وب نوشته های امیرحسین مجیری

کلمات کلیدی
پیوندها

۱۷ مطلب با موضوع «داستان و داستان گونه» ثبت شده است

قصه های خیابانی من

سه شنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۱، ۰۳:۰۳ ق.ظ

خارج: رفته بودیم سوئد...

- در خارج یک تخم دایناسور پیدا شده بود که هنوز نطفه اش زنده بود اما چون دایناسوری نبود که رویش بخوابد به درد نمی خورد.

- خارجی ها خیلی خنگ هستند اما چون کار گروهی می کنند موفق می شوند


تکنولوژی: نانو کامپیوتر اتمی

- اگر با سمند با سرعت دویست کیلومتربر ساعت برانید، صدایی پخش می شود که: «این است خودروی ملی.»


بهداشت و سلامت: سرطان زاس

- یک کامیون پر از گربه ی پوست کنده پیدا کردند که به کارخانه ی سوسیس و کالباس سازی می رفته است


غرور ایرانی: ... است و بس

- تام و جری را از روی موش و گربه ی عبید زاکانی ساخته اند.


قلق: دیده م که می گم

- یک قانون به اسم قانون سه ثانیه هست که طبق آن اگر چیزی روی زمین بیفتد و قبل از سه ثانیه برش داری، میکروب به آن منتقل نمی شود.

[اثر محمدرضا دوست محمدی- چاپ شده در همشهری داستان، خرداد ماه 1391- آپلود در ایران ویج]

* نوشته های کوتاه بالا از من در شماره ی خرداد ماه 1391 همشهری داستان در بخش «قصه های خیابانی» به چاپ رسید.


  • امیرحسین مجیری

پنگوئن

چهارشنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۱، ۱۲:۲۸ ب.ظ

- بخواب دیگه. چرا نمی خوابی؟

از لای در اتاقش نگاه می کنم. هنوز دارد سعی می کند پنگوئنش را کنار خودش روی تخت بخواباند. تلفن زنگ می زند. می روم توی هال. گوشی را بر می دارم. حمید است. می گویم چه خبر. می گوید آقاجان و خانم جان هنوز دارند باهاشان حرف می زنند. می پرسم نتیجه؟ می گوید فعلن که هیچی. بعد می پرسد دلارام که ناآرامی نکرد؟ گذاشت به کارهایت برسی؟ می گویم آره. رفته توی اتاقش دارد بازی می کند. نمی گویم از ظهر تا حالا نگذاشته یک کلمه هم بنویسم و کارهایم عقب مانده. می گوید سعی کن یک کاری کنی بخوابد تا مامان باباش برگردند. گوشی را که می گذارم و بلند می شوم بروم سرِ کارم دلارام را می بینم که پشت سرم وایستاده. هیچی نمی گوید. زل زده به من. انگار انتظار دارد مکالمه‌ام را برایش تعریف کنم. من هم چیزی نمی گویم. یک دفعه بی حوصله می شود و می گوید:

- نمی خوابه. هرکاریش می کنم نمی خوابه. 

می گویم: «خب ببرش زیر پتو. خودت بخواب اون هم می خوابه.» 

- نه، نمی خوابه. همین جوری وایساده می خواد با هم بازی کنیم. 

می پرسد: تو لالایی بلد نیستی براش بخونی؟ می گویم: نه. ابروهایش را در هم می کشد و می گوید «مامان مهشید بلده. اگه بود الان واسه پنگوئنم می خوند اونم می خوابید.» شانه بالا می اندازم و می پرسم تو مگه خودت بلد نیستی؟ می گوید «نخیرم. بلدم اما به حرف من که گوش نمی ده. می گه تو بچه ای.» می گویم تو برو بخواب اونم کم کم خوابش می بره کنارت می خوابه. بعد هم راهم را می گیرم و می روم به کارم برسم. لجش در آمده. بلند و با لحن خاص خودش می گوید: «ای بابا!» بعد هم می رود توی اتاقش. پنگوئن را ظهری از توی مترو خریدیم. وقتی از مهدکودک آوردمش. از این پنگوئن های بادی است که جوری ساخته اندش که همیشه ایستاده می ماند. 

می نشینم پای لپ تاپ. سعی می کنم تمرکز کنم تا بتوانم نوشتن مقاله را شروع کنم. مطمئنم اگر بتوانم شروع را پیدا کنم ادامه اش کاری ندارد. هر چقدر سعی می کنم روی «بازی های زبانی ویتگنشتاین» تمرکز کنم فایده ندارد. هی صدای مهشید می آید توی ذهنم که ظهر زنگ زده بود و می خواست دلارام را از مدرسه بردارم. هی صدای حامد می پیچد توی ذهنم که می گفت دوباره این مهشید خانم تان دعوا راه انداخته. هی صدای دلارام می آید که می گوید: «امروزم نمیاد دنبالم؟» دوباره صدای داد و فریاد دلارام درآمده: «دایی بیا یه چیزی بهش بگو. من می خوام بخوابم این نمی خوابه.»

می روم توی اتاقش. روی تختش نشسته و پنگوئن را با دست نگه داشته تا بلند نشود. من را که می بیند دستش را بر می دارد. پنگوئن بلند می شود. می گوید: «ببین! اگه مواظبش نباشم نمی خوابه. خیلی شیطونه.» فکری به ذهنم می رسد. نوار چسب را می آورم و می گویم تو بخواب تا پنگوئن رو کنارت بخوابونم. عروسک را می خوابانم و با چسب می چسبانمش به رختخواب. دلارام فقط نگاهم می کند. کارم که تمام می شود می پرسد: «اذیت نمی شه این جوری؟» می گویم نه. اینا عادت دارن این جوری.

دوباره می روم سر وقت کارم. کتاب هایم را باز می کنم تا شاید بتوانم از آن ها کمکی بگیرم. «فقط یک راه وجود دارد تا لااقل تا حدی از نمود مرموز فرایند اندیشیدن اجتناب شود. و آن عبارت از این است که در این فرایندها کنش های نگاه کردن به اشیاء واقعی جایگزین هرگونه عمل تخیل شوند. واژه ها چگونه...» سعی می کنم از همین جمله برای شروع استفاده کنم. کافی ست یکی دو مثال بیاورم و بعد ادامه بدهم. دارم فکر می کنم به مثال ها که دوباره صدای دلارام... سرم درد گرفته. با عصبانیت می روم اتاقش. چسب کنده شده و پنگوئن دوباره بلند شده. دلارام بغض کرده و مطمئنم که اگر حرفی بزند گریه اش در می آید. دلم نمی آید دعوایش کنم. می نشینم لبه ی تخت و دست می کشم روی موهای بلند طلایی اش. می پرسم هنوز نخوابیده؟ می گوید نچ! می گویم بذار براتون قصه بگم. چشم می دوزد به دهان من. هرچه فکر می کنم هیچ قصه ای یادم نمی آید جز شنگول و منگول که مطمئنم اگر بگویم صدایش در می آید که: این خیلی تکراریه.

فکر دیگری می کنم. می گویم بذار اصلن باهم بخوابیم. من و تو و پنگوئن. بعد می پرسم راستی پنگوئنت اسم نداره. با همان صدای بغض دار می گوید اسمش پنگوئنه دیگه. پنگوئن من. می گویم: حالا می خوای با هم بخوابیم؟ اول نچی می گوید و بعد آرام جا باز می کند تا من هم بتوانم کنارش روی تخت بخوابم. پنگوئن را می گذارم وسطمان. پتو را می کشم روی خودم دلارام و پنگوئن که وسطمان است و با دست نگهش داشتم تا بلند نشود. کف دستم را هم می گذارم روی شانه ی دلارام که به پهلو خوابیده و چشم دوخته به من و پنگوئن که حالا خوابیده. می گویم: دیدی خوابید؟ حالا تو هم بخواب. پلک هایش را روی هم می گذارد و محکم فشار می دهد. می خواهد ادای خوابیدن را در بیاورد. پلک های من هم دارد سنگین می شود. سعی می کنم به مثال هایی که باید برای مقاله ام بزنم فکر کنم تا خوابم نبرد. دلارام چشم هایش را باز می کند و تا می‌بیند دارم بهش نگاه می کنم دوباره ادای خوابیدن را در می آورد. همان طور که چشم هایش بسته اند با صدای آرامی می پرسد: «مامان مهشید و بابا امشب میان؟» حالا دیگر آرام شده و معلوم است که دارد خوابش می برد. می گویم: آره. تو که بخوابی بعدش میان... تو و پنگوئن که بخوابید.

---
عمومن عقیده ی راسخ دارم به گفته ی آن فرد معروف که گفته بود: «قرار نیست بعد نوشته شدن یک اثر، نویسنده دنبال مخاطب بدود و برایش توضیح دهد که این نوشته چیست!» بنابر این قصدم از این توضیح پایانی توجیه بدی داستان نیست! فقط همین جوری عرض کنم که این داستان را برای تمرینی کلاسی نوشتم. در یک صبح دل انگیز در یک ساعت.

  • امیرحسین مجیری

جنگ

دوشنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۰، ۰۵:۴۴ ب.ظ

سلام. مطلب زیر در شماره ی جدید نشریه ی دانشگاهی "یاس" منتشر شد. (باز هم با لطف سید عمران امامی عزیز) نمی دانم اسمش چیست. شاید بتوان داستانک نامید هر کدامشان را.

- متفکر
یا سرباز باش، بجنگ تا کشته شوی،
یا سیاست مدار باش، حیله بزن تا بالا بروی.
هیچ گاه حقیقت را نگو که آن وقت،
تو را به جرم آن که حرف های غریب می زنی، به دیوانه خانه خواهند فرستاد.


- نویسنده
بزن زندان بان! شلاقت را محکم تر فرود بیاور. بر گرده ام، بر سرم، بر رویم، اما باور کن من خدا نیستم! اصلن اگر خدا بودم که این چنین فریاد دردآلودم در این سلول تنگ نمی پیچید. من خدا نیستم که از هیچ، چیزی بیافرینم. شما از من می خواهید حماسه ای برای سربازانتان بنویسم. اما به گمانم حتا خدا هم نتواند از ترس و بزدلی و فرار، از شجاعتی که نیست، حماسه ای خلق کند. پس شلاقت را محکم تر فرود بیاور.


- دلقک
«وقتی پادشاه از شهر رفت بیرون که بجنگه، خب طبیعی بود که اون دشمنا هم بیان تو شهر! تازه بعدش هم طبیعی بود که اون وزیر و همه ی اون سیاستمدارا با دشمنا ساخت و پاخت کنن. آخه اونا اگه یه مدت تو مقامشون نباشن، می میرن! فقط این وسط تنها موندن پسر پادشاه طبیعی نبود. انگار فقط این که اون جانشین پادشاهه مهم نبود. اما من سیاستمدار نبودم. واسه همین هیچ وقت نرفتم اون وزیر نامرد و رفیقاش رو بخندونم. البته اونا که داشتن با دمشون گردو می شکستن و نیازی به من نداشتن! دشمنا رو هم نرفتم بخندونم. عوضش رفتم به همون خونه ی کوچیکی که پسر پادشاه توش زندانی بود. پادشاها! من مث هیچ کدوم از این وزیر و وکیلا نیستم که حالا اومدن پیش شما و می گن ما به دشمن حقه زدیم که شما تونستید به شهر حمله کنین. تنها افتخار من همینه که هیچ وقت پسرتون رو تنها نذاشتم و همیشه فقط اونو خندوندم. همین!»
آره دیگه! بعدش پادشاه خندید و دست زد رو شونه ام و گفت: «تو بهترین یار مایی!»


- سرباز
آهای مردم! این رسم استقبال از سربازان شهر است؟ باشد! قبول! ما شکست خوردیم. اما وقتی شما در خانه های خود راحت خوابیده بودید، ما بودیم که تن مان را در معرض تیرهای زهرآگین دشمن قرار دادیم. آهای مردم! یک نگاهی به بالا سر خود بیندازید. همان جا که فرماندهان جنگ با غرور به فحش دادن شما به سربازان شان نگاه می کنند. می بینید؟ آن ها زره بر تن دارند! درست مثل وقت جنگ. تا یک وقت حتا یک زخم بر ندارند. تا همیشه بتوانند با غرور سرشان را بالا بگیرند. قبول! ما شکست خوردیم. اما شما بگویید. وقتی فرماندهان زره پوش ما فرار می کنند، ما سربازان عریان چه باید بکنیم؟

  • امیرحسین مجیری

داستانک های انقلاب

دوشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۸۹، ۰۸:۴۷ ق.ظ
داستانک های انقلاب

داستانک های زیر به قلم بنده در نشریه ی «دانشجو» به صاحب امتیازی مدیریت امور فرهنگی و فوق برنامه، مدیر مسئولی حسین طاقداری و سردبیری نسرین گدازنده منتشر شد. البته داستان «پول خودم» نادرست و غیرقابل چاپ تشخیص داده شد!


اگه کتک بخورم
شنیده بودیم وحشیانه شکنجه می کنند و کم تر کسی طاقت می آورد زیر شکنجه هایشان. وقت هایی که بی کار می شدیم، همان شنیده هایمان را روی هم پیاده می کردیم تا تحمل مان بالا برود. آب جوش خالی کردن روی بدن لخت، توی قفس گذاشتن، شلاق زدن... می گفت: «من اگه کتک بخورم، همه تون رو لو می دم.» راست گفت. وقتی دستگیر شد، همه ی کارهای ما را لو داد. همه را به اسم خودش.

جابجایی
گفته بودند فرماندار می آید. یا یک چیزی توی همین مایه ها. کدخدا که سالی یک بار هم پیدایش نمی شد، خودش با خدم و حشم آمده بود دم تک تک خانه ها که همه تان باید پرچم ایران را بدوزید، نشان شیر و خورشیدش را هم از خودم بگیرید بزنید وسط پرچم.
خان دایی که آمد، شروع کرد از تهران گفتن و از این که آقا قرار است بیاید. مهدی پرسید عکس آقا الان پیشتونه؟ خان دایی ساکت شد. بعد آرام یک عکس کوچک از جیب کتش در آورد. یک پیرمرد نورانی با عمامه ی سیاه که نگاهش را به زمین دوخته بود. مریم که یک گوشه داشت سه تا تکه پارچه ی سبز و سفید و قرمز را به هم می دوخت، کارش را ول کرد و خیره شد به عکس. خان دایی عکس را داد به مهدی.
خود مریم پرچم را داد دست مهدی که ببرد توی تظاهرات. مهدی اخم آلود به نشان شیر و خورشید نگاه کرد. مریم گفت عکس آقا را بزن به جای این. مهدی لبخند زد. یک سنجاق از مریم گرفت و عکس آقا را زد روی آن نشان.

پول خودم
علی گفت: «پس معطل چی هستی؟ بنداز دیگه.»
یک لحظه به این فکر کرده بود که پول خودش چه می شود. بعد بی خیال شد و کوکتل مولوتوف را پرت کرد به سمت شیشه ی بانک. موتور به سرعت دور شد. بانک در آتش می سوخت.

برچسب
رضا گفت: «عکسا رو بهت پس نمی دم. باید عکس جنایات شوروی رو هم بزنی.» افشین گفت: «اونا رو تو بزن. من فقط همین عکسا رو دارم.» عکس های جنایات آمریکا بود که افشین توی کوچه نمایشگاه شان را راه انداخته بود.
فردایش توی مدرسه روی یک دیوار نوشته شده بود: «رضا امپریالیست» و مقابلش کس دیگری نوشته بود: «افشین کمونیست»

فرار
حاج آقا روی منبر گفت: «بعد این آقای شاه میاد می گه حضرت عباس دست منو که داشتم سقوط می کردم گرفت و نجات داد.» ساکت شد. یک دفعه گفت: «آخه حضرت عباس که دست نداشت مرد حسابی!» چند نفر خندیدند. مجلس به هم ریخت. ساواکی ها ریختند که حاج آقا را دستگیر کنند. خادم سریع چراغ ها را خاموش کرد و حاج آقا را از در پشت منبر فراری داد.

  • امیرحسین مجیری

روایتی از روضه ای روایت نشده

دوشنبه, ۲۲ آذر ۱۳۸۹، ۰۲:۰۲ ب.ظ
گفتم: آقاحمید. شما همین که خواستی بیای خوبه. بیا تو مجلس. چه اصراریه می کنی؟ گفت: شما صحبت بکنین. شما صحبت کنین قبول می کنن. گفتم: آخه این کار بلدی می خواد. شما تا حالا از این کارا کردی؟ گفت: یاد می گیرم. گـفتم: ای بابا! من با حاج علی صحبت می کنم. اون باید قبول کنه.

**
می گفت روضه ی حر و جون بخوان. شب اول روضه ی حر می خواندم. روضه ی جون اما نداشتیم. شاید جایی گریزی می زدم بهش و سریع رد می شدم ازش. می گفت بخوان. هر شب. اما مگر آدم چند بار می تواند روضه ی حر و جون بخواند؟ هر چه هم ماجرا را کش می دادم، 10 شب که نمی شد.
**
قصه نمی گویم که پا روی پا انداخته ای و می خوانی. نه، نشسته هم نمی شود. بلند شو. هروله کن و بخوان. روضه ی حرّ و جون را که این طوری نمی خوانند.
**
به گمانم حر و جون هر دو هروله کردند همان وسط میدان کربلا. جون همان وقتی که رندانه گفت چون سیاه و بدبویم، لایق فدایت شدن را ندارم؟ حر همان وقتی که گفت بگذار اول بروم که خیلی از رویتان خجالت می کشم. مگر کسی می تواند لبخند آقا را ببیند و هروله نکند؟ می تواند؟ اگر هم هروله نکردند... نه، چه می گویم. حتما هروله کردند.
**
تا آخر ماجرا را فهمیدی که فهمیدی. اصلا مگر من می خواستم نفهمی؟ حالا می توانی پرت کنی این کاغذ را آن طرف و بروی سراغ کارت. فقط اگر خواستی پرتش کنی، الان پرت کن. بعدن اسماء متبرکه می آید. مسئولیت دارد. گناه دارد. ای وای. کاش می فهمیدی قصه ی «یا لیتنی» را. کل المرء سیب زمینی، الا قلیل.
**
حاج آقا گفت امشب می خوام مجلس را حسابی گرم کنی. هر شب همین را می گفت. گفتم حاج آقا. تا حالا سیب زمینی پوست کندید؟ یک بار اگر پوست بگیرید می فهمید که سیب زمینی رگ ندارد. یعنی رگ دارد، اما رگش را جرم گرفته است. می فهمید؟ رگش را جرم گرفته. یعنی سیب زمینی هم رگ دارد. حاج آقا! من نمی دانم، یعنی بعضی وقت ها شک می کنم که شاید اصلن رگ ندارم. گفتم حاج آقا! یکی تو این مجلس هم سن و سال خود من هست که وقت شنیدن آمدن امام حسین بالای سر حرّ خودش را می کشد. آن وقت منِ بی رگ روضه ی قتلگاه را هم که بخوانم... حاج آقا! آدم بی رگ می تواند مجلس گرم کند؟
**
گفتم روضه ی حر را امشب خواندم. دیگر نمی خوانم. مردم خسته می شوند. سرش را پایین انداخت. چند لحظه هیچی نگفت. بعد گفت: می شه صحبت کنید که من برم تو آبدارخونه کمک کنم؟ گفتم: آقاحمید، شما همین که خواستی بیای، خوبه...
**
کاش «کل یوم عاشورا» نبود. کاش «کل ارض کربلا» نبود. کاش نمی خواندم: «یا لیتنی کنت معک» سیب زمینی را چه به کربلا؟ زمین کربلا که سیب زمینی بار نمی آورد. سیب زمینی را چه به عاشورا؟ نه وزنشان یکی ست و نه آهنگشان.
**
مادرش یک شال آبی انداخته بود روی سرش. مانتویش تا زانویش نمی رسید. تا دیدمش سرم را انداختم پایین. آمد روبرویم. منتظر بودم فحش بدهد. لعنت کند. بزند توی گوشم. بگوید حال پسر من خوب بود. پسرم سرحال بود قبل این که بیاید پیش شماها. قبل این که شماها نمی دانم چه کارش بکنید. اما هیچی نگفت. یک پلاستیک جلو آورد و گفت: «حمیدم این را داده بود به من. گفته بود یه روزی باید این رو بیاری پیشم تا آروم شم.» توی پلاستیک یک سجاده ی سبز بود. نمی فهمیدم از من چه می خواهد. با هق هق گفت: شما بذار بالا سرش. دست هایم را دید که می لرزند. تنم را که نمی توانستم تکانش بدهم. پلاستیک را پایین آورد و رفت. رفت تا سجاده ی پسرش را، سجاده ی حمیدش را بگذارد بالا سرش.
رفتم پیش حاج علی. که شانه اش را تکیه داده بود به شیشه و چفیه اش را گرفته بود جلوی دهانش و به حمید نگاه می کرد و اشک می ریخت و می خواند: در باغ شهادت را نبندید، به ما بی چارگان زان سو نخندید. توی حال و هوای خودش بود. به من نگاه کرد و گفت: دیدی بازم جا موندم؟ دیدی من چقدر بی چاره ام؟
حاج آقا دست گذاشت روی شانه ام و گفت: شما برو مسجد. مداح نداریم. ظهر عاشورایی نذار مجلس بی رونق باشه. نگاه کردم بهش. گفتم: خودتون گفتین مجلس امام حسین بی رونق نمی شه. منِ سیب زمینی برم به چی رونق بدم؟ کربلا این جاست. تو همین بیمارستان حاج آقا. من کجا برم؟ صورتش در هم رفت. گفت یا حسین. بعد رفت کنار دیوار. نشست روی زمین، تسبیحش را گذاشت روی پیشانی اش. گریه می کرد و ناله می زد: «لاحول و لا قوه الا بالله.»
**
داشتم می گفتم حضرت زینب (س) روی تلّ ایستاده بود و نگران به میدان نگاه می کرد. امام حسین (ع) هر چند وقت یک بار ندا می دادند: «لا حول و لا قوه الا بالله» تا حضرت زینب بفهمد که امام زنده است. حاج آقا گفت تا به این جا رسیدی که صدای لاحول نیامد، چیزی روی پایم سنگینی کرد. حمید افتاده بود. صورتش خیس خیس بود. از حال رفته بود.
**
هر چه برای دکتر توضیح دادیم نفهمید. آخرش حرف خودش را می زد. می گفت همه چیز شناخته شده است. نام بیماری اش را هم گفت. می گفت شما باید زودتر از این ها می آمدید تا بتوانیم کاری بکنیم. ما نگران بودیم که مادرش فکری شود که ما مقصر بوده ایم. مایی که ده شبی می شد پسرش، حمیدش می آمد مجلس مان. بیش تر می ترسیدیم دیگر نگذارد حمید بیاید مجلس. مادرش اما انگار آرام تر از این حرف ها بود. گفت: حمید این چند روز خیلی خوب شده بود. گفت: «دیروز اومد پیشونیم رو بوسید. گفت مامان، بذار جا سجده ات رو ببوسم. گفت خیلی دعام کن. بهش گفتم مسخره بازی در نیار. سجاده اش رو داد بهم. گفت یه روزی باید این رو بیاری پیشم تا آروم شم. گفت تو رو به حضرت فاطمه (س)، یادت نره؟»
**
حاج آقا بعدن گفت خودم هم نفهمیدم چه شد که آن قدر اصرار کردم. حمید را از آبدارخانه کشیده بود بیرون و نشانده بود کنار خودش. گفته بود شب عاشورا، شب گریه است. تو هم که تا امشب توی مجلس نبودی، یک امشب کار را بسپار به بقیه. حاج آقا او را از آبدارخانه کشیده بود بیرون. هر چه هم حاج علی گفته بود حمید باشد کنار من، بقیه بروند، فایده ای نداشته. من چه می دانستم؟ من چه می دانستم که امشب نباید روضه‌ی آقا را بخوانم؟ من چه می دانستم یکی در این مجلس هست که وقت شنیدن آمدن امام حسین بالای سر حرّ خودش را می کشد؟
**
هُمام را می شناسی؟ همان که امام می گفت، همام در هم می رفت. امام می گفت، همام سرخ می شد. امام می گفت، همام می لرزید. امام، همام، امام، همام. قبلا فکر می کردم همام به خاطر نفس گرم امام مُرد. اما هُمام مثل من سیب زمینی نبود. این را بعدن فهمیدم.
**
گفتیم لب هایش را تکان می داد، چیزی می گفت انگار. دکتر گفت طبیعی است هذیان گویی بیمار. گفتیم دستش را روی سینه اش گذاشته بود و سرش را تکان می داد. دکتر گفت طبیعی است حرکات غیرارادی بیمار. راست می گفت. ما بی خود شلوغش کرده بودیم. همه چیز طبیعی بود. حتا آن خط لعنتی کج و معوج که صاف شد. حتا آن بوق ممتد لعنتی که تا همیشه توی مغزم هست. من هم بی خود این ها را برای شما گفتم. هیچ اتفاقی نیفتاده. همه چیز طبیعی است.
□□□

این داستان در شماره ی دوم نشریه ی دانشجویی سلام دانشجو (به صاحب امتیازی کانون سلام و مدیر مسئولی احمد کامیاب) در دانشگاه صنعتی اصفهان چاپ شد.

  • امیرحسین مجیری

گفتم مرا ببرید

پنجشنبه, ۴ شهریور ۱۳۸۹، ۰۳:۰۶ ب.ظ

دیشب ریختند این جا و بردندش. گفتم مرا ببرید. گفتم همه اش تقصیر من بوده. او بی گناه است. و آن ها بی توجه به من او را بردند. هیچ کس به دست من، دست بند نزد. هیچ کس به حرف های من گوش نکرد.
هر شب می آمد٬ روبروی من می نشست و خبرهای خوب می داد. می گفت و می خندید. از موفقیت ها می گفت و از من تشکر می کرد. من هم به حرف هایش گوش می کردم، با او حرف می زدم و او را می ستودم.
همیشه می گفت این موفقیت ها مال توست. خودت باعث شدی مردم تو را بزرگ بدارند و از تو پیروی کنند. اما من می دانستم که همه چیز را مدیون او هستم. همه چیز را.
دیشب ریختند این جا و بردندش. گفتم همه اش تقصیر من بوده. من بودم که هر روز تعداد بیش تری را گمراه می کردم. من بودم که هر روز سعی می کردم نکته ی تازه ای را رو کنم. سعی می کردم محکم تر و قوی تر به نظر برسم. رو کردم به او. گفتم مگر خودت نمی گفتی که... . غمگین نگاهم کرد. غمگین و محکم. هیچ چیز نگفت. گفتم او بی گناه است. مرا ببرید. و آن ها بی توجه به من او را بردند.
هیچ کس به دست های یک مجسمه دست بند نمی زند. هیچ کس به حرف های یک مجسمه گوش نمی دهد. حتا اگر مجسمه ی یک مبارز بزرگ باشد.

+ برای دوست بزرگوارم که هنوز در شوک حرف هایش هستم. که هنوز نمی فهمم چه شد. که هنوز... . که هنوز دلگیرم از خود لعنتی ام که این همه وقت او را نفهمیدم. این همه وقت انگار هیچ چیز نمی فهمیدم.

  • امیرحسین مجیری

التماس دعا

سه شنبه, ۲ شهریور ۱۳۸۹، ۰۴:۵۸ ب.ظ

سلام حاجی... خوبی؟ سلامتی؟...خیلی ممنون... آقایی... حاجی٬ این همسایه جدید ما رو که دیدی؟... آره... این بنده خدا التماس دعا داره... آره... جدی؟... آخه من بش گفتم امروز می شه... باشه٬ پس بهش بگم فردا بعدازظهر... فقط این می خواد کنداکتور صدا و سیما هم روش باشه... نه اونا هم باشه... چه می دونم... دمت گرم... نوکریم... نماز٬ روزه هات هم قبول... التماس دعا... یا علی...

  • امیرحسین مجیری

ترکش

يكشنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۸۹، ۱۰:۴۴ ق.ظ

نشسته بودند روی زمین. پشت داده بودند به خاکریز و حرف می زدند.

- ترکش خیلی بده.

- بد که نیست. اما سخته.

- یعنی چی؟

- سخته دیگه. مَرد می خواد، مَرد.

- آره راست می گی. می دونی حاجی دو تاشو تو گردنش داره؟

نگاهی به دوستش کرد، نگاهی به سیگارش. تازه فهمید منظورش چه بوده. گفت:

- اِ ؟! چه جالب!

صدای سوت خمپاره.

- بخوابید رو زمین.

سیگار از دستش افتاد.

- آآی ی ی!

این داستانک را برای «دومین دوره ی جشنواره ی داستان کوتاه کوتاه پایداری» که «انتشارات هزاره ی ققنوس» برگزار کرده بود فرستادم که البته برگزیده نشد!

  • امیرحسین مجیری

1000 تومانی

دوشنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۸۹، ۰۲:۱۸ ب.ظ
راننده ی تاکسی روبروی خانه ای که گفته بودند، ترمز کرد. مردی از در عقب سوار شد و گفت: «تاکسی تلفنی؟» راننده سر تکان داد و بعد از این که تاکسی متر را -جوری که مرد ببیند- صفر کرد، پرسید: «کجا تشریف می برید؟» مرد گفت: «مستقیم بروید تا بگویم.»

یک خیابان بالاتر مرد گفت: «بی زحمت دور بزنید.» راننده آرام دور زد و در جهت عکس مسیر قبلی حرکت کرد. کمی بعد، مرد دوباره گفت: «دور بزنید.» راننده با تردید در آینه به مرد نگاه کرد. و دوباره دور زد. در جهت عکس مسیر قبلی. وقتی به همان دور برگردان اول رسیدند، راننده گفت: «این جا که همان جای قبلی است. پیاده نمی شوید؟» مرد با تحکم گفت: «نه!» و وقتی با نگاه کمی خشمگین راننده روبرو شد، ادامه داد: «می خواهم از پولم کامل استفاده کنم.» اما راننده هنوز - این بار با آمیزه ای از خشم و تعجب- به مرد نگاه می کرد. مرد از راننده خواست دوباره دور بزند. و بعد برای او توضیح داد:« ببینید آقا! ورودی تاکسی شما 400 تومان است. و به ازای هر کیلومتر 50 تومان. حداقل کرایه ی شما هم 1000 تومان است. اما تاکسی متر شما هنوز به 10 هم نرسیده است.»

راننده دو بار دیگر هم با عصبانیت و به سرعت دور زد. وقتی دید تاکسی متر هنوز به 12 نرسیده، عصبانی گوشه ای ایستاد. یقه ی مرد را گرفت و در حالی که رکیک ترین فحش هایی را که بلد بود می داد، او را به بیرون پرت کرد. بعد گاز ماشین را گرفت و دور شد.

مرد لباسش را مرتب کرد. با لبخند به 1000 تومانی اش نگاه کرد و از دفترچه تلفنش تاکسی تلفنی دیگری را انتخاب کرد.

--- اصفهان، 4 اردی بهشت 1388---

  • امیرحسین مجیری

مرگ

يكشنبه, ۲۷ تیر ۱۳۸۹، ۱۰:۴۱ ق.ظ
زنبورها که نیشش زدند

مُرد

زنبورها که نیشش زدند

مُردند

**

پرسیدم:

او که گناهی نداشت

جز آن که ناخواسته

به خانه ی آن ها قدم گذاشت.

پرسیدم:

آن ها که گناهی نداشتند

جز آن که بیگانه ای

ناخوانده به خانه شان قدم گذاشت.

مرگ پاسخی نداد.

فقط

برای آن که صدایم را بهتر بشنود

یک قدم به من نزدیک تر شد.

  • امیرحسین مجیری