وب نوشته های امیرحسین مجیری

کلمات کلیدی
پیوندها

شعر در حضور رهبر انقلاب - 1

سه شنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۸۷، ۰۹:۲۵ ب.ظ
سلام.

هر سال آیت الله خامنه ای رهبر فرزانه ی انقلاب اسلامی ایران شب شعری برگزار می کند و در آن از شاعران جدید و قدیم دعوت می شود که شعرشان را بخوانند. با توجه به کیفیت بالای شعرهای خوانده شده در این مراسم تصمیم گرفتم این شعر ها را در وبلاگ منتشر کنم.

اشعار زیر در شب شعر سال ۸۷ خوانده شده اند:

مشفق کاشانی

برای مرغ گرفتار تا قفس باقی ست

هزار بغض گلوگیر در نفس باقی ست

به حیرتم که چرا خاتم سلیمانی

به دست دیو سیه کاسه ی هوس باقی ست

کجا به گوهر مقصود دست خواهی یافت

در آن محیط که چنگال خار و خس باقی ست

به آفتاب که نور سحر نخواهد ریخت

به خاک شب زده تا سایه ی عسس باقی ست

چه راز بود در آوای راهیان غریب

که در مسیر سفر نامه ی جرس باقی ست

به داد خواهی دل های بی قرار ای دوست

غمت مباد که دادار دادرس باقی ست

دوام مستی ما بین که در هزاره ی عشق

خرابههای می از طاق داربس باقی ست

هجوم دشمن و طوفان شن تماشاییست

که بر کتیبه ی اعجاز در طبس باقی ست

بر این رواق زبرجد نوشته اند به زر

خلیج فارس در آیینه ی ارس باقی ست

 

 

سعید سلیمانپور

الهی به مردان در خانه ات

به آن زن ذلیلان فرزانه ات

به آنان که با امر روحی فداک

نشینند و سبزی نمایند پاک

به آنان که مرعوب مادر زنند

ز اخلاق نیکوش دم می زنند

به آن گرد گیران ایام عید

وانت بار خانم به وقت خرید

به آن شیر مردان با پیشبند

که در ظرف شستن به تاب و تبند

به آنان که در بچه داری تکند

یلان عوض کردن پوشکند

به آنان که بی امر و اذن عیال

نیاید در از جیبشان یک ریال

به آنان که با ذوق و شوق تمام

به مادر زن خود بگویند «مام»

به آنان که داماد سر خانه اند

مطیع فرامین جانانه اند

به آنان که دارند با افتخار

نشان ایزو نه، زی ذی نه هزار

به آنان که دامن رفو می کنند

ز بعد رفویش اتو می کنند

به آنان که درگیر سوزن نخ ند

گرفتار پخت و پز مطبخ ند

به آن قرمه سبزی پزان قدر

به آن مادران به ظاهر پدر

الهی به آه دل زن ذلیل

به آن اشک چشمان ممد سیبیل

به تن های مردان که از لنگه کفش

چو جیغ عیالاتشان شد بنفش

که ما را بر این عهد کن استوار

از این زن ذلیلی نکن برکنار

به زی ذی جماعت نما لطف خاص

نفرما از این یوغ ما را خلاص

(آقا: خیلی خوب / سلیمانپور: ممنون از توجه و حوصله ی حضرت عالی و دوستان بزرگوار / آقا: طیب الله انفاسکم، خیلی خوب ... تجربه شده ظاهرا این، هان (خنده ی حضار) / سلیمانپور: خصوصی عرض می کنم خدمتتون (خنده ی حضار) ) 

 

زهرا محدثی خراسانی

سرشار کن از عشق افق های جهان را

در خلوت جانم بنشان شور اذان را

چندیست دچار تبم ای یار، نشان ده

سرچشمه ی آرامش بعد از هیجان را

دیدیم در آوای قنوت شب تسبیح

شوریدگی حضرت لاهوتی جان را

همراهی ذکر تو رفیق دل ما شد

بر دوش گرفتیم اگر بار گران را

تا کوچ کند رخوت و تا گام نهد شوق

بخشید نگاهت نفحات رمضان را

بر غربت ما، بیش تر از پیش نظر کن

ای آینه ی صدق، ببر وهم و گمان را

(آقا:طیب الله انفاسکم، خیلی خوب، آفرین)

 

امیری اسفندقه

(اسفندقه: زمزمه در واقع تقدیم شده به آقای محمد علی عجمی، شاعر تاجیک که سال ها در ایران زیستند و به ارشاد و پایمردی برادرم، آقای دکتر علیرضا قزوه، شعر های بسیار عالی ای برای ایران و حماسه های ایران سرودند و چاپ کردند و به یادگار گذاشتند.)

 

نشست و گفت کجا می رویم ما، یارا؟

سفر، برادر من، می برد کجا ما را؟

سلام کردم و گفتم: شمال، تا دریا

به طنز گفت که ما دیده ایم دریا را

به لحن روشن تاجیک شرح مان می داد

شکوه شهر سمرقند را، بخارا را

صفای لهجه ی گرمش به یاد می آورد

سروده های متون کهن، اوستا را

سور و نوای رودکی و فرّ و هنگ فردوسی

سرود باربد و زخمه ی نکیسا را

به رسم بیت برک در مشاعره بودیم

صبا، به لطف بگو آن غزال رعنا را

فشرد دست مرا، «گپ بزن، بخوان»، گفتم:

مجال نطق نمانده زبان گویا را  (آقا: آفرین)

به پاس گفت:بخوان، تا به گفته ی حافظ:

سرود زهره به رقص آورد مسیحا را (آقا: آفرین، آفرین)

به پارسی سره، سرخوشانه شعری خواند

چنان که وسوسه می کرد روح نیما را

سوال کرد که دانای وخش مولاناست؟

ندیده بود خودش را، بزرگ دانا را

به پاسخ آمده گفتم: بپرس از آیینه

یقین که آینه حل می کند معما را (آقا: آفرین)

کجاست کوه دماوند، یکسره می گفت

نشان دهید به من آن بلند بالا را

نشان دهید که آتش فشان خاموشم

نشان دهید به من، پیر پای بر جا را

به وجد آمده بود از غرور بالغ کوه

چه پیر کوه سترگی، خوشا تماشا را

گریخت از من و با کوه پیر خلوت کرد

بهانه کرد ظریفانه تنگی جا را  (آقا: آفرین)

«چقدر فاصله افتاد بین ما»، گفتم

نگاه کرد که: بردار فاصله ها را

کدام فاصله آیا، مگو، مگو، بس کن

فراغت از تو میسر نمی شود ما را

من و تو بر سر یک سفره نان، نمک خوردیم

چگونه گم کنم آن خاطرات پیدا را

هنر به دست من و تو سپرده همسایه

کلید روشن دروازه های فردا را

گذشته ی من و تو از شکوه سرشار است

بهل، ندیده بگیرد، ببخش دنیا را

دوباره قسمت ابن السلام خواهد شد

اگر جنون نکنی باز عشق لیلا را

چقدر صاف، چه بی تاب زمزمه می کرد

رفیق سنی ما، نام پاک مولا را (آقا: آفرین)

به انتهای سفر می رسیم، آنک شهر

چگونه تاب بیارم دوباره غوغا را

کجا مسافر شاعر، کجا؟ مرو، برگرد

بگیر دست من، این دست های تنها را

من و تو مثل همیم ای زلال تاجیکی

کدام فتنه جدا کرده این چنین ما را.

(آقا: آفرین، آفرین، خیلی خوب، چه شسته رفته و شیوا انصافا، خیلی خوب آقای امیری اسفندقه، خیلی خوب، شعرتون رو قبلا هم شنفته بودیم، خوب بود، اما الان خیلی جلو رفته. خیلی خوب شده الحمدلله)

  • امیرحسین مجیری

یک هیچ (تصحیح)

سه شنبه, ۸ بهمن ۱۳۸۷، ۱۱:۳۵ ق.ظ
شعر زیر تصحیح شعر یک هیچ است از سوی آقای حجت مستقیمی:

بارالها چندیست ز تو دورم من

در نزد تو چون وصله ی ناجورم من

 

با آن که ز عشق تو تهی من نشوم

چون لک سیاهی در میان نورم من

 

ضررم هیچ سود هم ندارم برای تو

مانند یک ملخ، آری یک مورم من

 

این حال ببین که نوای ناله ام بلند

یارا ببین که ناله ی پر شورم من

 

جانا، تجلی خود را نشان بده

سی روز شد که همین جا در طورم من

 

حرفم تمام اگر چه جوابم تو می دهی

نامرده چون جنازه ی در گورم من

  • امیرحسین مجیری

یک نکته.

جمعه, ۲۰ دی ۱۳۸۷، ۱۱:۳۹ ق.ظ
شعر دیکته را که قبلا در وبلاگ قرار داده بودم ( لینک) از جناب آقای یاسر قنبرلو است. (لینک)

همین.

  • امیرحسین مجیری

یک هیچ

پنجشنبه, ۳۰ آبان ۱۳۸۷، ۰۲:۴۴ ب.ظ
با این که چند سالی از تو دور هستم من

در پیش تو چون وصله ای ناجور هستم من...

اما از عشق تو خالی نمی شوم

چون سایه ای سیاه در پیش نور هستم من

با این که هیچ هم ندارم برای تو...

با پایی از ملخ آری یک مور هستم من

تا چند لحظه پیش صدای ناله ام بلند

حالا ببین که ناله ی پر شور هستم من

ربی تجلی خود را نشان بده

سی روز شد که همین جا در طور هستم من

حرفم تمام اگر که جوابم نمی دهی

نامرده چون جنازه ی در گور هستم من

  • امیرحسین مجیری

داستان سیاوش

دوشنبه, ۸ مهر ۱۳۸۷، ۰۹:۳۵ ق.ظ

داستان سیاوش

امیر حسین مجیری

چند روز پیش بعد دو سه سال محسنی را دیدم. آخرین باری که او را دیدم، تابستان بعد از سوم دبیرستان بود. اتفاقی دو تایی‏مان آمده بودیم به مدرسه سر بزنیم. سال بعدش محسنی از آن جا رفت و من دیگر ندیدم‏ش تا همین چند روز پیش. خب طبیعی است که بعد این همه مدت نشناسم‏ش. یعنی به نظر خودم طبیعی است. اما او خوب من را یادش بود. حتی آخرین روز دیدن‏ش را هم خودش تعریف کرد. قیافه‏ش هیچ تغییری نکرده‏بود. قد بلند، زخم کنار گوش راست و موهایی که به عقب سر شانه می‏زد. مثل زمان مدرسه، به شدت خودش را قبول داشت و یک‏بند حرف می‏زد. من آن روز کار خاصی نداشتم. داشتم الکی توی خیابان می‏چرخیدم که محسنی را دیدم. اما اصلا حال و حوصله نداشتم باهاش حرف بزنم. یعنی در واقع به حرف‏ها‏ش گوش بدهم. برای همین هی به ساعت‏م نگاه می‏کردم تا شاید بی‏خیال شود. اما محسنی انگار وظیفه داشته‏باشد یک ساعت برای من سخنرانی کند، اصلا به روی خود‏ش نمی آورد. البته وقتی درباره‏ی سیاوش حرف می‏زد، خداییش خیلی با دقت گوش می‏کردم. اما خب نمی‏شود وقتی یک آدم پر‏حرف، مخ شما را به کار گرفته، ساعت‏تان را نگاه نکنید؛ حالا هر چقدر هم حرف‏ها‏ش جالب باشد.

سیاوش هم توی دبیرستان با ما بود. این یکی را خوب یادم است. شاید چون یک بار باهاش دعوا کرده‏بودم. زنگ تفریح بود و من از دفتر سعیدی –مدیر- آمده‏بودم بیرون و اعصابم حسابی خورد بود. (یک نامردی جریان بمب بوگندو‏ها را به سعیدی گفته‏بود.) داشتم می‏رفتم طرف آب‏خوری که تنه‏م خورد به تنه‏ی سیاوش. گفت: «اوی‏ی! چته؟!» اصلا اهل دعوا و این‏ها نبود. خب شاید چون جلوی رفیق‏ها‏ش بوده، می‏خواسته خودی نشان بدهد. من رفتم جلو و یکی خواباندم زیر گوش‏ش. بعد هم دعوا‏مان شد. آن روز نشد درست و حسابی بزنم‏ش و بعدا هم دل‏م به حالش سوخت. بعد این که محسنی ماجرا‏ش را تعریف کرد هم وقتی رفتم خانه، اول کلی خندیدم. اما بعدش دوباره یک‏کم دل‏م به حال‏ش سوخت. اصلا ازش خوش‏م نمی‏آمد. الان هم اگر ببینم‏ش شاید باز بخوابانم زیر گوش‏ش. اما خب قیافه‏ش یک‏جوری بود که دل آدم به حال‏ش می‏سوخت. می‏فهمید که؟

محسنی می‏گفت این‏ها را خود سیاوش برای‏ش تعریف کرده‏است. حالا شاید یک کمی‏ش را هم خود محسنی ساخته‏باشد. اما مهم نیست.

سیاوش توی کنکور، دانشگاه اصفهان قبول می‏شود. بعد روز‏هایی که بیکار بوده، می‏رفته توی خیابان‏ها ول می‏گشته‏است. بیش‏تر هم طرف‏های چهارباغ و آمادگاه و کتاب‏فروشی های آن طرف‏ها. آن طرف‏ها –مثل همین طرف‏ها- پر عوضی است. عوضی‏هایی که دو تا دو تا دست‏هاشان را در هم گره می‏کنند و نیش‏ها‏شان را باز می‏کنند. و پر دختر و پسر‏هایی که دنبال یکی مثل خود‏شان می‏گردند که دست‏ها‏شان را در هم گره کنند و بشوند دو تا عوضی. سیاوش هم آن جا‏ها می‏پلکیده‏است. البته دنبال کسی نمی‏گشته‏است. اما سعی می‏کرده یک جوری راه برود که یکی دنبال‏ش بیاید. یک جور خاصی. (به خیال خودش با‏کلاس) یک جور خاصی دماغ‏ش را پاک می‏کرده، وقتی به سینما‏ها می‏رسیده یک جور خاصی به تابلوی سینما‏ها نگاه می‏کرده و سعی می‏کرده‏است همیشه لبخند کم‏رنگی روی لب‏ش باشد و هیچ حرکت اضافی هم توی صورت و بدن‏ش نباشد. (مثل این سریال‏های انگلیسی که روی سر یارو کتاب می‏گذارند تا قشنگ راه برود.) فقط مشکل این بوده که هر دختری، اگر دقت می‏کرده می‏فهمیده که راه‏رفتن سیاوش یک کم به معلول‏ها شبیه است. خب، البته اگر کسی دقت می‏کرده‏است. حتی اگر دختری آن قدر ضایع باشد که از یکی مثل سیاوش خوش‏ش بیاید که راه نمی‏افتد دنبال‏ش. منتظر می‏شود او پا پیش بگذارد!

سیاوش با هیچ دختری رابطه نداشته‏است. (تا آن جا که ما می‏دانیم.) البته به جز یک دختر چادری که با یک دست‏ش چادر‏ش را نگه می‏داشته و دست دیگر‏ش را بیرون چادر می‏انداخته است. این تنها کسی است که ما می‏دانیم سیاوش دوست‏ش داشته‏است. (یا او سیاوش را دوست داشته است. چه فرقی می‏کند؟)

در هر صورت، یک روز که سیاوش توی یک کتاب‏فروشی رفته بوده، می‏بیند دختری جلوی قفسه‏های رمان‏هاست. او یک کمی توی کتاب‏فروشی پرسه می‏زند تا دختره برود کنار. بعد که دختره می‏رود یک جای دیگر، سیاوش می‏رود سمت قفسه‏ی رمان‏ها. رمان‏های جدید را ورق می‏زند و چاپ‏های جدید رمان‏های قدیمی را نگاه می‏کند. همان طور که مشغول کار‏ش بوده، می‏بیند دختره دوباره آمده نزدیک آن جا. خب، این جور وقت‏ها، آدم –مخصوصا اگر سیاوش باشد- سعی می‏کند تکان نخورد. سیاوش «1984» را در دست داشته و هی ورق می‏زده؛ گاهی هم لبخندی می‏زده است. (درست مثل احمق‏ها.) دختره متعجب نگاه‏ش می کند و می‏رود سمت رمان‏های ایرانی و بی‏توجه به سیاوش، «یک عاشقانه‏ی آرام» را می‏کشد بیرون و به پشت جلد‏ش نگاه می‏کند. سیاوش اسم کتاب را که می‏بیند... خب، آدم باید خیلی سیاوش باشد که در آن جا فکری شود. سیاوش می‏رود دورتر و بنابر این نمی‏بیند دختره بعد‏ش «بازی آخر بانو» را هم می‏کشد بیرون. البته این چیز‏ها مهم نیست. گفتم که. آدم باید خیلی سیاوش باشد که از این چیزها فکری شود. مهم آن جا‏ست که سیاوش همان طور که «راهنما‏ی نگارش فارسی» توی دست‏ش بوده، نگاه‏ش را دور کتاب‏فروشی می‏چرخاند. نگاه‏ش می‏افتد روی دختر و پسری که کتاب‏فروشی را دور می‏زده و در آن لحظه روبروی قفسه‏ی «روان‏شناسی» بوده‏اند. پسره داشته برای دختره، سخنرانی می‏کرده و دختره هم از زیر آرایش چشم‏ها و لب‏ها‏یش لبخند می‏زده‏است. (دو تا عوضی) بعد نگاهش می‏رسد به دختره، که صورت گردی داشته و کمی تپل بوده، کمی از مو‏ها‏یش را روی پیشانی‏ش ریخته‏بوده و بدون آرایش و با اخم به کتاب‏ها نگاه می‏کرده است. (اگر این پسر یک شباهت به من داشته‏باشد، همین است که حال‏ش از دختر‏هایی که آرایش می‏کنند، به هم می‏خورد.)

در آن لحظه احتمالا خود سیاوش هم نمی‏فهمد چه کار می‏کند. می‏رود جلو و در حالی که به سختی آب دهان‏ش را قورت می‏داده است، می‏گوید: «سلام.» دختره سرش را بالا می‏آورد و با ابرو‏های بالا رفته به سیاوش نگاه می‏کند. بعد با لبخندی کم‏رنگ و کمی ناز می‏گوید: «سلام.» دختره قشنگ نبوده، حتی لب‏هایش کمی بیش از حد دخترانه بزرگ بوده‏است. این را به هرکس بگویی شک نمی‏کند که با یک بی ریخت تمام عیار روبرو است. اما سیاوش یک باره نگاه‏ش می افتد به «یک عاشقانه‏ی آرام» در دست دختره. همان وقت مطمئن می‏شود که باید ادامه دهد. می‏گوید: «دیدم این کتاب رو برداشتین. خواستم بدونم کتابای دیگه‏ی نادر رو هم خوندید؟» «نه، این یکی رو خیلی تعریف‏ش رو شنیده‏بودم، برش داشتم.» «آره. خیلی کتاب قشنگیه. البته من یک سال پیش خوندم‏ش...» شاید شما خیلی به ادامه‏ی این گفتگوی مسخره علاقه داشته‏باشید، اما این ها مهم نیست. مهم این است که روز بعد، همان ساعت می‏شده این دو تا را دید که توی چهارباغ قدم می‏زنند و همان طور که دختره درباره‏ی مودب‏پور حرف می‏زند، سیاوش از مصطفی مستور می‏گوید. روز‏های بعد هم همین قدم‏زدن‏ها ادامه پیدا می‏کند، با این تفاوت که کم‏کم گفتگو از ادبیات به خود‏شان می‏رسد. همین روز‏ها است که سیاوش اسم دختره را می‏فهمد (سیما)، می‏فهمد او هم دانشجوی دانشگاه اصفهان است (ادبیات، سیاوش صنایع می‏خواند.)، هم‏سن او‏ست و چیز‏های مسخره‏ای مثل فیلم‏ها و کتاب‏ها و رنگ و ماشین و شهر دوست داشتنی. در این روز‏ها سیاوش و سیما (که بدون هیچ برداشت خاصی، اسم‏ها‏شان شبیه هم است.) مسیر دروازه دولت تا پل خواجو را پیاده طی می‏کرده‏اند و البته گاهی روی صندلی‏های گرد وسط خیابان می‏نشسته‏اند. (نیازی نیست بگویم مثل چی) یکی از همین روز‏ها‏ست که سیما یک‏دفعه و بی‏مقدمه دست‏ش را در دست سیاوش می‏گذارد. سیاوش اول کمی جا می‏خورد؛ اما با این که به سختی آب دهان‏ش را قورت می‏داده، دست سیما را محکم فشار می‏دهد. سیما جوری که دندان‏ها‏یش کمی پیدا شود می‏خندد و می‏گوید: «اوی‏ی! چته؟»

از آن روز به بعد، این مسیر نسبتا بلند، به همان شکل دست در دست طی می‏‏شود. خب اگر چه روز‏های اول، سیما پیش‏دستی می‏کند؛ اما چند روز بعد، سیاوش با وجود کلنجار‏ها‏ی بسیار، بی‏خیال خیلی چیز‏ها می‏شود و همین که سیما را از دور می‏بیند دست‏ش را به سمت‏ش دراز می‏کند.

با این که برای سیاوش خیلی مسخره بوده که به سیما پیشنهاد ازدواج بدهد، اما بالاخره یک روز، تمام جرئت‏ش را جمع می‏کند و درست 10 متر پایین‏تر از آمادگاه، تصمیم‏ش را می‏گیرد. با این که گفتگوی او و سیما بسیار مسخره است، اما خب چاره‏ای نیست؛ باید بگویم.

حرف‏های سیاوش و سیما تمام شده و حالا آن‏ها در سکوت دست در دست هم چهارباغ را به سمت پل خواجو طی می‏کنند. سیاوش یک‏باره می‏گوید: «سیما!» سیما جواب می‏دهد: «هوم؟» سیاوش لب پایین‏ش را گاز می‏گیرد و می‏گوید:«تو... تو من رو دوست داری؟» سیما یک‏باره با ابروهای بالارفته به سیاوش نگاه می‏کند و می‏گوید: «یعنی چی؟» (هنوز دست‏ها‏شان در دست هم است.) «یعنی می‏خوام بگم، من... من تو رو دوست دارم. خیلی.» حالا رسیده‏اند سر تقاطع. در حالی که سیما لبخند شیطنت‏آمیزی بر لب دارد، در سکوت تقاطع را رد می‏کنند. انتظار سیاوش برای به حرف آمدن سیما بی‏نتیجه است. پس خودش ادامه می‏دهد: «سیما! من...(یک لحظه چشمان‏ش را می‏بندد)من عاشقتم سیما.» (دروغ سیاوش) هر دو بدون هماهنگی با هم می‏ایستند. حالا سیما با لبخندی کم‏رنگ، اما هنوز شیطنت‏آمیز به سیاوش نگاه می‏کند. سیاوش به چشم‏ها و بعد به لب‏های سیما نگاه می‏کند و می‏گوید: «سیما! من می‏خواستم از‏ت خواستگاری کنم.»

ممکن است سیما گفته‏باشد: «نه سیاوش! من الان اصلا تو موقعیت خوبی نیستم.: یا «سیاوش! من تو رو مث یه دوست، دوست دارم، اما نه مث یه... شوهر.» یا «تو واقعا چی فکر کردی؟ تو... خیلی نفهمی!» یا «خیلی وخ بود منتظر همچین حرفی بودم.» یا «منم عاشقتم سیاوش! منم...» یا هر حرف دیگری (بستگی به شما دارد.) ما نمی‏دانیم سیما چه می‏گوید. و بعد از آن چه می‏شود.

محسنی با یک قیافه‏ی خیلی جدی (این جور وقت‏ها، آدم دوست دارد بزند زیر خنده، اما قیافه‏ی طرف نمی‏گذارد.) به من نگاه کرد و گفت: «امیر! بش گفتم: سیاوش بعدش چی شد؟ همین دیروز بودا. گفت: هر وخ یه دختر چادری می‏بینم که با یک دست‏ش چادر‏ش رو نگه داشته و دست دیگه‏ش از چادر‏ش اومده بیرون، تکیه می‏دم به دیوار، یا می‏شینم رو یه سکو. بغض می‏کنم. گفت: حمید (حمید محسنی) می‏خوام بزنم زیر گریه. حالا پس فردا دوباره می‏بینم‏ش. نمی‏دونم چش شده.»



  • امیرحسین مجیری

پیرمرد

دوشنبه, ۸ مهر ۱۳۸۷، ۰۹:۳۴ ق.ظ

پیرمرد

 

تصویر آن روز‏ها به شدت برایم تیره‏و‏تار است. جز بعضی چیز‏ها همه چیز آن روز‏ها برای‏م مات‏ند. نمی‏دانم او قبل از ما به محله آمده‏بود یا ما قبل از او. هیچ وقت این را از پدر‏م نپرسیدم.

مطمئن نیستم اولین بار کی او را دیدم. فکر می‏کنم چند روزی پس از آن که آن قدر بزرگ شده‏بودم که بتوانم به مسجد پا بگذارم. کنار پدرم در صف دوم ایستاده‏بودم و او درست جلوی من بود. از پشت فقط هیکل درشت و عرقچینی که بر سر بی‏موی‏ش گذاشته بود به چشم می‏آمد. و نگاه‏ش که همیشه به روبرو بود. از وقتی او را دیدم،  همیشه در نماز به روبرو نگاه می‏کردم و هرچه پدرم نهی‏م می‏کرد نتیجه نمی‏گرفت.

نمی‏دانم چه چیز باعث می‏شد دوست داشته‏باشم نگاهش کنم. بزرگی‏ش، آرامش‏ش و یا شاید نگاه‏ش که همیشه به روبرو بود. ظهر‏ها قبل از اذان به مسجد می‏آمدم و کنار تنها ستونی که هیچ پیرمردی ملحفه پهن نکرده‏بود، می‏نشستم. جوری که خادم مسجد نبیندم و من پیرمرد را ببینم. خادم به پیرمرد کاری نداشت. اصلا به پیرمرد‏ها کاری نداشت. اما مطمئن بودم اگر مرا ببیند، بیرون‏م می‏کند. فکر می‏کنم بعد‏ها مرا دید و شاید به خاطر این که آرام گوشه‏ای نشسته‏بودم، کاری به‏م نداشت. اما هر بار که از کنار‏م رد می‏شد، زیر لب چیز‏های نا‏مفهومی می‏گفت و من هول می‏کردم. در میان آن ترس و هول، به پیرمرد نگاه می‏کردم که به روبرو نگاه می‏کرد و شاید زیر لب ذکر می‏گفت. وقت‏هایی که با پدرم نبودم، نمی‏توانستم برای نماز صف دوم بایستم. اما همیشه بعد از نماز، وقتی دکان‏دارها می‏رفتند سر سفره‏های ناهار‏شان و پیرمرد‏ها سمت ستون‏ها و دیوار‏ها، می‏رفتم صف دوم پشت سر پیرمرد می‏نشستم. و پیرمرد شروع می‏کرد به خواندن. درست وقتی فهمیدم زیارت عاشورا می‏خواند که از اول تا آخر‏ش را حفظ شده‏بودم.

پیرمرد زیارت را بلند می‏خواند، اما من حس می‏کردم اگر سرش را پایین بگیرد، هیچ گاه صدایش به من نمی‏رسد. به من که صف دوم درست پشت سر پیرمرد نشسته‏بودم. بعد از این که از سجده‏ی زیارت بلند می‏شدیم، پسرکی – نمی‏دانم از کجا- می‏آمد و دست پیرمرد را می‏گرفت و می‏برد بیرون. گاه در مسیر کوتاه صف اول تا در مسجد، پیرمرد می‏ایستاد و عرقچین‏ش را چند لحظه از سر بر‏می‏داشت. و من این لحظه‏ها را بسیار دوست داشتم. چهره‏ی پیرمرد را به یاد ندارم. به یاد ندارم هیچ گاه از روبرو نگاه‏ش کرده‏باشم. آن روز‏ها در ذهن من مات و مه‏آلودند. اما روزی که پیرمرد زیارت را اشتباه خواند، خوب به یاد دارم. سر‏م را زیر انداختم و چشم‏هایم را محکم بستم و درست‏ش را در ذهن تکرار کردم. پیرمرد‏ها وقتی فهمیدند اشتباهی پیش آمده که پیرمرد به تکاپوی درست کردن اشتباه‏ش افتاد. خوشحال بودم که هیچ کس زیارت را حفظ نبود. هیچ کس نفهمید پیرمرد از چند خط بعد خواندن را ادامه داده‏است. فکر می‏کنم، آن روز همان روزی بود که دمپایی‏هایم را بردند و تا خانه پا‏برهنه دویدم.

از سرنوشت پیرمرد مطمئن نیستم. نمی‏دانم از کی دیگر صف دوم نایستادم. این روزها، تصاویر ماتی در ذهنم می‏آید. تصویر یک تابوت که در حیاط مسجد است. مردم تابوت را بر دوش می‏گذارند و خادم لنگان لنگان می‏دود جلو و در مسجد را کامل باز می‏کند. پیرمرد را هم می‏بینم که گوشه ی عقب تابوت را گرفته‏است و به روبرو نگاه می‏کند.

عدنان دست چپ‏م را می‏گیرد و می‏فهمم که باید برویم. آرام می‏رویم سمت دمپایی‏هایم. پسرکی را می‏بینم که به من خیره شده‏است. صورت‏ش برایم مات است؛ اما مطمئنم منتظر است عرقچین‏م را چند لحظه‏ای از سر بردارم. دستی به سر بی‏مویم می‏کشم و با عدنان به حیاط مسجد می‏رویم. پسرک هنوز همان جا ایستاده‏است.

  • امیرحسین مجیری

فقط بگو که می توان

شنبه, ۶ مهر ۱۳۸۷، ۰۹:۳۷ ق.ظ
--- تقدیم به تو ---

فقط بگو که می توان

به چشم تو نگاه کرد

زبان خود، و چشم خود

دوباره پر ز اشک و پر ز آه کرد

و تا ابد گناه کرد

بگو بگو که می توان

به لحظه ای نگه به روی ماه کرد

و با همان یک آن

تمام عمر خود تباه کرد

و کل عالم وجود

پر ز خنده های قاه قاه کرد

بگو بگو که می توان

به روی تو نگاه کرد

و بین کوه و کاه اشتباه کرد

و عقل خود به یک نگاه

گم ز راه کرد

نگو نگو نمی توان

ستاره شد

به آسمان عشق تو

نظاره کرد

به روی ماه تر ز ماه تو

دوباره شد

خراب و مست غنچه ی لبان تو

و چاره کرد

به سوزش دلی میان شعله ی نگاه تو

پیاده شد

به منزل صدای تو

روانه شد

به سوی قلب پاک تو

و باده شد

و ریخت در میان کاسه ی لبان تو

و دانه شد

و رفت در میان خاک پای تو

جوانه زد

درخت شد

و باز هم به شعله ی نگاه تو

نگاه کرد

و باز هم نگاه کرد

و باز هم نگاه کرد

بگو بگو که می توان

بگو بگو که می توان

  • امیرحسین مجیری

وبگاه آزمایشی عروض

شنبه, ۶ مهر ۱۳۸۷، ۰۹:۲۱ ق.ظ
وبگاه آزمایشی عروض، وبگاهی برای تشخیص وزن عروضی اشعار فارسی است. این وبگاه از سوی محمد مهدی مجیری به عنوان پروژه ی کارشناسی تهیه شده است و در حال تبدیل به مقاله است.

مهم ترین قابلیت این وبگاه،توانایی تشخیص وزن عروضی یک بیت با وارد کردن آن بدون حرکت گذاری است. علاوه بر این، وبگاه آزمایشی عروض توانایی تشخیص اختیارات شاعری به کار رفته در شعر را نیز دارد.

علاوه بر این مجموعه داده های مفیدی برای کار بر روی ادبیات فارسی به صورت رایگان - برای دانلود- در وبگاه قرار داده شده است.

http://prosody.mojiry.ir

  • امیرحسین مجیری

یوزپلنگانی که با من دویده اند – بیژن نجدی

پنجشنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۸۷، ۰۹:۴۶ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

کتاب های من -- 1

یوزپلنگانی که با من دویده اند – بیژن نجدی

یوزپلنگانی که با من دویده اند - بیژن نجدی

 

کتاب را "حجت" بهم داد. گفت شاعرانه نوشته است و مثلا برای این که بگوید بوی چایی به او رسید کلی طول و تابش داده است.

حس زیبای موجود در وجود "ملیحه" در داستان "سپرده به زمین" یک دفعه ذوق زده ام کرد. این همان کتاب است که من می خواستم. این شعر است یا داستان؟

تغییر راوی در داستان "روز اسبریزی" بسیار زیبا و لطیف است. تغییری که نویسنده در پایان داستان هم به زیبایی به آن اشاره می کند.

تقریبا همه ی شخصیت های نقش اول داستان ها، به نوعی جدای از مردم و خاصند. طاهر و ملیحه دنیال جنازه ای می روند که بچه شان نیست. مرتضای "استخری پر از کابوس"، قو به دست نمی داند دقیقا چه شده است. رفتارهای اسب در "روز اسبریزی" برای دیگران قابل درک نیست. پیرمرد در "تاریکی در پوتین" تنهاست و دنبال تکه ای خاطره از پسرش. "مرتضای "شب سهراب کشان" کر و لال است و صداها را حس می کند. عروسک "چشمهای دکمه ای من" در گوشه ای از شهر تنها افتاده است."میر آقا" میان تردید ترس و مرگ گیر افتاده است. ملیحه ی "سه شنبه ی خیس"، پدری را به خانه می آورد که یک رویاست. طاهر "گیاهی در قرنطینه" قفل به شانه دارد و "گیاهی است در قرنطینه". انگار بیژن نجدی در خیابان ها، در شهرها و در خاطره ها گشته است، در چشمهای آدم ها نگاه کرده است و داستان زندگی آنها را از چشم هایشان ساخته است.

سیال بودن "تاریکی" از موضوعات دیگر قابل توجه است که در دو داستان "تاریکی در پوتین" و "شب سهراب کشان" به آن اشاره شده است. مخلوط کردن حواس پنج گانه با هم (که بعضی از مواردش را در "تکه هایی از کتاب" نوشته ام.) به زیبایی شعر در داستان ها آورده شده است. در کل داستان ها، بی اهمیت بودن کلیات و تاکید زیبا بر "جزئیات" انسان را شوکه می کند.

کتاب زیبایی است. کتاب خیلی زیبایی است.

تکه هایی از کتاب:

تکه های زیر، تکه هایی است که خودم خوشم آمد. البته خیلی تکه های دوست داشتنی را ننوشتم، چون می ترسیدم همه ی کتاب را بنویسم!

 

- طاهر گفت: بچه را بدن به ما که چی ملیحه؟

ملیحه گفت: دفنش می کنیم، خودمون دفنش می کنیم. بعد شاید بتونیم دوستش داشته باشیم.

همین حالا هم، انگار، انگار دوستش دارم. (یوزپلنگانی که با من دویده اند – "سپیرده به زمین" – ص 10)

 

- چراغ های روشن اطراف استخر را دید که همین طور الکی روشن بودند و خیال می کردند که هنوز از دیشب چیزی باقی مانده است. (یوزپلنگانی که با من دویده اند – "استخری پر از کابوس" – ص 16)

 

- همین طور که چای پایین می رفت مرتضی گلوی خودش را، قفسه ی سینه اش را، یک مشت از معده اش را روی رد داغ ای پیدا می کرد. (یوزپلنگانی که با من دویده اند – "استخری پر از کابوس – ص 18)

 

- از چشمهایش صدای شکستن قندیل های یخ به گوش می رسید. (یوزپلنگانی که با من دویده اند – "روز اسبریزی" – ص 25)

 

- دهان اسب پر از صدای دلش بود. لذت یورتمه به کشاله ی ران هایم زور آورده بود. (یوزپلنگانی که با من دویده اند – "روز اسبریزی" – ص 27)

 

- به پشتش نگاه کرد تا به چیزی تکیه کند. دیوار، تخته سنگ، هیچ چیز نبود. (یوزپلنگانی که با من دویده اند – "تاریکی در پوتین" – ص 30)

 

- ته آب چطور می شود فهمید امروز چند شنبه است؟ (یوزپلنگانی که با من دویده اند – "تاریکی در پوتین" – ص 31)

 

- پوتین بند نداشت. نه بوی پایی می داد و نه صدای دویدن کسی از آن به گوش می رسید. (یوزپلنگانی که با من دویده اند – "تاریکی در پوتین" - ص 32)

 

- مرتضی تکان خوردن صداها را روی صورتش احساس می کرد و می دانست یک چیز بدون شکل بین دهان مردم و در هوا جریان دارد که او نمی تواند آن را با دست هایش بگیرد. (یوزپلنگانی که با من دویده اند – "شب شهراب کشان" – ص 37)

 

-  یک شب به تاریکیهایی که روی تاریکیهای چاه ریخته می شد اشاره کرد و پرسید - ...؟

مادرش با تکان دادن سر گفت: نه، آن هیچ صدایی ندارد. (یوزپلنگانی که با من دویده اند – "شب سهراب کشان" – ص 38)

 

- مرتضی در حیاط به صورتش آب زد، دستهایش را روی گوشهایش گذاشت تا سکوت سیاه شده ی باغچه را نشنود. قدمهایش را روی صدای قد کشیدن علفها ریخت و تا به خانه ی قهوه چی برسد یک پل از روی رودخانه گذشت. یک جاده ی مالرو بین دو مزرعه افتاد، یک پنجره خودش را باز کرد. (یوزپلنگانی که با من دویده اند – "شب سهراب کشان" – ص 40)

 

- وقتی که یکی از تیرکهای سقف افتاد، فردوسی سرش را برگرداند و به سردارانش گفت: بروید آن آتش را خاموش کنید!

اسفندیار بی آنکه نیزه را از چشمش بیرون کشد سوار اسب شد، سهراب با همان دشنه ی فرو رفته در استخوان دنده اش اسب را زین کرد و سوار بر اسب آنقدر استخر را دور زد تا سیاوش، از چشم خونِ ریخته ی زیر پاهایش بردارد و پیشاپیش اسب از تاریکی پشت پلکان های طوس بیرون آید. (یوزپلنگانی که با من دویده اند – "شب سهراب کشان" – ص 45)

 

- کاشی های گلدسته آن قدر آبی بنظر می آمد که مطمئن بودم فاطی زیر آجرها له و لورده نشده است. (یوزپلنگانی که با من دویده اند  - "چشمهای دکمه ای من..." – ص 48)

 

- تیمور در حیاط روزنامه ها وکتابهای میر آقا، اعلامیه ها و نامه های میرآقا را آتش زده بود و باد، کاغذهای سیاه شده ی نیمه سوخته، کلمات سیاه شده ی نیمه سوخته، صورت های سیاه شده ی نیمه سوخته را با خودش می برد. آتش کفر می گفت. (یوزپلنگانی که با من دویده اند – "خاطرات پاره پاره ی دیروز" – ص 63)

 

- سفالها بالاتر از ایوان بود. بالاتر از سفالها، آسمان نصف شده بود، نصفش، دود حیاط را با خود می برد و در نصف دیگر خداوند صورتش را از ما برگردانده بود. ( یوزپلنگانی که با من دویده اند – "خاطرات پاره پاره ی دیروز" – ص 65)

 

- به ایوان که برگشت کوچه پر از صدای یورتمه شد و ماهرخ و من در زمستانی که بوی چرم درشکه می داد درختی را تا کنار درشکه بدرقه کردیم که دیگر درخت نبود، که حتی خجالت می کشید سرش را به طرف جنگل برگرداند. (یوزپلنگانی که با من دویده اند – "خاطرات پاره پاره ی دیروز" – ص 66)

 

- هفت سال پیش، سیاوش ریحانی، پدر ملیحه، پشت انبار سیب زمینی زندان، به تیرکی چوبی بسته و تیرباران شده بود، البته بعد شیلنگ آب را روی تیرک گرفته و آن را شسته بودند. البته باران نگذاشته بود که خون، روی علف های کنار تیرک، پینه ببندد. (یوزپلنگانی که با من دویده اند – "سه شنبه ی خیس" – ص 71)

 

- راننده، مینی بوس را روی سرازیری انداخت. شیشه کنار صورت ملیحه از تپه ها و برج و سیم خاردار خالی شد. (یوزپلنگانی که با من دویده اند – "سه شنبه ی خیس" – ص 73)

 

- روی ترازو به عقربه ای نگاه کرد که زیر پاهایش تا کنار عدد 49 رفته بود. و این یعنی اگر طاهر به دنیا نیامده بود و یا همان لحظه می مرد و کسی جسدش را می سوزاند، زمین، 49 کیلو سبک تر، می توانست خورشید را دور بزند. (یوزپلنگانی که با من دویده اند – "گیاهی در قرنطینه" – ص 79)

 

  • امیرحسین مجیری

دو قدم مانده به صبح -2

جمعه, ۱۸ مرداد ۱۳۸۷، ۰۸:۲۳ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم.

 

چند فایل زیر را از برنامه ی "دو قدم مانده به صبح" (14 و 15 امرداد 1387- شبکه‌ی 4 سیما) انتخاب کرده‌ام.

 

 

فایل اول:

دکلمه‌ی یک ترانه از عبدالجبار کاکایی(این ترانه را دیشب آقای کاکایی در برنامه‌ی زنده‌ی دو قدم مانده به صبح و در پایان گفتگو با اهورا ایمان خواندند.)

 

{{ دانلود صدای عبدالجبار کاکایی (شاهزاده و پری) }}

 

کی می‌دونه وقتی بارون می‌زنه

دیگه دور خنده‌ها تموم می‌شه

گلا پر می‌کشن از رو شاخه‌ها

طاقت پرنده‌ها تموم می‌شه

 

کی می‌دونه پای دیواری که نیست

یه روزی قرار می‌ذاشتیم من و تو

زیر این سقفی که افتاده رو خاک

چه شب و روزایی داشتیم من و تو

 

ما دو عکس رنگ و رو رفته‌ی تار

لای عکسای پر از گرد و غبار

تو پری قصه‌های کاغذی

من ولی شاهزاده ی یکه سوار

 

زد و مثل همه عاشقی ما رو

سر این کوچه یه روزی کاشت و رفت

مث دوس داشتنای دروغکی

زندگی هم ما رو قال گذاشت و رفت

 

واسه این شاهزاده‌ی برهنه پا

کی می‌خنده کی دیگه ناز می‌کنه

کی میاد پنجره های بسته شو

رو به ایوون طلا باز می‌کنه

 

من دوباره پای دیوار اومدم

دنبال خاطره‌های بی صدام

نکنه قرارمون یادت بره

من همون شاهزاده‌ی برهنه پام

(سال‌های تا کنون- وبلاگ عبدالجبار کاکایی- http:// jabbarkakaei.blogfa.com)

 

فایل دوم:

خواندن شعر معروف طنز «آهو» از ناصر فیض در مراسم شعر طنز «در حلقه‌ی رندان»

 

{{ دانلود صدای ناصر فیض (آهو) }}

کشیدم روی کاغذ با قلم‌موی سیاه،  آهو  

نمی‌دانم چه شد افتاد بعد از آن به راه٬ آهو 

 

نفهمیدم چرا آن سوتر از من ناگهان برگشت

خرامان کرد بر من یا قلم‌مویم نگاه، آهو 

 

کجا زیباتر از آهوست ماه، آهوست زیباتر

و گر نه پنجه می‌افکند شب‌ها سوی ماه، آهو

 

اگر آهو نصیبی دارد از هو، این از آنجا نیست

که حتماً می‌رود گاهی به سوی خانقاه، آهو

 

چنان که گاو در دوران سابق گاو بود٬ آری...

به آهو نیز می‌گفتند در دوران شاه، آهو

 

ولی امروز از بس دود و دم در شهر تهران هست

که گاهی می‌شود از دور با بُز اشتباه، آهو

 

اگر بینی که نابینا همان آهوست، ساکت باش!

و گرنه می‌رود از هول می‌افتد به چاه، آهو

 

تمام آهوان را آدمی یک روز خواهد خورد 

ولی هرگز نخواهد خورد چیزی جز گیاه، آهو

 

نمی‌داند هزار افسوس! یک صیاد آدم نیست

و می‌افتد به دامش با همین یک اشتباه، آهو

 

اگر شد می‌گذارد بر سر آهو، کلاه، آدم

ولی کی می‌گذارد بر سر آدم کلاه،  آهو؟!

 

کره از آب حاصل کردن از اطوار آدمهاست

کجا مانند آدم‌هاست آبِ زیره کاه ، آهو؟!

 

به نام زنگی و رومی اسیر رنگ شد آدم

رها در دشت‌ها امّا، سپید آهو، سیاه، آهو

 

دلم می‌سوزد ازاین قدر سرگردانی‌ات در دشت

چرا مانند مردم نیستی غرق رفاه، آهو

 

من این افسانه را از خود در آوردم، در این مورد

مقصر بنده‌ام یعنی که باشد بی‌گناه، آهو

 

شب مرگش شبیه قو- همان قویی که زیبا مرد

خودش را می‌رساند بر لب یک پرتگاه، آهو

 

از آن بالا نگاهی می‌کند با ترس پایین را

و پایش می‌خورد لیز و تو می‌بینی که، آه... آهو

 

ولی آواز مرگی را نمی‌خواند کسی امروز،

از آن بالا بیفتد بر زمین گر یک سپاه، آهو

 

من از تصدیع شعرم قبل از آهو عذر می‌خواهم

به امیدی که باشد بعد ازاینها عذرخواه،  آهو

 

به بیت مقطع آمد شعر و دیگر قافیه تنگ است

که دارد می کند این بیت را هم افتضاح، آهو 

                                         

اگر آهو بداند گریه ی ما را درآورده ست

به ریش شاعران شاید بخندد قاه قاه آهو!

(املت دسته دار – وبلاگ ناصر فیض - http://omlet38.blogfa.com/post-30.aspx)

  • امیرحسین مجیری