وب نوشته های امیرحسین مجیری

کلمات کلیدی
پیوندها

فاصله ی میان گفتار و نوشتار در فارسی

دوشنبه, ۵ دی ۱۳۹۰، ۰۸:۲۹ ب.ظ

سلام

آن صدای ضبط شده ی در مترو را در ایستگاه های آخر، به یاد بیاورید: "مسافرین گرامی! ایستگاه پایانی می باشد. لطفا قطار را ترک نمایید." حالا به این دو فعل "می باشد" و "نمایید" دقت کنید. شما در گفتارتان از این دو فعل استفاده می کنید؟ مثلن وقتی به دوست تان زنگ می زنید، می گویید: "من خانه می باشم"؟! یا مثلن می گویید: "من این کار را نموده ام"؟! 

بعضی وقت ها هست که یک فاصله ای بین گفتار معمولی و گفتار یا نوشتار رسمی پیش می آید که به خاطر جا افتادن یک کلمه یا عبارت در گفتار معمولی است. مثلن می گویند: "پیامک" به جای "اس ام اس" تا این واژه ی فارسی جایگزین آن واژه ی انگلیسی بشود. این یعنی یک توجیهی دارد این کار. اما توجیه تغییرهای این چنینی چیست؟ غیر از این است که حضرات، حس می کنند "می باشد" رسمی تر و "با کلاس تر" است از "است"؟!

مثلن چه اتفاقی می افتاد اگر توی مترو می گفتند: "مسافرین عزیز! این جا ایستگاه پایانی ست. لطفا قطار را ترک کنید." واقعن چه اتفاقی می افتاد؟! ضمن این که توصیه می کنم کتاب "بازاندیشی زبان فارسی" از داریوش آشوری را بخوانید، بخشی از مقاله ی اول این کتاب را نقل می کنم:

"بزرگترین گرفتاریِ نثرِ فارسی جدایی اندک- اندکِ زبانِ گفتار و نوشتار از یکدیگر است، که کارِ آن به سرانجام جایی رسید که گویی دو زبانِ جدا از همند. بی گمان، در هر زبانی این جدایی تا حدودی هست، اما در زبانِ فارسی به صورتِ یک بیماریِ کُهنه درآمده است. این مسأله خود را جایی بخوبی نشان می‌دهد که مردمِ عادّی می‌خواهند چیزی بنویسند. مثلاً، دکانداری می‌خواهد یک آگهی به درِ دکّانِ خود بچسباند. او هنگامی که قلم در دست می گیرد تا چیزی بنویسد، ساده‌ترین و طبیعی‌ترین عبارتی را که به ذهنش می‌آید، نمی‌نویسد، بلکه به دنبالِ یک عبارتِ پیچیده و قلنبه می‌گردد که ای بسا ناهنجار و مسخره از کار در می‌آید. عبارتِ عجیبِ "استعمالِ دخانیات اکیداً ممنوع!" نمونۀ آشکاری از کارکردِ ذهنیتی است که وقتی می‌خواهد چیزی بنویسد به چه جاهایِ دور و شگفت که نمی رود! این عبارت واگردانِ یک عبارتِ سادۀ انگلیسی است، یعنی "دود نکنید!" (don't smoke!) که معادلِ فرانسه و آلمانیِ آن هم به همین کوتاهی و سادگی است و بی واسطه از زبانِ گفتار به نوشتار درآمده است... آخر کدام فارسی زبانی "دخانیات" را "استعمال" می‌کند که ایشان ما را از این کار منع می‌فرمایند! 

این که شکایت می‌کنند که جوانانِ درس خواندۀ ما از نوشتن یک نامه به فلان اداره ناتوانند، این گناهِ این جوانان نیست که زبانِ جعلی و پرپیچ-و-تابِ اهلِ اداره را نمی‌دانند و اصطلاحاتِ "توقیراً ایفاد می‌گردد" یا "متعاقباً ارسال می‌گردد" یا "تحقیقات به عمل آورید" و بسیاری چیزهایِ بدتر از این را نمی‌شناسند، چون این زبان رابطه‌ای با بسترِ طبیعیِ زبان، یعنی زبانِ گفتار، ندارد و زبانی‌ست جعلی که تنها جعل‌کنندگانشان آن را می‌فهمند (اگر بفهمند)..."*

یک دغدغه ی زبان شناسانه ی دیگر هم بود که بگذارم برای وقت دیگر!

* بازاندیشی زبان فارسی- داریوش آشوری- نشر مرکز- چاپ نهم: 1389- مقاله ی "پیرامون نثر فارسی و واژه سازی"- 1355- سعی کردم رسم الخط کتاب را همان گونه که بود بنویسم. بنابر این علامت گذاری ها زیاد شد و بین ی و ی تفاوت پیش آمد!

بی ربط به نوشته: امروز که رفتم سایت "کتابناک" نوشته شده بود سایت به دلیل عدم توانایی دست اندر کارانش برای نظارت بر محتوایی که کاربران آپلود کرده اند، از دسترس خارج شده است. ناراحت شدم!

  • امیرحسین مجیری

چرا بعضی از کلمه ها، "وقیح" اند؟

جمعه, ۲۵ آذر ۱۳۹۰، ۰۵:۲۶ ب.ظ
سلام.

چه می شود که یک کلمه را "زشت" می دانیم اما با هم معنی همان کلمه کاری نداریم؟ یک کلمه چطور وقیح می شود؟ چطور می توان ابتذال را تشخیص داد؟ نوشته ی زیر گرچه پاسخی دقیق و کامل به این سوالات نیست اما برای ورود به چنین بحثی مناسب به نظر می رسد. نکته ی جالب، دیدگاه زبان شناسانه به این بحث است. و نکته ی دیگر این که من کاملن موافق دیدگاه های این نوشته نیستم.

توضیح: در این متن (که به نقل از منبعی است که در پایان آمده) برخی تغییرات نگارشی داده شده است.

وقاحت و ابتذال (Obscenity and Vulgarity)

وقاحت و ابتذال با عامیانه (slang) بودن رابطه ی نزدیکی دارد. این دو مفهوم، عکس العمل های منفی شدید بسیاری از مردم را بر می انگیزند و فقط توسط بخشی از مردم مورد استفاده قرار می گیرند. هم چنان که در مورد کلمات عامیانه صادق است، این کلمات از نظر برخی مردم وقیح و مبتذل، و از نظر برخی قابل قبول و محاوره ای محسوب می شوند. افزون بر این، تقریبن هر کلمه ای که می توان آن را وقیح یا مبتذل نامید، معادلی در مجموعه لغات محاوره ای یا رسمی زبان دارد که می توان آن را بدون چنین واکنش های شدید اجتماعی به کار برد. از این رو، تقریبن هرکسی می تواند کلمات intercourse یا defecate (تخلی) را [بدون ناراحتی] به کار برد، ولی کلمات دیگری وجود دارند که دارای همین معنا هستند و برخی از مردم ممکن است از شنیدن آن ها ناراحت شوند، تا چه رسد به ذکر آن ها. واکنش در مورد کلمات وقیح، و حتی مبتذل، چنان در جامعه ی ما شدید است که اگر مثال های واقعی از آن ها را در این کتاب ذکر کنیم، ممکن است برخی از کتاب فروشی ها، کتابخانه ها، و کلاس های درس این کتاب را تحریم کنند.

واضح است که تحریم های اجتماعی در مورد وقاحت عمدتن به آن کلمات خاص بر می گردد و نه به اعمال یا اشیایی که توسط آن کلمات توصیف می شوند. برای مثال، معمولن امکان دارد تا در مورد مسایل مختلف جنسی صحبت نماییم، البته تا جایی که شخص از گفتن برخی لغات خاص اجتناب ورزد. این پدیده ای عجیب است، ولی چنین تحریم هایی تقریبا در تمامی جوامع و در مورد مسایل مذهبی، جنسی، مسایل مربوط به اجداد و نیاکان، و اعمال جسمانی وجود دارد. 

این که چرا کلمات خاصی، وقیح یا مبتذل محسوب می شوند، در صورتی که کلمات دیگری با همین معانی این چنین محسوب نمی شوند روشن نیست. در جامعه ی ما، دلیل مربوط به ترس های روانی و احساساتی است مبنی بر این که کلمات خاصی نشان دهنده ی نفرت، بی احترامی، یا داشتن شیوه ی تفکر پایین در مورد مسایلی هستند که فرهنگ ما آن ها را کاملن شخصی و یا خیلی بااهمیت تلقی می کند. یا وجود این، همان طور که در مورد کلمات عامیانه صادق بود، اگر کلمه ی وقیح یا مبتذلی به مقدار زیاد استفاده شود، دیگر معانی ضمنی آن  چنانی خود را از دست می دهد و مقبول واقع می شود. یک مثال خوب، کلمه ی breast است. این کلمه زمانی برای گفتن در جمع مختلط بسیار وقیح محسوب می شد. پس در این صورت [برای جلوگیری از گفتن این کلمه] اطناب و درازگویی لازم می شد و شخصی که در سر میز غذا خواستار breast (سینه ی مرغ) بود عبارت white meat را به کار می برد. البته به رغم این واقعیت که تمامی حاضران بر سر میز غذا بدون شک از اجتناب در به کار بردن کلمه ی breast از طرف متکلم، آگاه بودند. اگرچه ما به استفاده از عبارت white meat ادامه می دهیم، ولی فقط یک فرد مسن و بسیار محافظه کار، یا یک نوجوان که به سن بلوغ رسیده است، ممکن است از شنیدن کلمه ی breast ناراحت شود و در نتیجه از گفتن آن اجتناب کند. 

وقاحت عبارت است از به کار بردن کلماتی که بدان وسیله از اصول اخلاقی جماعتی تخطی گردد. ابتذال عبارت است از به کار بردن کلماتی که نزاکت را زیر سوال ببرد. از آن جایی که اصول اخلاقی و نزاکت مسایلی نسبی هستند، و بسته به پیشینه ی افراد متفاوت اند، هیچ ضابطه و معیار ملموسی که بتوان برای تعیین کلمات وقیح یا مبتذل به کار برد، وجود ندارد. از طرف دیگر، به نظر می رسد که هیچ زبانی وجود نداشته باشد که فاقد کلماتی باشد که متکلمنی آن زبان، آن ها را وقیح یا مبتذل ندانند. تردید در این است که آیا مردم هرگز از چنین قضاوت هایی دست بر می دارند یا نه.

[منبع: زبان شناسی و زبان: بررسی مفاهیم اساسی و کاربردها- جولیا. اس. فالک- ترجمه ی علی بهرامی- چاپ سوم: تابستان 1387- تهران: انتشارات رهنما- صص 86 و 87- لینک کتاب در آدینه بوک]

[Linguistics and Language: A Survey of Basic Concepts and Applications- Julia S. Falk- Amazon.com]

  • امیرحسین مجیری

هزاران کنایه

شنبه, ۵ آذر ۱۳۹۰، ۰۹:۱۷ ب.ظ
تو را از میان هزاران کنایه، تو را از میان هزار استعاره

تو را گرچه دوری ز من باز هم، صدا می کنم با زبان اشاره

بگو: ترس، آری! حقیقت همین است، بگو: مرگ، آری! بگو تا بیاید

بگو تا بیاید و جانم بگیرد، فقط مرگ آید به این بدقواره

چو موجی گریزان ز دریا بیایم، فقط لحظه ای دست در دستت گذارم

چه خواهد به جز مرگ، موج از خداوند؟ پس از آن که یک دم ببوسد کناره

سکوت است راز میان من و تو، چه تلخ است رازی که گفتن ندارد

بیا چشم در چشم هم دوخته، بگوییم راز مگومان دوباره

...

تو انگار اصلن حواست به من، نبوده ست از اول این غزل!

بخواهی، نخواهی تو را عاشقم، چه گویم؟ چه خوانم، به جز تو چه چاره؟

---

پی نوشت: فاضل نظری می گوید: خواستم با غم عشقش بنویسم شعری

گفت هر خواستنی عین توانایی نیست 

  • امیرحسین مجیری

به عظمت نامت

شنبه, ۵ آذر ۱۳۹۰، ۰۹:۱۲ ب.ظ
یک حرف توی گوشی و... فریاد می شوم

یک بغض توی سینه و... غمباد می شوم

ورد زبان من شده عین و شین و قاف

دارم به نام خوب تو معتاد می شوم

  • امیرحسین مجیری

همین بس که ما ساده صحبت کنیم

يكشنبه, ۸ آبان ۱۳۹۰، ۰۲:۵۵ ب.ظ
سلام

1- کلاس پنجم دبستان شعری داشتیم با نام «ما همه اکبر لیلازادیم» شعر جلسه ی درسی بود که معلم حاضر-غایب می کرد و وقتی به نام «اکبر لیلازاد» می رسید، کسی پاسخ نمی داد و می دید که به جایش سبد گلی گذاشته اند و بعد همه ی بچه ها می گفتند: «ما همه اکبر لیلازادیم» جلسه ای که درس به این جا رسید من غایب بودم. آقای عابدینی معلم عزیز پنجم دبستان، روز بعد بهم می گفت: دیروز می خواستیم به جایت سبد گل بگذاریم تا این شعر را خواندیم!

آن روز من نمی دانستم «قیصر امین پور»ی که این شعر را گفته کیست. این را هم نقل نکردم که به رسم این روزها خودم را بچسبانم به قیصر و بگویم «من هم آره!» چه این که به قول مهدی سهیلی در آن «سنگ مزار نوشته» ی معروفش:

اهل دنیا همه پستند رفیق

همگی مرده پرستند رفیق...

مردنم معرکه ای بر پا کرد

دکه ی مرده پرستی وا کرد

غرض از نقل این خاطره هم این بود که بگویم ما همه احتمالن خاطراتی این چنینی با اشعار قیصر داریم. گرچه کلیدواژه ی این خاطرات در ذهنمان «قیصر» نباشد! قیصر امین پور بخشی از حافظه ی کودکی و نوجوانی ماست.

البته یک عده ای این پیوند را بیش تر دارند با خواندن «سروش نوجوان»ی که قیصر مدیریتش می کرد. من اما نه. مجلاتی که من دنبال می کردم به ترتیب این گونه بود: کیهان بچه ها، بچه ها... گل آقا، دوست کودکان، موعود، همشهری جوان. اما خب به هر ترتیب...

2- گذشت و رسید به سال هشتاد و پنج به گمانم. پیش از نمایشگاه کتاب تهران و نوشته ی همشهری جوان در مورد این نمایشگاه که قرار است در آن کتاب جدید قیصر امین پور، استاد دانشگاه تهران با نام «دستور زبان عشق» بیاید. در آن نوشته آمده بود که قیصر امین پور با هر کتابش، موج جدیدی ایجاد می کند و حتا کتاب قبلی اش «شعر کودکی» که مجموعه شعر هم نبوده است با استقبال روبرو شده است و...


[طرحی از قیصر امین پور در سروش نوجوان زمان خودش- دیدن تصویر بزرگ تر]

کتاب قیصر به نمایشگاه آن سال نرسید و علت آن را گفتند وسواس ایشان بر انتخاب طرح جلد کتاب. (طرح جلد کتاب را یک بار دیگر نگاه کنید. واقعن قشنگ است) این هم گذشت.

3- این هم گذشت و ما را بالاجبار غرق کنکور و درس خواندن کردند و محروم از ادبیات! به همین علت بود که وقتی وارد دانشگاه شدم بعد از طی مراحل ثبت نام، یک راست رفتم سراغ دفتر کانون ادبی دانشگاه و بی توجه به توضیحات فراوانی که مرحوم نسیم مقصودی در مورد کانون می داد پرسیدم: «فرم عضویت تان کجاست؟!»

کم تر از دو ماه می گذشت از ورود من به دانشگاه و عضویت در کانون ادبی و شرکت مداومم در شب شعرها که قوت اصلی کانون بود. یک سه شنبه ای بود به تاریخ هشتم آّبان ماه 1386 که خبرهایی شنیدیم در مورد فوت یکی از شاعران بزرگ ایران: قیصر امین پور. انتظار نباید داشت از یک دانشگاه صنعتی که دانشجویانش چندان از شاعری سر در بیاورند و خبرهایی این چنین چندان در میان شان پررنگ شود! آن ها باید به فکر درس شان باشند و این که خدای ناکرده یک نمره از دوست-رقیب شان عقب نمانند! شب شد و آمدیم به شب شعر و آن جا دیدیم دوستان همه جمعند. نسیم مقصودی کتاب جدید قیصر را در دست داشت. فضای کانون ادبیِ آن زمان (آن زمان می گویم چرا که من اواخر همان سال از کانون بیرون آمدم بنا به دلایلی و خبر ندارم که فضای بعد از آن چگونه است) فضایی بود که اشعار سپید و البته ثقیل را می پسندید. با این حال جالب بود که اشعار این کتاب به مذاق دوستان خوش آمده بود و روشنفکرترین هایشان می گفتند: «یکی دو تا شعر خوب داشت!» در هر صورت، خانم مقصودی خواند:

قطار می رود/ تو می روی/ تمام ایستگاه می رود و الخ که خود می دانید.

اما جالبی آن شب این بود که یکی از دوستان مذهبی ما که پا در این گونه جلسات (که طبعن مختلط بود و بعضن فضای شبه شاعرانه و رمانتیک داشت) نمی گذاشت، آن شب آمده بود و شعری خواند از کتاب «گل ها همه آفتابگردان اند» قیصر. بعد هم خودش تاکید کرد که امشب آمده است که یادی بکند از قیصر و شعری بخواند از او. 

بعد آن جلسه بود که سیر چسبانیدن این طرفی و آن طرفی به قیصر امین پور شروع شد. (در این زمینه توصیه می کنم طنزنامه ی تلخ امید مهدی نژاد را بخوانید. ر. ک: همین پایین!) کانون ادبی جلسه می گذاشت و کسی را دعوت می کرد که خودش می گفت با قیصر رفیق فابریک بوده است و همین جوری صمیمی «قیصر» صدایش می زده است! و تشکل دانشجویان عدالت خواه، کتاب های قیصر امین پور را با شصتاد درصد تخفیف در صحن مسجد به فروش می رساند! 

[دیدن تصویر بزرگ تر]

این وسط حرف های مسعود برایم جالب بود که می گفت در حال نصب عکس های قیصر روی دیوارهای دانشگاه بوده است (برای برنامه ای) که کسی آمده است و گفته: «می خواهید دعوتش کنید دانشگاه؟! خیلی کار خوبی می کنید!»

4- بعد این جسته گریخته گویی ها باید نتیجه بگیرم که: من پیوندی آن چنان عمیق که دیگران داشته اند یا ادعا می کنند داشته اند با قیصر پیش از مرگش، با او نداشته ام. همین قدر که گفتم بود فقط! اما به هر صورت پس از آن بود که خواندم از او و عمیق تر شد پیوندم با او. از این باب که به طرزی عجیب انسانی شریف و دوست داشتنی بود. مگر ما انسان های شریف چقدر داریم؟ به قول آن بنده ی خدا: «شاعر بودن مهم نیست، آدم بودن مهم است.» و قیصر آدم است. این را به واسطه ی شناختی که از اشعار و نوشته هایش به دست آورده ام می گویم. آدمی که خودش باشد، کم است. آدمی که فرزند زمانه ی خویشتن باشد هم. چند تا آدم داریم که درک کنند زمانه ی جنگ باید «شعری برای جنگ بگویند» و زمانه ی صلح باید فریاد «به امید پیروزی واقعی، نه در جنگ، که بر جنگ» سر دهند؟ خب همین هاست که چون منی را مشتاق می کند به دوست داشتن این جور آدم ها.

یک سری افراد هستند مثل قیصر و جلال آل احمد که وجه اصلی (یا به قولی: فصل مقوم) شخصیت شان نه شاعری و نویسندگی، که دنبال حقیقت رفتن است، که رشد کردن است، که زندگی کردن است. این جور آدم ها، مرید نمی خواهند، طرفدار نمی خواهند. «دنباله روی حقیقت» می خواهند. 

حرف زدن در مورد کسی چون قیصر امین پور، هم فرصت می خواهد و هم عرضه. نمی دانم تا به حال تجربه کرده اید یا نه. مثلن اتفاقی شدیدن خوشایند برایتان روی می دهد و به شدت شما را به وجد می آورد. حالا می خواهید این اتفاق را برای دیگران نقل کنید. اما از شدت هیجان و وجد درونی نمی توانید. گفتن از قیصر چنین حالتی دارد.

5- «قیصر امین پور در این کتاب قایم شده است» نوشته ی یعقوب حیدری را به توصیه ای خواندم. کتاب بدی نبود. گرچه چندان هم قوی نبود. نویسنده خاطرات مشترک خود با قیصر را گفته است و البته نثر عجیبی دارد که ارتباط برقرار کردن با آن کار چندان ساده ای نیست. اما آن چه از لابلای سطور این کتاب موج می زند، همان «آدم بودن» قیصر است.

6- باقر هم چند روز پیش «دستور زبان عشق» را (احتمالن برای دومین بار) خرید تا دم دست داشته باشد! می خواند: چرا عاقلان را نصیحت کنیم؟/ بیایید از عشق صحبت کنیم.

مشهد مقدس- دوشنبه، نهم آبان 1390

پی نوشت:

1- از آن جا که رفتن او آرزوهایی را خاک کرد اما «راه فتح قله ها» باز است و از آن جا که «سه شنبه خدا کوه را آفرید» می خواهیم «سه شنبه نامه»ای بزنیم برای گفتن از ادبیاتی از جنس قیصر امین پور. نه شعارزده و از زور پر محتوایی(!) به بیانیه شبیه، و نه روشنفکرنمایانه و از فرم زدگی به هیچ و پوچ نزدیک. می دانم که دشوار است اما کمک و دعای شما... خدا یاری مان کند.

2- برای فهم این نکته که این ور و آن ور قیصر، قیصر می کردند ببینید صفحه ی اول روزنامه ی کیهان و اعتماد مورخ نهم آبان هشتاد و شش را.

از همین قلم:

دانلود صدای قیصر امین پور: به بالایت قسم سرو و صنوبر با تو می بالند (1387)

ما همچنان اکبر لیلازادیم (1389)

با احترام سه شنبه های قیصر امین پور (1389)

دستور زبان عشق قیصر (1390)


یادنامه های امسال:

درد هنوز همان درد است! (سمیه توحیدلو)

غیرت آبادی ما را نفروشید (تقی دژاکام)

به یادت داغ بر دل می نشانم (عطیه همتی)

چه کسی زخم های مرا می بندد؟ (سمیرا راهی)

قیصر نسل ما (محمد اشعری)


یادنامه های آن سه شنبه:

خبر کوتاه بود: قیصر رفت

درگذشت او آرزوهایی را خاک کرد (سیدعلی خامنه ای- 1386)

هنوز فرصت نیست / کاش می توانستیم خود قیصر باشیمای نسیم مهربان زیر نام قیصرم (عبدالجبار کاکایی- 1386)

درد را بهانه کرد (ابوالفضل زرویی نصرآّباد- 1386)

پر کشید قیصر هم... (محمدرضا ترکی- 1386)

پاییز نامهربان است (جواد زهتاب- 1386)

قیصر امین پور هم از میان ما کوچید (محمدکاظم کاظمی- 1386)

خون خورده درد (محمدجعفر یاحقی- 1386)

دیدم که نه، برادر من قیصر است، او (سعید بیابانکی- 1386)

به راستی مبارک شمایید (فیروزه سودایی- 1386)

برای ما که نه ولی برای عده ای چه خوب می شود! (امید مهدی نژاد- 1386)

نه یک، نه دو، بل که بارها (سیمین بهبهانی- 1386)

عشق، سردتر از مرگ است (محسن آزرم- 1386)


یادنامه های سال های پیش:

بعد از حسینی دلمان به امین پور خوش بود (سیدعلی خامنه ای- 1387)

نامه ای از قیصر در هند (علیرضا قزوه-1387)

باز هم قیصر (عبدالجبار کاکایی- 1387)

پاسخ به تلفن شاعر اصفهانی (سعید بیابانکی- 1387)

شاعری جامع و متعادل (محمدکاظم کاظمی- 1387)

داغ داغ است ولی داغ برادر...قیصر! (علیرضا قزوه- 1388)

چرا مُردی قیصر (احسان رضایی- 1389)

  • امیرحسین مجیری

ببار ای بارون...

شنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۰، ۱۲:۰۲ ب.ظ
درد من این بود کاین تن خاک بود و گِل نبود

با خودم گفتم که دل می بندم اما... دل نبود

در میان برزخ تردیدهایم مانده ام

بغض اگر سر باز می کرد، این قَدَر مشکل نبود

  • امیرحسین مجیری

کودکانه ها

شنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۰، ۱۲:۰۱ ب.ظ
یک گاز و دو گاز بر نان سبوس...

توی بغل مامانی اش خود را لوس...

با بغض تمام می شود هر جمله

دختر بچه ای که توی ایستگاه اتوبوس...

---

«یا لَب تو که آفلیده ای خوشگل و جِشت

ای کاش که لوحی بدمی دَل این خشت»

گفتم که چیه معنی این؟ تو گفتی:

«نعنی که اگه بخونی می لی تو بهشت»

  • امیرحسین مجیری

«نگاهی به زبان» و نقدپذیری جورج یول

پنجشنبه, ۲۱ مهر ۱۳۹۰، ۱۱:۱۵ ب.ظ
سلام
بنا به آن چه باید، «نگاهی به زبان (یک بررسی زبان شناختی)» اثر جورج یول و ترجمه ی نسرین حیدری را خواندم. [سازمان مطالعه و تدوین کتب علوم انسانی دانشگاه ها (سمت)- چاپ نهم: 1389] را خواندم.
کتابی است بسیار خوب و زیبا. دلیلش هم فراتر از این است که مثلن معلوماتم را افزایش داد یا این که ساده نوشته بود و قابل فهم و با مثال های فراوان و کلی امکانات جانبی گذاشته بود برایش! دلیل اصلی اش نقدپذیری کتاب بود که برایم جدید و جذاب است. به این جملات دقت کنید:

- سعی کنید با دیدی انتقادی به تاثیر توصیف ها، تحلیل ها و ادعاهای مطرح شده بنگرید و به این منظور، آن توصیف ها، تحلیل ها و ادعاها را با شمّ زبانی خودتان از چگونگی کارکرد زبان بسنجید. پس از مطالعه ی این کتاب، شما باید احساس کنید که مطالب بسیاری درباره ی ساخت درونی زبان (صورت آن) و کاربردهای گوناگون آن در زندگی (نقش آن) می دانید و آمادگی طرحِ سوالاتی را دارید که با آن چه زبان شناسان متبحر می پرسند، مشابه است. [پیشگفتار مولف- ص 3]

- به خاطر داشته باشید که منظور از این بررسی [آواهای زبان] این نیست که گفتار شما با نشانه هایی که در این جا به کار برده شده اند «جور» در بیاید، بلکه سعی بر این است که شما نشانه های موجود را برای توصیف آوایی که تولید می کنید به کار ببرید. هدف از این تمرین توصیف کاری است که شما می کنید، نه تقریر کاری که شما باید بکنید. [آواهای زبان- ص 63]

- بررسی فرایندهای واجی... برای رسیدن به مجموعه ای از قواعد در مورد این که یک زبان چگونه باید تلفظ سود نیست، بلکه هدف، رسیدن به درکی از قانون مندی ها و الگوهایی است که در ورای کاربرد واقعیِ آواهای زبان قرار گرفته است. [الگوهای آوایی زبان- ص 75]

آن چیزهایی که این نمونه های استخراج شده از کتاب ارزشمند جورج یول به من نشان می دهد، دو چیز است:
1- آن چه گفته شده است، قطعیت ندارد بلکه حاصل بررسی های عده ای از دانشمندان است. بررسی هایی که مسلمن بسیار ارزشمند و قابل تامل هستند اما نمی توان آن ها را به منزله ی وحی مُنزل دانست و گفت: همین است و لاغیر. بلکه باید امکان تغییر یافتن هر کدام از گزاره های بیان شده در کتاب را در نظر گرفت.

2- این ها قواعدی نیست که عده ای از دانشمندان طراحی کرده باشند تا به زندگی شما جهت بدهند. این ها قواعدی است که عده ای برای توصیف زندگی شما طراحی کرده اند.

متاسفانه این نوع برخورد با مسئله کم تر در میان آثار فارسی دیده می شود. یعنی اول این که به مخاطب خود (فارغ از متخصص بودن یا نبودنش) احترام بگذارند و او را هم در راه تصحیح مسائل بیان شده، محق بدانند و دوم این که به توصیف واقعیت بیش تر از طراحی واقعیت اهمیت بدهند.
یادم هست در مقاله ای با عنوان «مهندسی ایرانی» (که مقاله ای بسیار بسیار ارزشمند از سیدمحمد بهشتی است) می خواندم که ارائه ی چیزی با نام «فرهنگ سازی» غلط است. ما باید فرهنگ های مختلفی را که مثلن در کشور هست، توصیف کنیم و بر اساس آن ها برنامه ریزی های مختلف داشته باشیم نه این که یک فرهنگ رسمی را برای همه ی نقاط کشور ترسیم کنیم. این کار باعث نابودی فرهنگ های غنی موجود در کشور می شود (به ویژه فرهنگ های بزرگی مانند فرهنگ کردی، لری و امثالهم)
در همین زمینه ی زبان شناسی کتاب «مبانی زبان شناسی و کاربرد آن در زبان فارسی» از ابوالحسن نجفی را هم خواندم. به حق کتاب ارزشمندی است و به قول استاد مصطفا ملکیان شاید تنها کتاب خوب تالیفی فارسی در زمینه ی زبان شناسی. به زودی ان شا الله در مورد این کتاب هم حرف می زنم اما حالا مختصر باید بگویم که کتاب خوبی است اما دو فرق عمده با کتابی چون کتاب جورج یول دارد:

1- چندان جذاب نیست. کتاب یول، 20 فصل کوتاه است پر از مثال و پر از حرف های حاشیه ای (حاشیه ای در این جا یعنی حرف هایی که اصل و قضیه ای را مطرح نمی کند بلکه برای مورد تاکید قرار دادن یک اصل مطرح شده، آورده می شود) و در پایان هر فصل هم سوال ها و تمرین های جذاب. اما کتاب آقای نجفی، 3 فصل است با کلی سوال در پایان کتاب با تعداد مثال های کم تر و پر از بیان قواعد و اصول. یعنی حتا شاید بتوان گفت کتاب ابوالحسن نجفی بیش تر مطلب دارد اما من کتاب یول را به علت این که بهتر می توان فهمیدش، بیش تر می پسندم.

2- به مسائل زبان شناسی مانند جورج یول، انتقادی نگاه نکرده است. یعنی آن قدری که یول در کتابش به دیدگاه مخاطب و شمّ زبانی او اهمیت داده، نجفی در کتابش این کار را نکرده است.

در هر صورت، خوشحالم که کتاب ارزشمند جورج یول را خواندم. حالا دارم کتاب «درآمدی بر معنی شناسی» کوروش صفوی را می خوانم. این کتاب هم مانند «نگاهی به زبان» جذاب و پر مثال است. و البته با تفکر انتقادی به مطالب. تمام شد، در مورد آن هم حرف خواهم زد.

پی نوشت: باید از ترجمه ی خوب نسرین حیدری از این کتاب هم یاد کنم. انصافن در جذاب شدن کتاب تاثیر داشته است.

  • امیرحسین مجیری

6 عاشقانه با پیامبران

جمعه, ۱۵ مهر ۱۳۹۰، ۰۲:۱۶ ب.ظ
این نیست گناه تو که سیبی چیدی

یا این که ز راه راست سرپیچیدی

این سیب و درخت عاشق هم بودند

تو عشق درخت را از او دزدیدی

---

گفتند که بر سر غذا جنگیدند

وقتی که نزاع من و او را دیدند

قابیل فقط قبر کندن را یاد گرفت

انسان ها، عشق را نمی فهمیدند

---

ما جفت همیم و از دو راه آمده ایم

هر دو به امید سرپناه آمده ایم

حالا که کنار تو نشسته ام می فهمم

این کشتی نوح نیست، اشتباه آمده ایم

---

یک لحظه قدم های تو را می خواهیم

از دوری تو سوخته و پر آهیم

حالا که میان ما نشستی، حالا

خاموش شود آتش ما ابراهیم

---

تو معجزه کردی و تقاصش را من...

باید بدهم پس، که شدم عصّا من؟

هر چند تقلبی و شعبده باشد باز

من عاشق این مار شدم موسا، من!

---

هر روز به یاد من تو می آیی، تو

هر چند که نیستی، تو این جایی، تو

آی ای تو کبوتر گِلی، آی ای تو

من عاشق آن روح مسیحایی تو

  • امیرحسین مجیری

قطعه ی طنابیه

شنبه, ۹ مهر ۱۳۹۰، ۰۷:۲۳ ب.ظ
--- فکر می کنم: تقدیم به تو ---

من کسی نیستم که با طناب تو

بروم تا ته چاه و برگردم

رفته ام با همین طناب تا ته چاه

فکر برگشت را نمی کردم...

  • امیرحسین مجیری