وب نوشته های امیرحسین مجیری

کلمات کلیدی
پیوندها

۲۲ مطلب در مرداد ۱۳۸۹ ثبت شده است

احمق ها به بهشت نمی روند...

دوشنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۸۹، ۱۲:۳۹ ب.ظ
سلام.

امروز متوجه شدم که سایت لغت نامه ی دهخدا که به عنوان یک سایت مرجع شناخته می شود٬ هم پالایش شده است!

این کارهای احمقانه برای چیست؟

  • امیرحسین مجیری

واژه های اصیلی که دخیل می دانیم شان!

شنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۸۹، ۰۳:۵۰ ب.ظ

سلام.

امروز به مقاله ای برخوردم که به موضوع جالبی پرداخته بود. این که برخی از واژه هایی که اکنون ما به کار می بریم، در اصل فارسی بوده اند که به زبان های دیگر رفته اند و حال تغییر شکل داده ی آن ها دوباره به فارسی برگشته است. مثلن شما می دانید کیوسک، چک، زیرکونیم و آرسنیک در اصل فارسی بوده اند؟ البته در این باره پیش از این در مورد واژه هایی چون "پیژامه" و "چمدان" خوانده بودیم. اما این مقاله با استناد به کتاب های فرهنگ اروپایی و آمریکایی ابعاد تازه تری از این ماجرا را رو کرده است! بیش تر این واژه ها سفری طولانی را از زبان مبدا (فارسی) به زبان مقصد (انگلیسی یا فرانسوی) طی کرده اند و در این راه از زبان هایی چون عربی، سریانی، یونانی و... عبور کرده اند. به همین جهت واژه ی جدید با ریشه ی اصلی تفاوت های فراوانی دارد. از آن جا که روال این وبلاگ بر ساده و عمومی نگاشتن است و از آن جا که بنده هم چندان از پیچیده نویسی سررشته ای ندارم، به توضیحات کوتاهی در مورد واژه های فوق الذکر بسنده می کنم. (واژه هایی را که برایم آشناتر بودند، آوردند.):

- آرسنیک: زرنیک (فارسی میانه)- زرنیخ یا زرنیق معرب واژه ی پهلوی "زرنیک" است. این واژه خود از "zarna" (به معنی زرد رنگ) در ایران باستان گرفته شده است. دلیل نامیدن این ماده به این نام، رنگ زرد آن است.

- بوراکس: "بورک" شکل پهلوی واژه ی "بوره" یا "بوراکس" است.

- پیژامه: پای جامه.

- توکسین: toxin در ترکیبات مربوط به سم استفاده می شود. ریشه ی این واژه takhsha (به معنی تیر و خدنگ) در فارسی باستان بوده است که به شکل "تخش" به فارسی نو رسیده است. این واژه ابتدا به زبان یونانی (toxon) با معنای تیر منتقل می شود. بعد به شکل toxicon با معنای زهر مخصوص آغشته کردن تیر، در می آید و در انتقال به لاتین فقط جزء "زهر" آن منتقل می شود.

- چک: چک و چکاپ کردن از واژه های دخیل پرکاربرد در فارسی است. انتقال این واژه با سیری عجیب روبروست. این واژه ابتدا از "شاه" فارسی گرفته می شود. در قدیم، وقتی در شطرنج شاه در معرض خطر قرار می گرفته (به فارسی کیش یا کشت) عبارت "شاه! شاه!" به شکل ندایی برای آگاهی از خطر بیان می شده است. این واژه با انتقال به زبان انگلیسی با گسترش معنایی روبرو می شود.

- چک: چک بانکی هم از زبان فارسی گرفته شده است. چک به معنای قباله در زمان ساسانیان به کار برده می شده است. البته این را فرهنگ های فارسی (مانند دهخدا) گفته اند. فرهنگ های اروپایی این واژه را هم برگرفته از "شاه" می دانند. به این ترتیب که ابتدا به همان معنای "کیش کردن" در شطرنج به انگلیسی منتقل شد. بعد به معنای "توقف ناگهانی" هم به کار برده شد، از ابتدای قرن هجدهم میلادی اول به معنای کاری در مقابله با ضرر به کار گرفته شد و سپس وارد حوزه ی بانکی شد. برخی می گویند به دنبال گسترش معنایی این واژه، ابتدا به معنای اطمینان از صحت و اعتبار چیزی به کار گرفته شد که از جمله معانی اولیه ی آن، "ته چک" یا "ته رسید" بود که صادر کننده به عنوان نشانه ای برای صحت و سندیت چک، آن را پیش خود نگه می داشت. با گسترش معنایی دوباره، این واژه به معنای چک، قبض و رسید هم به کار برده شد. یعنی به استناد فرهنگ های اروپایی، این واژه از همان "شاه" گرفته شده است و تشابه آن با "چک" فارسی، تصادفی است.

- چمدان: جامه دان.

- زیرکونیم: این واژه از "زرگون" یا "آذرگون" فارسی گرفته شده است.

- کیوسک: این واژه ی فرانسوی از "کوشک" فارسی گرفته شده است که از طریق ترکی وارد فرانسوی و انگلیسی می شود.

- گاز: وسیله ای که برای باند پانسمان به کار گرفته می شود. این واژه از "کژ" فارسی گرفته شده است. کژ نوعی ابریشم درشت و کم بها بوده که به نام "کج" و "کز" هم نامیده می شده است.

- ون/ وانت: ون در انگلیسی کوتاه شده ی "کاروان" در همان زبان است. (van: caravan) کارَوان انگلیسی از کارِوان فارسی گرفته شده است. وانت نیز –اگر چه به همین شکل در زبان انگیسی ثبت نشده است- از ریشه ی vanette در این زبان است. ette پسوند کوچک سازی است. (مانند novelette به معنای رمان کوچک) به این ترتیب، این واژه هم از همان کاروان فارسی گرفته شده است.

[منبع: واژه هایی به ظاهر دخیل، اما اصیل- فردوس آقاگل زاده و حسین داوری- پژوهش زبان و ادبیات فارسی- بهار و تابستان 1387- شماره ی 10- صص 159 تا 178]

  • امیرحسین مجیری

سلام.

اول از همه باید عذرخواهی کنم که این کتابخانه ی من چهار تا کتاب درست و حسابی ندارد! البته دارد. اما خب نوشتن در مورد کتاب درست و حسابی حوصله می خواهد و اعصاب که خدا را شکر از هر دو بی بهره ام! این بار هم با یک کتاب دیگر از سری کتاب های "خز و خیل" در خدمت شما هستیم!

این کتاب البته کتاب بدی نیست. (این را هم برای حجت گرفتم.) اتفاقن اگر اوضاع بر وفق مرادتان باشد٬ می تواند حتا خنده ای هم بر لبان تان بنشاند. اما در هر صورت جزو "تاپ تن" ها نیست!

"آداب معاشرت برای دختران و پسران جوان" در ۲۲ فصل نوشته شده است. فصل اول "آداب زندگی" و فصل آخر "آداب مردن". دو فرهنگ نامه ی + ها و - ها هم آخر این کتاب نیم جیبی موجود است.من یکی از چاپ های قبلی کتاب را خواندم که مربوط می شود به سال ۱۳۸۳ و خیلی شاد و شنگول تر است از این چاپ ۸۹ (که اگر سری به خیابان انقلاب بزنید٬ از هر دو کتاب فروشی عمومی یکی این کتاب را گذاشته همان دم در برای فروش.) در کتاب جدید پشت جلد نوشته شده است "نوباوگان ما در معاشرت باید چه گونه رفتار کنند. کدام سخن یا رفتار شایسته ی آن هاست و کدام یک برای شان برازنده نیست." و با این جمله ی خفن٬ من را انگشت به دهان کرده است! آدم احساس می کند با کتابی جدی در زمینه ی آداب معاشرت روبرو است. اما با خواندن کتاب متوجه می شوید که گرچه میان نکات طنزآلود کتاب جملات "ادب آداب دارد"ی خاصی مانند "برای دست دادن دست کش ها را از دست بیرون بیاورید" یا "همیشه فرد پایین دست را به فرد بالادست معرفی کنید" یا "در آسانسور همیشه به سمت در آسانسور بایستید" یا قبل از بزرگ تر شروع به خوردن نکنید" هم موجود است٬ اما طنز قضیه اصل قضیه است.

یک کتاب دیگر هم مانند این کتاب هست به نام "آداب معاشرت برای همه". در آن جا یادم هست که ناشر گفته بود پس از جنگ جهانی دوم (یا اول) به دلیل فقر مردم٬ آداب خاصی که قبلن در میان مردم اروپا رواج داشته است٬ از بین می رود و در واقع طرز زندگی مردم فرق می کند. ناشر گفته بود که مترجم در مدرسه ای که این آداب را تدریس می کرده اند٬ درس خوانده است و ... . خلاصه این که آن آداب خاص را اصلن نمی پسندم. مثلن این که قاشق را به فلان شکل باید بالا بیاوری و در غیر این صورت بی ادبی کرده ای.

برخی جملات جالب و بعضا خنده دار کتاب را بخوانید (اگر دوست داشتید! در ضمن این نقل قول ها از نظر رسم الخط و علامت گذاری منطبق بر کتاب نیستند.):

- وقتی کسی را با اتومبیل زیر می گیرید حتمن باید بگویید: «خواهش می کنم مرا ببخشید که شما را زیر گرفتم.» نه این که فقط بگویید: «وای ببخشید.» و اگر هنوز زنده است باید در جواب شما بگوید: «آه خواهش می کنم. مهم نیست. اختیار دارید.» [ص ۲۵]

- چگونه باید سلام کرد؟ ... به یک اسب: «سلام آقا اسبه.» و اگر ماده است: «سلام مادیان خانم.» اگر از نر و ماده بودنش بی اطلاعید٬ یک بار به عقب اسب توجه کنید. بعد روبروی او بیایید و طبق دستور داده شده سلام کنید. [ص ۲۹]

- به فقیری که دستش را پیش آورده٬ نباید دست بدهید. بلکه باید سکه ای در کف دستش بگذارید. [ص ۳۱]

- [برای معرفی دوست تان به کسی] اگر دوست تان کشفی کرده بد نیست کشف او را هم یادآوری کنید. «آقای فلانی را که کاشف قند شور است به شما معرفی می کنم.» توجه! اگر آقای فلانی هیچ کشفی نکرده نباید بگویید: «آقای فلانی را که هیچ کشفی نکرده به شما معرفی می کنم.» [صص ۳۷ و ۳۸]

- هرگز به احمق ها نگویید احمق بی نوا. حتا اگر آن احمق بی نوا باشد. [ص ۴۳]

- اگر یک روز زمین از دادن گندم و ریحان به ما خودداری کند٬ از این پس کباب مان را با چه بخوریم؟ [ص ۵۸]

- هر وقت یک گاو را دیدید٬ به او سلام کنید. چون برجسته ترین دانشمندان عالم [هم] نمی توانند دستگاهی اختراع کنند که از یک طرف علف داخل آن شود و از سوی دیگر شیری که از آن علف به وجود آمده خارج گردد. [ص ۶۲]

- توجه! بعد از فین کردن در دستمال٬ به آن نگاه نکنید و از همه مهم تر به دیگران نشان ندهید. امکان این که یک مروارید فین کرده باشید٬ خیلی خیلی کم است. [ص ۷۱]

- اگر دختری از شما پرسید که آیا زیباست یا نه؟ اگر زیباست جواب دهید نه. او حرف شما را باور نخواهد کرد. اگر زشت است بگویید: بله. بگذارید دست کم یک بار در عمرش احساس زیبایی کند. [ص ۷۷]

- به دیگران نگاه کنید. همه بد نیستند. حتا کسانی هستند که خیلی مهربان و خوش قلبند و می توان با آن ها دوست شد. [ص ۸۲]

- مقابل دوستان تان با آن ها [پدر و مادر] تند حرف نزنید. آخر ممکن است دوستان تان ناراحت شوند! [ص ۸۹]

- سابق بر این اجداد ما زیر کرسی، دور هم می نشستند و تخمه می شکستند و سیگار دود می کردند. حالا ما دور هم می نشینیم، تلویزیون نگاه می کنیم، تخمه می شکنیم و سیگار دود می کنیم. تلویزیون در مقابل کرسی برتری های زیادی دارد: خطر زغال گرفتگی ندارد. خاکستر درست نمی کند. ولی در مقابل نه تنها گل آتش درست نمی کند، بلکه از دیدن برنامه هایش احساس خنکی هم می کنیم! تا حدی که ممکن است سرما بخوریم! [صص ۹۰ و ۹۱]

- مراقب صدای قورت قورت گلوی تان باشید. (قارت قارت اشکالی ندارد.) [ص ۱۰۱]

- می توان ران جوجه را با دست و انگشت خورد ولی نمی توان دست و انگشت جوجه را با ران خورد! [ص ۱۰۸]

- اگر برای شام یک فلسطینی و یک صهیونیست را دعوت کرده اید آن ها را کنار هم ننشانید و گرنه غذا را بر سر و روی هم پرتاب می کنند و سفره ی شما چرب می شود. سعی کنید خودتان میان آن ها بنشینید و اگر لازم شد٬ یک کلاه کاسکت ضد ضربه با علامت UN نیز بر سرتان بگذارید. [ص ۱۱۱- فکر می کنم تنها عبارت سیاسی کتاب باشد! چی؟ البته که عبارت خوبی نیست!]

- برای این که یک کر و لال را ساکت کنید٬ فقط کافی است چراغ را خاموش کنید. [ص ۱۱۷]

- مردم برای برادر حرمت بیش تری قائلند و کمتر فحشی را به او نسبت می دهند. در واقع هنوز فحش های مربوط به برادر به بازار نیامده است. [ص ۱۱۶]

نامه های خصوصی را حتمن با دست بنویسید. (نه با پا) [ص ۱۳۲]

- در مکان هایی که سیگار کشیدن آزاد است٬ اجباری نیست که سیگار بکشید. مخصوصن اگر سیگاری نیستید. [ص ۱۵۱]

شما کتاب را خوانده اید؟ اگر بله٬ پس بگویید کتاب به نظرتان خوب بود یا نه. کدام عبارت کتاب بیش تر به مذاق تان خوش آمد یا بیش تر شما را خنداند. اگر کتاب را نخوانده اید ولی این مطلب را خوانده اید در مورد عبارات ذکر شده نظر دهید. ممنون و متشکر.

--- آداب معاشرت برای دختران و پسران جوان- ژان لویی فورنیه- ترجمه ی شهین دخت بهزادی- چاپ ۳۱: ۱۳۸۹- تهران: هیرمند- ۱۷۵۰ تومان---

* مترجم کتاب دیگری را هم با نام "جزیره ی هزار داستان" ترجمه کرده است که در آن بر اساس انتخاب های خودتان به ماجراهای مختلف راهنمایی می شوید و به پایان خاص خودتان می رسید. گر چه برخی از ماجراهای کتاب چندان با نمک نیستند٬ اما ایده ی چنین کتابی جالب است. بد نیست برای کودکان.

  • امیرحسین مجیری

درباره ی یک عبارت قرآنی: "هم فیها خالدون"

شنبه, ۹ مرداد ۱۳۸۹، ۰۳:۲۳ ب.ظ
سلام.

احتمالن شما هم عبارت "تا فیها خالدون" را شنیده اید. مثلا کسی که از کاوش و کنکاش بیهوده ی کسی در آزار باشد٬ می گوید: "او تا فیها خالدون آدم را می گردد!" یا در مورد جستجو و غور بیش از حد در یک مسئله می گویند: "تا فیها خالدونش را در نیاورد٬ ول کن نیست."

اما در مورد معنا و وجه تسمیه ی این عبارت:

علی اکبر دهخدا می گوید: "هم فیها خالدون جمله ی آخر آیت الکرسی است. و چون این آیه طویل و مفصل است٬ از تا هم فیها خالدون چیزی طویل را اراده می کنند."

بهاءالدین خرمشاهی می گوید: آیت الکرسی آیه ی ۲۵۵ سوره ی بقره را می گویند که آخر آن "و هو العلی العظیم" است. ولی در قرون اخیر دو آیه ی پس از آن را هم جزو آن گرفتند. با این وصف٬ وقتی کسی می گوید تا هم فیها خالدون یعنی تا حداکثر تفصیل یا تطویل ممکن.

[منبع: اصطلاحات قرآنی در محاوره ی فارسی- بهاءالدین خرمشاهی- بینات- بهار ۱۳۷۳- شماره ی ۱- صفحه ی ۲۹]

  • امیرحسین مجیری

کتابخانه ی من-3: یادداشت های مرد فرزانه

پنجشنبه, ۷ مرداد ۱۳۸۹، ۰۶:۵۹ ب.ظ
سلام.

کتاب «یادداشت های مرد فرزانه» را به قصد هدیه دادن به حجت خریدم. کتاب را هم از روی نام نویسنده اش «ریچارد باخ» خریدم که قبلن باقر کتاب «جاناتان مرغ دریایی» را ازش خوانده بود و به من گفت کتاب خیلی قشنگی است. (همشهری جوان در شماره ی اخیرش از این کتاب گفته است.)

اما یادداشت های مرد فرزانه:

پشت جلد کتاب نوشته شده است: «پیش از آن که این کتاب را به خانه ببری٬ آن را امتحان کن و ببین پاسخگویت هست یا نه.

پرسشی را در ذهنت مطرح کن. چشم هایت را ببند٬ حالا کتاب را باز کن و تصمیم بگیر که صفحه ی راست را بخوانی یا چپ را...»

البته ممکن است شما گاهی به جواب خودتان برسید. یعنی نه این که برسید! حرفی زده شود که شما احساس کنید با پرسش شما همخوانی دارد. احتمال این اتفاق چندان کم نیست! چه این که بیش تر صفحات٬ جملاتی در مورد خود انسان و این که همه چیز به خود انسان وابسته است٬ دارد. پس هیچ جای تعجبی ندارد که پاسختان را بیابید. در این میان باید به این نکته هم اشاره کنم که باخ دیدی مادی دارد. برای نمونه هدف در زندگی را شادی و لذت بردن از زندگی می داند. (و این به نظرم خیلی خوب است که راست و پوست کنده رفته سر اصل مطلب! به نظر شما اگر دنیای دیگری در کار نباشد٬ چه هدفی بهتر از لذت بردن تام و تمام از زندگی خوب است.) البته در این میان٬ باخ به ایراد کسانی که می گویند: «لذت بردن کامل از زندگی جز با زیر پا گذاشتن حقوق دیگران ممکن نیست.» این گونه پاسخ می دهد که اتفاقن احترام به دیگران خود لذتی دارد که باید درکش کرد!

باخ تاکید می کند که نباید در مکان و زمان گرفتار شد و دنیای اطراف را ذهن آدمی می سازد. (در واقع همه چیز به نوع نگاه شما به دنیا بستگی دارد.) در کل کتابی خواندنی است.

برخی از جملات زیبا یا تامل برانگیز کتاب را (به سلیقه ی خودم) انتخاب کرده ام:

- بارها و دگر بارها / باوری جدید سر بر می آورد/ و هر بار/ این آزمون در پی می آید/ «این است آن باور/ جاودانه ام؟» [ص ۲۶]

- هر اندیشه ی قدرتمند و جذابی/ چه بیهوده است/ اگر به کارش نبندی. [ص ۳۹]

- مهم ترین دلیلی/ که به پاسخ ها دست نمی یابی/ این است که/ پرسشی/ نپرسیده ای.... [ص ۴۴]

- هیچ نمی دانی/ تا آنگاه/ که/ دلت گواهی دهد. [ص ۴۸]

- در بستر رویا٬/ چهره ها و چشم اندازها/ پیشامدها و پیامدها و مهلکه ها/ ساخته ی آگاهی تواند٬/ همان گونه که/ تاریکی ها و پریشانی ها/ و خوشی ها و شادی ها./ در بیداری نیز چنین است٬/ لیک/ مجال بیشتری باید/ برای ساختن. [ص ۴۹]

-  فراموشی/ همان چیزی است/ که این سیاره نشینان/ «آگاهی» می خوانندش. [ص ۶۷]

- آیا/ فاصله ها را به راستی/ توان جدایی افکندن بین یاران هست؟/ گر خواهی با آنی باشی که دوستش داری٬/ آیا در کنارش نیستی؟ [ص ۷۱]

- نیامده ای بر جهان/ اثر گذاری/ آمده ای زندگی کنی/ تا شاد باشی. [ص ۷۸]

- حقیقت را/ با ظواهر و کوته نگریِ تو/ کاری نیست./ حقیقت٬ ابراز عشق است/ عشق ناب/ نیالوده به فضا و زمان. [ص ۸۷]

- هرگاه که عشقت را به دیگران نثار کنی/ رهنمون می شوی/ به آن حیات سحرآمیز شادیِ درونی/ که بخیلان به آن راه نمی یابند. [ص ۱۳۴]

- به خاطر بسپار:/ ترک این جسم/ همان قدر توهم است/ که/ زیستن در آن. [ص ۱۴۶- این یکی از همان جملاتی است که نشان دهنده ی دید مادی باخ هستند. در پس این جمله احتمالن اندیشه ی خاصی نهفته است که من ندانم.]

- چنان زندگی کن/ که اگر گفتار و کردارت/ در جهان پراکنده شود/ شرمندگی از آنِ تو نباشد/ حتی اگر این پراکنده ها/ واقعیت نباشند. [ص ۱۵۴]

- عالم/ دفتر مشق توست/ صفحاتی که بر آن مسئله هایت را می نویسی./ واقعیت نیست/ اما/ اگر بخواهی/ می توانی واقعیت را در آن/ بیان کنی/ یا دروغ و یاوه/ در آن بنگاری/ و یا حتی پاره اش کنی. [ص ۱۶۹]

- ای مخلوف نورانی/ از نور زاده شده ای/ و به نور باز خواهی گشت/ و پیرامونت/ در هر گام/ نور است./ نورِ هستِ لایتناهی ات. [ص ۱۷۹]

- تو قادری/ بر انجام هر چه می خواهی/ مگر/ خلق واقعیت٬/ محو واقعیت. [ص ۱۸۶]

- در انتهای سکونت بر زمین/ تنها نکته ی مهم/ این است:/ چقدر عشق ورزیدی؟/ و چگونه ورزیدی؟ [ص ۱۹۳]

- هیچ کس نمی تواند/ مشکل آن را که/ نمی خواهد مشکلش حل شود/ بر طرف کند. [ص ۲۰۹]

- تو واقعیت خود را خلق نکرده ای/ بلکه خالق جلوه های ظاهری ات هستی./ تفاوت بزرگی است. [ص ۲۱۱]

- شاید/ همه ی مکتوبات این دفتر/ خطا باشند. [ص ۲۱۶]

--- یادداشت های مرد فرزانه- نوشته ی ریچارد باخ- ترجمه ی لیلا هدایت پور- تهران: مثلث- چ ۷: ۱۳۸۹- ۴۰۰۰ تومان ---

  • امیرحسین مجیری

دور

چهارشنبه, ۶ مرداد ۱۳۸۹، ۱۰:۲۸ ق.ظ
- چه قدری میشه؟

- چی؟

- فاصله ی قلبامون تا خدا.

- نمی دونم. اما خیلی نزدیکه.

- چی؟

- خدا به قلبامون.

  • امیرحسین مجیری

خیلی ساده

سه شنبه, ۵ مرداد ۱۳۸۹، ۰۱:۱۹ ق.ظ
روایت است آن مضطری که می خوانید "امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء" آن مضطر، امام غائب از دیده هایتان است.

"برخی گویند: وفات کرده! برخی گویند: کشته شده! برخی گویند: کجا رفته؟! از دیدگان مومنان برای او سیل اشک جاری می شود. و شما دچار امواج حوادث می شوید، آن سان که کشتی ها دستخوش امواج دریا می شوند..." [روزگار رهایی- ص 185 به نقل از اصول کافی- ج1- ص 336]

"گویی شیعیان را به چشم خود می بینم که همچون گوسفندان بی شبان به دنبال چراگاهی می گردند و نمی یابند. " [همان- ص 198 به نقل از عیون الاخبار- ج 1- ص 213]

"...کسی از این امواج سالم نمی ماند، به جز کسی که خداوند از او پیمان گرفته، ایمان را در دل او جای داده، و با وحی از خود تاییدش نموده است." [همان- ص 185]

***

خیلی ساده بود. متن را که خواندم، یک چیزی توی دلم لرزید. نه، انگار خود دلم لرزید. سرم درد گرفت، اشک در چشمانم جمع شد.

"می دانم. می دانم که امروز یا فردا، ساعتی پس و پیش از راه می رسی و من هزار کار می کنم تا پیش تو دیده شوم. می گویم که در قنوت، در غروب سه شنبه ها وطلوع جمعه ها "ندبه" می خوانم یا "دعای فرج" را زمزمه می کردم. می گویم هر جا از همه چیز خسته می شدم یاد تو می افتادم. می گویم که حرف هایم را به چاهی در جمکران می ریختم. می گویم که...

و تو می گویی "همه اش را می دانم" آن گاه دستت را روی شانه هایم می گذاری و لبخند می زنی. دلم برایت تنگ می شود!"

نمی دانم. شاید نویسنده اش از دلش نوشته است. شاید دل او هم لرزیده است. شاید اشک در چشمان او هم جمع شده است. شاید اصلن گریه کرده است.

می توانی تصورش را بکنی؟ امامی را که عاشقش هستی، یا نه، دوستش داری، یا نه، می دانی که خیلی بزرگ است، آن قدر بزرگ که می توانی وسط خیابان، نه خیابان تهران، که خیابان پاریس یا خیابان نیویورک، داد بزنی:"آهای! این امام من است." نه، من نه اندیشمندم و نه عالم. من همان بچه ی کوچکی هستم که دوست دارم وقتی کسی اذیتم کرد، او را از امامم بترسانم.

چه می گفتم؟ آهان! می توانی تصور کنی آن امام را که... آن امام را که به تو بگوید: "همه اش را می دانم." دست روی شانه ات بگذارد. گرمای دستش را حس کنی. لبخند زیبایش را ببینی. می توانی بفهمی گرمای دست... گرمای دست امام... گرما... امام... می توانی؟

دوست داشته باشی تا آخر عمرت دستش را روی شانه ات بگذارد. و تو به لبخند زیبایش نگاه کنی و بخندی و گریه کنی. مگر می شود لبخند آن بزرگوار را دید و نخندید؟ مگر می شود لبخند آن امام را دید و گریه نکرد؟

راستی! یک چیزی. وقتی نگاهت به امامت بیفتد، می توانی سخن بگویی؟ می توانی بگویی آقا بی تو چه کشیدیم. آقا بی تو چه ها کردیم. آقا بی تو تنها بودیم. آقا عمری در ناباوری و حالا باید باور کنم؟ آقا خودتانید؟ یا نه، او بدون این که تو کلامی حرف بزنی به تو می گوید: "همه اش را می دانم." همه اش را می دانید. شما همه چیز را می دانید.

آقاجان! شما که می دانید. دستان گرمتان را روی شانه ام بگذارید. به من بگویید: "همه اش را می دانم." لبخند زیبایتان را از من دریغ نکنید. من مومن نیستم، عاشق نیستم، آدم نیستم. حتا نمی توانم ادعا کنم که شما را دوست دارم. اما نمی دانم چیست. علت این شوق را می گویم. دلم را می فشارد. دلم می خواهد یک بار شما را ببیند. چشم هایم هم. آقا... بیا.

-- از یادداشت های ۲۴ شهریور ۱۳۸۴ با تصرف--

* حدیث اول از حضرت امام صادق (ع) و حدیث دوم از حضرت امام امیرالمومنین علی (ع) است.

** همین مطلب را در دیوانه ۸۳ هم گذاشتم.

  • امیرحسین مجیری

سفرنامه ی کربلا: قدم اول- منو ببر به کربلا

دوشنبه, ۴ مرداد ۱۳۸۹، ۰۵:۲۰ ب.ظ

سلام.

وقتی کسی بخواند: «منو ببر به کربلا/ به اون ضریح باصفا// بذار بیام دورت بگردم/ اون جا بمیرم برنگردم.» خیلی راحت نمی تواند قبول کند که برود کربلا. امتحان کربلا را همین جوری دادم. امیدی هم به قبول شدن نداشتم. کارها همه یک دفعه ای جور شد. گفتند رزروها را هم می بریم و گذرنامه جور شد و همه چیز دست به دست هم داد تا برویم کربلا. دو سال پیشش ابا داشتم از رفتن. می ترسیدم شاید. باید اول پاک می شدم، اول شوق پیدا می کردم، بعد می رفتم. همین طور خشک و خالی که نمی شود. حالا که همه چیز داشت جور می شد، دیگر همه چیز را دست تقدیر یا دست خدا یا دست آقا امام حسین نمی دانم، دست کسی ورای خودم سپردم. تا دم سفر هنوز دست از کارهایم برنداشته بودم، هیچ لیاقتی در خودم نمی دیدم. معلوم نبود چه خبر است. عمری خوانده بودم: «ای خدا ما را کربلایی کن/ بعد از آن با ما هر چه خواهی کن» و حالا... مطمئن نبودم که بعد کربلا رفتن، بخواهم خدا هر چه خواست با من کند. میان کربلا رفتن و کربلایی شدن فرسنگ ها فاصله است و من نمی خواستم این فاصله را.

**

سجاد می گوید: «بیشینین تا برادون بیشینن.» (به سبک جمله ی معروف «فاتحه را بوخونین تا برادون بوخونن!») این را اول سفر می گوید که می خواهد سرشماری کند و بفهمد کسی جا نمانده باشد. و این آغازگر تیکه (جمله ی کوتاهی است که در میان جمع های دوستانه به اصطلاح «انداخته می شود» و در صورت جالب بودن موجبات خنده را فراهم می آورد!) اندازی هایی است که سردمدارش محمدحسین است. «پیاده شید تا برادون پیاده شن.»، «برید کنار تا برادون برن کنار.»، «گوش بدین تا برادون گوش بدن.»، «حرف نزنین تا برادون حرف نزنن.» و هر جمله ی امری (و گاه غیرامری) دیگر.

همه ی خانواده – به جز سجاد خواهرزاده ام، که فوتبال بازی می کرد و نیامد- آمده اند گلستان شهدا برای بدرقه. حسین – دوست خوب مینابی ام- هم آمده است و کمی از سفر کربلایش می گوید. ساک من علی الظاهر بزرگ تر از ساک دیگران است. تا حرکت اتوبوس کار خاصی ندارم و هی این ور و آن ور گلستان شهدا پرسه می زنم. گاه می بینم یکی از بچه ها آمده است و می روم سلامی و علیکی می کنم، گاه سراغ خانواده می روم، گاه زنگی می زنم و با یکی خداحافظی می کنم. حال ندارم بروم به جمع بچه هایی بپیوندم که در خیمه ی گلستان شهدا دارند زیارت عاشورا می خوانند و بعد هم کسی کمی برایشان حرف می زند. همان بیرون می نشینم و فقط شماره ی اتوبوس را که می فهمم، بند و بساط را جمع می کنم و می روم سمت اتوبوس. سجاد اسم بچه هایی را که آشنا بودند، با هم در یک اتوبوس نوشته است. رفقای خودش را و یک سری دیگر. آقارسول سیم کارت «آسیاسل» خود را به من می دهد. تا همه از زیر قرآن رد و سوار اتوبوس شوند، چند ده دقیقه ای طول می کشد. اتوبوس که راه می افتد، بچه ها برای هرکسی که آن بیرون است، دست تکان می دهند و وقتی به اتوبوس خواهران می رسند، دست ها را پایین می آورند!

هم سفری های من، خدا را شکر همه از گل های روزگارند. محمود و محمدحسین و حسین و محمدعلی و علی و حمید و مجتبا (که بغل دستی من است.) و قاسم و سجاد همه کارشان درست است. مانده ام من که این وسط بُر خورده ام. همین اول سفری، حمید محموله ی بزرگ خوراکی هایش را در می آورد و بین بچه ها پخش می کند. میوه و آجیل.

  • امیرحسین مجیری

درست سه سال می شود...

يكشنبه, ۳ مرداد ۱۳۸۹، ۰۳:۰۶ ب.ظ

حرف خاصی برای گفتن ندارم جز این که از دختری نابینا بگویم که شدیدا مرا به وجد آورد و وقتی دوباره یادش می آید٬ قلبم تندتر می زند و چیزی درست تا حلقم بالا می آید و صدایم را دیگرگون می کند و اشک را دوست دارم. هنوز هم وقتی یاد دست های کوچک سفیدی که آستین مانتوی سیاه خود را مشت می کند و آرام ذوق می کند٬ می افتم اشک می دود تا چشمانم و منتظر یک بهانه می ماند تا روی گونه ام بلغزد و امان از دست این زندگی. خدایا مرا ببخش که این قدر بَدَم.

--از یادداشت های ۲۰ اردی بهشت ۱۳۸۹--

  • امیرحسین مجیری

مستی

يكشنبه, ۳ مرداد ۱۳۸۹، ۱۲:۴۲ ب.ظ
گفتم

گاهی که مست می شوم

نمی فهمم چه می گویم

جدی نگیر

اگر گفتم

دوستت دارم

  • امیرحسین مجیری