب اگر چه روزهای اول، سیما پیشدستی میکند؛ اما چند روز بعد، سیاوش با وجود کلنجارهای بسیار، بیخیال خیلی چیزها میشود و همین که سیما را از دور میبیند دستش را به سمتش دراز میکند.
با این که برای سیاوش خیلی مسخره بوده که به سیما پیشنهاد ازدواج بدهد، اما بالاخره یک روز، تمام جرئتش را جمع میکند و درست 10 متر پایینتر از آمادگاه، تصمیمش را میگیرد. با این که گفتگوی او و سیما بسیار مسخره است، اما خب چارهای نیست؛ باید بگویم.
حرفهای سیاوش و سیما تمام شده و حالا آنها در سکوت دست در دست هم چهارباغ را به سمت پل خواجو طی میکنند. سیاوش یکباره میگوید: «سیما!» سیما جواب میدهد: «هوم؟» سیاوش لب پایینش را گاز میگیرد و میگوید:«تو... تو من رو دوست داری؟» سیما یکباره با ابروهای بالارفته به سیاوش نگاه میکند و میگوید: «یعنی چی؟» (هنوز دستهاشان در دست هم است.) «یعنی میخوام بگم، من... من تو رو دوست دارم. خیلی.» حالا رسیدهاند سر تقاطع. در حالی که سیما لبخند شیطنتآمیزی بر لب دارد، در سکوت تقاطع را رد میکنند. انتظار سیاوش برای به حرف آمدن سیما بینتیجه است. پس خودش ادامه میدهد: «سیما! من...(یک لحظه چشمانش را میبندد)من عاشقتم سیما.» (دروغ سیاوش) هر دو بدون هماهنگی با هم میایستند. حالا سیما با لبخندی کمرنگ، اما هنوز شیطنتآمیز به سیاوش نگاه میکند. سیاوش به چشمها و بعد به لبهای سیما نگاه میکند و میگوید: «سیما! من میخواستم ازت خواستگاری کنم.»
ممکن است سیما گفتهباشد: «نه سیاوش! من الان اصلا تو موقعیت خوبی نیستم.: یا «سیاوش! من تو رو مث یه دوست، دوست دارم، اما نه مث یه... شوهر.» یا «تو واقعا چی فکر کردی؟ تو... خیلی نفهمی!» یا «خیلی وخ بود منتظر همچین حرفی بودم.» یا «منم عاشقتم سیاوش! منم...» یا هر حرف دیگری (بستگی به شما دارد.) ما نمیدانیم سیما چه میگوید. و بعد از آن چه میشود.
محسنی با یک قیافهی خیلی جدی (این جور وقتها، آدم دوست دارد بزند زیر خنده، اما قیافهی طرف نمیگذارد.) به من نگاه کرد و گفت: «امیر! بش گفتم: سیاوش بعدش چی شد؟ همین دیروز بودا. گفت: هر وخ یه دختر چادری میبینم که با یک دستش چادرش رو نگه داشته و دست دیگهش از چادرش اومده بیرون، تکیه میدم به دیوار، یا میشینم رو یه سکو. بغض میکنم. گفت: حمید (حمید محسنی) میخوام بزنم زیر گریه. حالا پس فردا دوباره میبینمش. نمیدونم چش شده.»
پیرمرد
تصویر آن روزها به شدت برایم تیرهوتار است. جز بعضی چیزها همه چیز آن روزها برایم ماتند. نمیدانم او قبل از ما به محله آمدهبود یا ما قبل از او. هیچ وقت این را از پدرم نپرسیدم.
مطمئن نیستم اولین بار کی او را دیدم. فکر میکنم چند روزی پس از آن که آن قدر بزرگ شدهبودم که بتوانم به مسجد پا بگذارم. کنار پدرم در صف دوم ایستادهبودم و او درست جلوی من بود. از پشت فقط هیکل درشت و عرقچینی که بر سر بیمویش گذاشته بود به چشم میآمد. و نگاهش که همیشه به روبرو بود. از وقتی او را دیدم، همیشه در نماز به روبرو نگاه میکردم و هرچه پدرم نهیم میکرد نتیجه نمیگرفت.
نمیدانم چه چیز باعث میشد دوست داشتهباشم نگاهش کنم. بزرگیش، آرامشش و یا شاید نگاهش که همیشه به روبرو بود. ظهرها قبل از اذان به مسجد میآمدم و کنار تنها ستونی که هیچ پیرمردی ملحفه پهن نکردهبود، مینشستم. جوری که خادم مسجد نبیندم و من پیرمرد را ببینم. خادم به پیرمرد کاری نداشت. اصلا به پیرمردها کاری نداشت. اما مطمئن بودم اگر مرا ببیند، بیرونم میکند. فکر میکنم بعدها مرا دید و شاید به خاطر این که آرام گوشهای نشستهبودم، کاری بهم نداشت. اما هر بار که از کنارم رد میشد، زیر لب چیزهای نامفهومی میگفت و من هول میکردم. در میان آن ترس و هول، به پیرمرد نگاه میکردم که به روبرو نگاه میکرد و شاید زیر لب ذکر میگفت. وقتهایی که با پدرم نبودم، نمیتوانستم برای نماز صف دوم بایستم. اما همیشه بعد از نماز، وقتی دکاندارها میرفتند سر سفرههای ناهارشان و پیرمردها سمت ستونها و دیوارها، میرفتم صف دوم پشت سر پیرمرد مینشستم. و پیرمرد شروع میکرد به خواندن. درست وقتی فهمیدم زیارت عاشورا میخواند که از اول تا آخرش را حفظ شدهبودم.
پیرمرد زیارت را بلند میخواند، اما من حس میکردم اگر سرش را پایین بگیرد، هیچ گاه صدایش به من نمیرسد. به من که صف دوم درست پشت سر پیرمرد نشستهبودم. بعد از این که از سجدهی زیارت بلند میشدیم، پسرکی – نمیدانم از کجا- میآمد و دست پیرمرد را میگرفت و میبرد بیرون. گاه در مسیر کوتاه صف اول تا در مسجد، پیرمرد میایستاد و عرقچینش را چند لحظه از سر برمیداشت. و من این لحظهها را بسیار دوست داشتم. چهرهی پیرمرد را به یاد ندارم. به یاد ندارم هیچ گاه از روبرو نگاهش کردهباشم. آن روزها در ذهن من مات و مهآلودند. اما روزی که پیرمرد زیارت را اشتباه خواند، خوب به یاد دارم. سرم را زیر انداختم و چشمهایم را محکم بستم و درستش را در ذهن تکرار کردم. پیرمردها وقتی فهمیدند اشتباهی پیش آمده که پیرمرد به تکاپوی درست کردن اشتباهش افتاد. خوشحال بودم که هیچ کس زیارت را حفظ نبود. هیچ کس نفهمید پیرمرد از چند خط بعد خواندن را ادامه دادهاست. فکر میکنم، آن روز همان روزی بود که دمپاییهایم را بردند و تا خانه پابرهنه دویدم.
از سرنوشت پیرمرد مطمئن نیستم. نمیدانم از کی دیگر صف دوم نایستادم. این روزها، تصاویر ماتی در ذهنم میآید. تصویر یک تابوت که در حیاط مسجد است. مردم تابوت را بر دوش میگذارند و خادم لنگان لنگان میدود جلو و در مسجد را کامل باز میکند. پیرمرد را هم میبینم که گوشه ی عقب تابوت را گرفتهاست و به روبرو نگاه میکند.
عدنان دست چپم را میگیرد و میفهمم که باید برویم. آرام میرویم سمت دمپاییهایم. پسرکی را میبینم که به من خیره شدهاست. صورتش برایم مات است؛ اما مطمئنم منتظر است عرقچینم را چند لحظهای از سر بردارم. دستی به سر بیمویم میکشم و با عدنان به حیاط مسجد میرویم. پسرک هنوز همان جا ایستادهاست.