بیا تا برایت بگویم
چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من
شبیخون حجم تو را پیش بینی نمی کرد
و خاصیت عشق این است...
(سهراب سپهری)
- ۰ نظر
- ۰۱ دی ۸۸ ، ۱۴:۴۰
چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من
شبیخون حجم تو را پیش بینی نمی کرد
و خاصیت عشق این است...
(سهراب سپهری)
- آدم های بی دوست، کتاب های بی خواننده اند.
- زخم ها جمله های کتاب دردند.
- آذرخش/ قلم طلایی آسمان است/ به کارش نمی گیرد / مگر برای نوشتن باران
- چرا کتاب دشت ها را نمی خواند؟ / مگر باد / بی سواد است؟!
- ماه ، مادربزرگ ستاره هاست/ هر شب / هر چه بتواند / از کتاب خورشید برایشان می خواند
من و تو / دو کتابیم / یا دو فصل از یک کتاب
- قلمی از نور می خواهد / آن که در ظلمت می نویسد
- می گویی: "من کتاب نیستم" / پس این همه جلد چیست؟
- به من نگو که هستی/ لذت خواندنت را به من بده / صفحه به صفحه
- کتاب های مبتذل پر خواننده اند / اما کتاب خوب / خوانندگانش را چون دوست / بر می گزیند
- چرا / هر گاه شمع / تاریکی را می خواند / می گرید؟
- زبان / تنهاد صفحه ای است / که اشتباهی در کتاب قلب / صحافی شده است
- دانه، نخستین کلمه ی کتاب درخت است
- از کتاب بیابان/ در حافظه ی دریا، / نمک به جای می ماند
بگذار لمست کنم / تا نوشتن بیاموزم!
منبع : من و تو کتابیم / جمال جمعه / (ترجمه از عربی:) عباس نادری / چ ۱ : ۱۳۸۵ / نشر نزدیک
می خواد بباره انگار
دلای ما زمستونه
با این که اومد بهار
**
بهار اومد ولی یکی
دیگه میون ما نیست
یکی که از درس خدا
گرفته نمره ی بیست
بارالها چندیست ز تو دورم من
در نزد تو چون وصله ی ناجورم من
با آن که ز عشق تو تهی من نشوم
چون لک سیاهی در میان نورم من
ضررم هیچ سود هم ندارم برای تو
مانند یک ملخ، آری یک مورم من
این حال ببین که نوای ناله ام بلند
یارا ببین که ناله ی پر شورم من
جانا، تجلی خود را نشان بده
سی روز شد که همین جا در طورم من
حرفم تمام اگر چه جوابم تو می دهی
نامرده چون جنازه ی در گورم من
در پیش تو چون وصله ای ناجور هستم من...
اما از عشق تو خالی نمی شوم
چون سایه ای سیاه در پیش نور هستم من
با این که هیچ هم ندارم برای تو...
با پایی از ملخ آری یک مور هستم من
تا چند لحظه پیش صدای ناله ام بلند
حالا ببین که ناله ی پر شور هستم من
ربی تجلی خود را نشان بده
سی روز شد که همین جا در طور هستم من
حرفم تمام اگر که جوابم نمی دهی
نامرده چون جنازه ی در گور هستم من
محکمه ی الهی
خلیل جوادی
یه شب که من حسابی خسته بودم
همین جوری چشامو بسته بودم
سیاهی چشام یه لحظه سر خورد
یه دفعه مثل مرده ها خوابم برد
تو خواب دیدم محشر کبرا شده
محکمه ی الهی برپا شده
خدا نشسته، مردم از مرد و زن
ردیف ردیف مقابلش واستادن
چرتکه گذاشته و حساب می کنه
به بنده هاش عتاب خطاب می کنه
می گه "چرا این همه لج می کنین؟
راهتونو بی خودی کج می کنین؟
آیه فرستادم که آدم بشین
با دلخوشی کنار هم جم بشین
دلای غم گرفته رو شاد کنین
با فکرتون دنیا رو آباد کنین
عقل دادم برین تدبر کنین
نه این که جای عقلو کاه پر کنین
من بهتون چقدر ماشا الله گفتم؟
نیافریده بارک الله گفتم؟
من که هواتون رو همیشه داشتم
حتی یه لحظه گشنه تون نذاشتم
اما شما بازی نکرده باختین
نشستین و خدای جعلی ساختین
هرکدوم از شما خودش خدا شد
از ما و آیه های ما جدا شد
یه جو زمین و این همه شلوغی؟!
این همه دین و مذهب دروغی؟!
حقیقتا شماها خیلی پستین
خر نباشین گاوو نمی پرستین"
از توی جمع یکی بلند شد ایستاد
بلند بلند هی صلوات فرستاد
باز یک کلام و بعد ... خاموشی
آه این بود رسم جوان مردی؟
من دلم سخت نازک است و تنها تو
نیک می دانی دوای این دردی
باز هم نگاه عاشق من
باز هم جواب می دهی با سردی
تو که این قدر خوب و زیبایی
این چنین با دلم چرا کردی؟
پا بسته بر زمینم و آسمانم آرزوست
من را چه کار با حوریان بهشتی؟
تنها تو را ز هر دو جهانم آرزوست
کی مست گشتم و عاشق به روی تو؟
این یار بی زمان و مکانم آرزوست
چرکین شده است قلبم از این همه گناه
باران من ببار، آب روانم آرزوست
...ادامه در >