وب نوشته های امیرحسین مجیری

کلمات کلیدی
پیوندها

۳۷ مطلب با موضوع «نقد و مقاله» ثبت شده است

نوشتاری در باب شازده کوچولو

پنجشنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۱، ۰۲:۲۷ ق.ظ
مدت ها قبل به درخواست دوست خوبم «حجت مستقیمی» مطلبی در مورد «شازده کوچولو» نوشتم که در سایت «شهر مجازی کتاب» قرار گرفت. [برای دانلود فایل ورد مطلب به «این جا» بروید.] حالا مطلب را در این جا هم می گذارم جهت تجمیع مطلب های نوشته شده ام!


شازده کوچولو

می شود نوشتاری در مورد شازده کوچولو را (یا در حالت رسمی تر و مسخره ترش: شاهزاده ی کوچک) با جملات تکراری و نخ نما شده ای چون «من خود شازده کوچولو را دیده ام.» یا «شازده کوچولوها در اطراف ما زیادند. کافیست...» شروع کرد. تازه! این بهترین حالت است. حالتی که بخواهیم شعارهای دهان پرکن بدهیم یا بگوییم که ما هم بلی!  در حالت عادی باید از عوامل روانشناسی خلق شازده کوچولو و مابه ازاهای بیرونی آن سخن گفت. 

برای من اما، نه روان شناسی، نه جامعه شناسی، نه هیچ چیز دیگر شناسیِ شازده کوچولو، اهمیت ندارد. خلق شازده کوچولو برای من، همان است که گفته اند. وقتی که اگزوپری شکلی را روی دستمال کاغذی کشید. به همین سادگی. و راز همین جاست!

راز همین سادگی است. سادگی که اگر بخواهی پیچیده اش کنی، دیگر راز نخواهد بود. و همین راز آلود بودن این داستان است که جذابش کرده است. اگر شازده را خیلی پیچیده کنی، می شود همان رسمی ترش: «شاهزاده ی کوچک» که زیاد خوب نیست. یعنی حس درستی به آدم نمی دهد. دیگر شاید نتوان درک کرد که نقاشی یک مار بوآ که یک فیل را قورت داده است، خیلی مهم تر است از سیاست و اطلاعات و هر چیز مسخره ی دیگری که درباره ی آن ساعت ها بحث می کنند. و این حقیقتا یعنی «عدم درک حقایق عالم و غرق شدن در اعتباریات.» و حتی همین عبارت هم عبارت مسخره ای است در برابر سخنان شازده کوچولو.

اما شاید بزرگترهایی که می خواهند ادای بچه ها را در بیاورند، اخم هایشان در هم رفته باشد و ناراحت شده باشند از این که گفته ام جملاتی مثل «من خود شازده کوچولو را دیده ام.» نخ نما هستند. شاید ناراحتی شان از این باشد که دست شان رو شده است. اما من این جا قصد رو کردن دست هیچ کسی را – ولو متقلب باشد- ندارم. و به نظرم بهتر است آبروی آدم های متقلب را هم حفظ کنیم. چون به هر حال، ته ته وجودشان – که شاید خودشان هم ندانند کجاست.- چیزی هست متفاوت با آن چه در ظاهر نشان می دهند. فقط می خواستم آدم بزرگ ها را متوجه یک نکته بکنم. آن ها که از صمیم قلب شازده کوچولو را دوست دارند، هیچ وقت نمی گویند: «من شازده را دیدم.» آن ها خیلی طبیعی می گویند: «من خود شازده کوچولو ام.» یا در حالتی تاسف برانگیز: «من خود شازده کوچولو بودم.» و بعد هم آهی می کشند. 

اجازه بدهید از خودم بگویم. چون من هم یک روزی شازده ای کوچولو بودم. و در کمال تاسف دیگر ... . هی! بگذریم. سال ها پیش، وقتی شهریاری کوچک بودم، سیاره ای داشتم. سیاره ای به کوچکی یک متکای کوچک. سیاره ی من گاهی قایق می شد و من با آن در دریاها سیر می کردم. گاهی خانه ای می شد که به سختی اما به شیرینی در آن می خوابیدم، بیدار می شدم، غذا می خوردم و خلاصه زندگی می کردم. سیاره ی من – یعنی همان دنیای من- با آن که خیلی کوچک بود، اما بهتر از کل دنیایی بود که بعدها با آن آشنا شدم و حالا در آن زندگی می کنم. 

خیلی غریب نیست این که ببینی کسی که در گذشته شهریاری کوچک بوده است، با دیدن پسر بچه ای که با شمشیر پلاستیکی اش همه ی دشمنانش را چند صد بار می کشد یا دختر بچه ای که بچه ی عروسکی اش را دعوا می کند و در همان حال سفت تر بغلش می گیرد، یک دفعه گریه اش بگیرد. این را فقط یک شازده ی کوچولو می فهمد.

می خواهم یک رازی را که تازگی کشف کرده ام برایتان بگویم. راستش را بخواهید، من جدیدا فهمیده ام که اگزوپری هم شازده کوچولو را کاملا درست ننوشته است. نه! منظورم این نیست که خود او شازده کوچولو نبوده است. اما برای این که یک داستان بتواند در دنیای بزرگترها دوام بیاورد باید کارهایی کرد. یکی اش این است که یک جوری بنویسی که بزرگ ها بفهمند. (این بزرگ ها هم اسمی است که خودشان روی خودشان گذاشتند. بگذار دلشان خوش باشد!) داستان شازده کوچولو خیلی شیرین تر و خیلی غم انگیزتر از این است که اگزوپری نوشته است. (یک وقت اگر فکر کرده اید شیرین و غم انگیز ضد هم اند و نمی توانند کنار هم بیایند، معلوم است که یا هیچ وقت شازده کوچولو نبوده اید یا بوده اید و یادتان رفته است. و گرنه ما می دانیم که هر چیزی می تواند هم شیرین باشد و هم غم انگیز. دقیقا در یک لحظه. هیچ دلیلی هم برایش نداریم. دلیل مال دنیای آدم بزرگ هاست. ما می دانیم این جوری است چون دیده ایم.)

**

می دانم که خسته شده اید. هیچ وقت نباید این قدر زیاد در مورد یک حقیقت حرف زد. حقیقت را باید لمس کرد. حرف زدن و نوشتن از آن، کمی آلوده اش می کند و این اصلا خوب نیست. بنابر این دیگر سعی می کنم زیاد در مورد این حقایق حرف نزنم و از این به بعد بیش تر چیزهایی بگویم که آدم بزرگ ها خوششان می آید. 

بعضی آدم بزرگ ها دوست دارند دستور بدهند. من بعضی وقت ها هر چه بگویند، صاف و پوست کنده می گویم: «چشم» و راستی که چقدر خوشحال می شوند از حرف من! آخر آن ها دوست دارند همین جوری الکی همه از آن ها فرمان ببرند. 

بعضی آدم بزرگ ها فقط دوست دارند بقیه ازشان تعریف کنند. این ها اصلا بلد نیستند در مورد بقیه حرف خاصی بزنند. اگر هم حرفی بزنند در حد همین است که مثلا وقتی کسی ازشان تعریف کرد، از تعریف او حرف بزنند و آخرش برسند به خودشان. و امان از وقتی به خودشان برسند! آن وقت می توانند ساعت ها و روزها حرف بزنند بی آن که خسته شوند. اما شهریارها به حرف های طرف مقابل شان – اگر واقعا حرف باشد و چیزهای مسخره ای مثل قیمت فلان چیز و تعداد بهمان چیز نباشد.- خوب گوش می دهند. نه فقط با گوش شان که با قلب شان. برای همین است که در دنیای شهریارها همه همدیگر را عمیقا دوست دارند. حتی اگر به راحتی نتوانند بیان کنند. 

بعضی آدم بزرگ ها کارهایی می کنند که خودشان هم نمی دانند برای چیست. یک کارهایی که آخرش به همان نقطه ی اول می رسد. 

بعضی آدم بزرگ ها اول یک کاری را می کنند و مطمئن هستند که می دانند برای چی. مطمئن هستند که می دانند می خواهند به کجا برسند. اما بعد چی می شود؟ آن قدر آن کار را می کنند که یادشان می رود برای چی بود. من از این جور آدم ها زیاد دیده ام. 

وقتی آدم بزرگ هایی باشند که دوست داشته باشند فرمان بدهند، حتما باید کسانی هم باشند که فرمان را اجرا کنند. بعضی آدم بزرگ ها هم این جوری اند. 

بعضی آدم بزرگ ها هم خیلی جالبند. آن ها تقریبا همه چیز را می دانند، اما تقریبا هیچ چیز ندیده اند. فقط می دانند رودخانه ای بزرگ در فلان جا هست، اما یک بار هم در آن رودخانه شنا نکرده اند. می دانند حیوان عجیبی در فلان جا زندگی می کند، اما هیچ وقت نرفته اند با آن حیوان حرف بزنند و با او دوست شوند. 

همه ی این ها را شازده کوچولو دیده بود. اما جدا کردن آن ها فقط برای این بود که آدم بزرگ ها زیاد هم از خودشان ناامید نشوند. حقیقت این است که خیلی از آدم بزرگ ها همه ی این خصوصیت ها را یک جا دارند. باور کنید. و همین است که دیگر آدم را از دست آن ها پاک ناامید می کند. 

**

من نتوانستم زیاد درباره ی شازده کوچولوها حرف بزنم جوری که شما بفهمیدشان. از این بابت عذرخواهی می کنم. فقط کمی درد دل کردم. اما یادتان باشد اگر در میان این همه عدد و رقم چند لحظه توانستید فکر کنید، سعی کنید یادتان بیاید که قدیم ترها – وقتی یک شهریار کوچولو بودید- سیاره تان چه شکلی بوده است. بعد سعی کنید به یاد دیگران هم بیاورید. آن وقت یک دنیای خیلی قشنگ خواهیم داشت. مطمئن باشید.


  • امیرحسین مجیری
و این هم از لذت های زندگی است. این که ببینی یک نفر یک جایی، یک شهری دورتر از تو، وبلاگت را خوانده است و حرف هایی در موردت زده (گرچه بعضی حرف هایش اغراق آمیز بوده باشد) و تو را به دیگران معرفی کرده است...

خیلی خوب است.

روزنامه ی «خراسان» پیوستی دارد برای جوانان به نام «جیم». این پیوست در شماره ی 263 خود (پنج شنبه، 5 مرداد 1391) که پیوست شماره ی 18177 روزنامه ی خراسان بوده است، «عنبرافشان» را معرفی کرده:

[صفحه ی اول شماره ی 263 «جیم». در این شماره، عنبرافشان معرفی شده است- عکس از سایت روزنامه «خراسان»]

-صفحه ی 15 (جاجیم)- ستون روزمره آنلاین ronline.blogfa.com-

http://anbarafshan.blogfa.com

«امیرحسین مجیری» نویسنده حرفه ای و وبلاگ نویس باسابقه که آثارش در جراید مختلف کشور به چاپ می رسد. وی که وبلاگ نویسی را از سال های اول دهه 80 شروع کرده سال هاست چند وبلاگ را همزمان مدیریت می کند که هر کدام در حوزه خاصی به روز رسانی می شود. وبلاگ «عنبر افشان» در حقیقت وبلاگ ادبی این نویسنده پرکار است که از مهر 86 راه اندازی [شده است] و به جز بازنشر آثار چاپ شده به دست نوشته های ادبی خصوصی ترش نیز اختصاص دارد. این وبلاگ از آن جهت قابل توجه است که علاوه بر نوشته های ادبی به نقد ادبیات نیز وارد شده و در این زمینه حرف های زیادی برای گفتن دارد. [این جا بخوانید]

[صفحه ی 15 ضمیمه ی «جیم» که در آن عنبرافشان معرفی شده است- عکس از سایت روزنامه «خراسان»]

اول چند توضیح در مورد این متن:

1- حرفه ای نیستم شاید با اغماض بشود "نیمه حرفه ای" نامیدم!

2- بیش تر کار نیمه حرفه ای را در مطبوعات اصفهان (جام اصفهان، نسل فردا، زاینده رود) کرده ام اما در مطبوعات دیگر هم کم و بیش چیزهایی نوشته ام.

3- وبلاگ نویسی را به طور مشخص از سال 1383 شروع کردم.

4- مدیریت اصلی من روی دو وبلاگ "عنبرافشان" (ادبی) و "دیوانه 83" (سیاسی- اجتماعی) هست. الان وبلاگ دیگری که مرتب به روزش کنم ندارم.

5- اطلاعات داده شده در مورد این وبلاگ درست است به جز آخرش که امیدوارم درست باشد!

دوم: 

تشکر می کنم از سرکار خانم «م» که خبر انتشار این مطلب را دادند و لطف کردند و شماره ی مربوطه را پیدا کرده و متنش را تایپ کردند. خیلی ممنونم.

[معرفی «عنبرافشان» در ضمیمه ی «جیم» روزنامه ی «خراسان»- آپلود در ایران ویج]

سوم: 

باید نامه ای بنویسم برای این ضمیمه و تشکر کنم از لطف شان.

چهارم:

خوشحالم!

  • امیرحسین مجیری

ترجمه های سخت ترین کتاب های دنیا

جمعه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۱، ۰۴:۱۸ ب.ظ
سلام.

«خبر آنلاین»، متنی را از «پابلیشرز ویکلی» ترجمه کرده است با نام «سخت ترین کتاب های دنیا را بشناسید» (در اصل: مشکل ترین ده کتاب دنیا!). من جستجویی کردم تا ببینم کدام یک از این کتاب ها به فارسی ترجمه شده اند. از بین این ده کتاب، سه کتاب به فارسی ترجمه شده بودند و پنج کتاب هم نسخه ی انگلیسی شان در کتابخانه ی ملی موجود است. این هم اطلاعات کامل تری که به دست آوردم و گفتم شاید به درد کسی بخورد:

1- از «جونا بارنز» کتابی به فارسی ترجمه نشده. اما کتاب «نایت وود» به انگلیسی در کتابخانه ملی هست.

2- از «جاناتان سویفت» فقط «سفرهای گالیور» (با ترجمه های مختلف) و کتابی به نام «نبرد کتاب ها» به فارسی ترجمه شده اما این کتاب «قصه ی یک لاوک» هم نسخه ی انگلیسی اش در کتابخانه ملی هست

3- پدیدارشناسی روح هگل با نام «فنومنولوژی روح (پدیدارشناسی ذهن)» و فکر می کنم «پدیدارشناسی جان» ترجمه شده. (کتاب هایی هم در شرح و بسط این کتاب چاپ شده. از جمله کتابی از کریم مجتهدی)

4- «به سوی فانوس دریایی» از «ویرجینیا وولف» با ترجمه ی صالح حسینی (انتشارات نیلوفر) و خجسته کیهان (نشر نگاه) موجود است.

5- از ساموئل ریچاردسون هم چیزی به فارسی ترجمه نشده. اما کل رمان هایش به زبان انگلیسی در قالب 19 جلد در کتابخانه ی ملی موجود است.

6- از جیمز جویس «سیمای مرد هنرمند در جوانی»، «دوبلینی ها» و یکی دو اثر دیگر به فارسی ترجمه شده اما «بیداری فینیگان ها» نه. اما باز هم انگلیسی اش در کتابخانه ملی هست. جالب است که یک کتاب "راهنمای خواندن بیداری فینیگان ها" هم هست در کتابخانه ی ملی! 

7- "هستی و زمان" مارتین هایدگر ترجمه های مختلفی دارد. (عبدالکریم رشیدیان: نشر نی 684 صفحه- سیاوش جمادی: نشر ققنوس 946 صفحه)

8- از ادموند اسپنسر هم به فارسی ترجمه ای نداریم اما این کتاب «ملکه ی پریان» به زبان انگلیسی در کتابخانه ی ملی هست.

9- از گرترود استاین کتاب های «پیکاسو»، «اتوبیوگرافی آلیس بی تکلاس» و یک نمایشنامه به اسم "لطفن رنج نکشید" چاپ شده که الان فقط آن نمایشنامه اش را می شود پیدا کرد در بازار کتاب گویا!

10- از مک الروی هم که چیزی به فارسی ترجمه نشده اصلن انگار!

  • امیرحسین مجیری

تجربه ی دیدن نمایش رادیویی

دوشنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۰، ۱۲:۵۰ ق.ظ

سلام.

اصلن یکی از بهترین نعمت هایی که ممکن است نصیب هرکسی بشود، دوست خوب است. این نعمت خدا را شکر، فراوان به من رسیده. یکی از این دوستان خوب هم جناب محمد آقای ثابت است که امروز (که البته با احتساب ساعت نوشتن این مطلب که 12 دقیقه ی بامداد است، باید بگویم دیروز) لطف کرد و من را با خبر کرد از بخش نمایش های رادیویی در خانه ی هنرمندان. من هم برای اولین بار پا گذاشتم به این مجموعه. 

از تاخیر نیم ساعتی در شروع برنامه که بگذریم، می توانم از دیدن داود رشیدی بگویم که با دو نفر دیگر (که یکی شان را جناب ثابت هم نمی شناخت و آن یکی را هم معرفی کرد و یادم نیست کی بود!) داور نمایش بودند. گویا من به نمایش های خوبش نرسیده ام! نام نمایشش «قله های کبود»* بود و بعد نمایش به حضرت رفیق گفتم این نوع نمایش مرا یاد آن حرف هایی می اندازد که می گویند در زمان رضاخان، بعضن فیلم سازها مجبور بوده اند به فیلم شان تزریق کنند. مثلن این که آخر فیلم بگویند: «و به لطف اقدامات دولت علیه ی رضاشاه کبیر، مشکلات حل شد!» البته مقصودم تخطئه ی نمایش نبود. بیش تر از این باب گفتم که نمایش، یک جامعه ی روستایی را نشان می داد با همان کلیشه هایی که در ذهن داریم (مرد روستایی که عاشق زنش است، زنی که بچه هایش سقط می شوند و مادر مرد که بچه می خواهد و دارد مرد را مجبور می کند که زن دیگری بگیرد تا صاحب بچه شود) که یک فرد شهری (خانم دکتر) با یافتن علت طبیعی مشکل سقط بچه (وجود نیترات در آب) باعث نجات زن از رسوم بد روستایی می شود. 

کلیشه ی "حل مشکلات با یافتن علت طبیعی آن ها" را البته به شکلی خیلی هنرمندانه تر در فیلم نامه ی «پرده ی نئی» بهرام بیضایی دیده بودم پیش از این. اما این نمایش اخیر، هم این کلیشه را در خود داشت و هم شعارزدگی را. 

اما افکت هایش (که البته جناب ثابت می گفت خوب نبوده است) برای من جالب بود. یکی وایساده بود آن جا و افکت راه رفتن و در باز و بسته کردن و پرده کنار زدن و خلاصه انواع افکت ها را در می آورد. ندیده بودم تا حالا! جالب بود برایم.

کنار نمایش، دیدن مجسمه ی عزت الله انتظامی و اثر «هفت چنار» از عباس کیارستمی (که یک اثر حجمی بود علی الظاهر) و بعدش هم رفتن به کافه ی خانه ی هنرمندان و گپ و گفت با محمد آقای ثابت هم لذت بخش بود. جناب ثابت از پخش چند فیلم سه بعدی در طول جشنواره ی فجر و تصمیم برای دیدن فیلم "شیرین" در سینما آزادی و صحبت از نمایش رادیویی دیروز و خیلی چیزهای دیگر گفت. از نظریه ی هنر و سنت و مدرنیته و این جور چیزها هم حرف زدیم که لذت بخش بود.

این بود انشای من!

---

* اطلاعات نمایش به نقل از بروشور توزیع شده: 

قله های کبود، نویسنده: آزاده نظری نسب- کارگردان: زهرا اسماعیلی- تهیه کننده: رضا حیدری- نقش آفرینان: داریوش یوسف زاده، زهرا اسماعیلی، خدیجه علی زاده، بهاره غریبی و فاطمه رفیعی- گوینده ی تیتراژ: سوسن حبیبی- افکتور: عماد صدری نژاد- صدابردار: محمدرضا داوودی- طراح صحنه و نور: سید رحیم موسویان- طراح گرافیک: زهرا جوان بخت- دستیار تهیه: سعید جوان بخت- موسیقی متن: فرشاد پورحسینی، عباس خدابنده، مهدی حسن زاده- گروه نمایش شبکه ی استانی صدای چهارمحال و بختیاری- زمان: 9 بهمن 1390- ساعت 15- مکان: تهران، خیابان طالقانی، انتهای خیابان شهید موسوی، خانه ی هنرمندان، تالار استاد انتظامی- سی امین جشنواره ی بین المللی تئاتر فجر

وقتی آب گوارا ناگوار می شود...: خشکسالی های طولانی، طرح های انتقال آب به استان های پایین دست باعث کاهش شدید آب های زیرزمینی در بیش تر نقاط استان به ویژه شهرستان های لردگان، بروجن و شهرکرد شده است. به طوری که آب آشامیدنی بیش تر این مناطق در فصل تابستان با تانکر تهیه می شود. کاهش آب های زیرزمینی و همچنین استفاده بی رویه از کودهای شیمیایی باعث افزایش نیترات غیر مجاز (بالای پنجاه میلی گرم در هر لیتر) در آب می شود و زمینه را برای بروز بیماری های مختلف از جمله انواع سرطان ها فراهم می کند. لازم به ذکر است بیش تر آب های آشامیدنی در استان چهار محال و بختیاری از چاه های عمیق تامین می شود و آب های استحصال شده در ارتفاعات استان به دلیل کوهستانی بودن توسط رودخانه های کارون و زاینده رود از استان خارج می شود.

  • امیرحسین مجیری

اخلاق در ادبیات

جمعه, ۷ بهمن ۱۳۹۰، ۰۶:۵۵ ب.ظ

مطلب زیر، در پاسخ به واکنش هایی که به یکی از مطالب قبلی نشریه ی مداد شده بود، نوشته شد. ماجرا این بود که در شماره ی دوم نشریه مداد در پیوست «کلک ادب» بخشی از کتاب «خوشی ها و روزها» (اثر مارسل پروست، ترجمه ی مهدی سحابی، نشر مرکز، صص 125 تا 138) آورده شده بود. یک سری از دوستان «زیادی با بصیرت» ما، گفتند این داستان «غیر اخلاقی» است و حتا تعابیر زشت تری هم به کار بردند که من به کار نمی برم. و احساس تکلیف کرده بودند که بروند پیش مسئولین و به گوششان برسانند که چه مطلب زشتی در یکی از نشریات دانشگاه چاپ شده است! در هر حال من اهل این نبودم که از گناه نکرده، توبه بطلبم! بنابر این در واکنش به آن واکنش های مضحک و بعضن احمقانه، پرونده ی «اخلاق در ادبیات» را در شماره ی بعدی کار کردیم. پرونده ای در گفتگو با اهالی ادبیات. 

این مطلب در پیوست کلک ادب شماره ی سوم نشریه ی فرهنگی دانشجویی مداد (دی و بهمن 1389) به صاحب امتیازی، مدیرمسئولی و سردبیری خودم به چاپ رسید و در اسفند همان سال در دانشگاه صنعتی اصفهان توزیع شد. [دانلود نشریه]

***

مقدمه

در پیوست "کلک ادب" قبلی، داستانی به چاپ رسیده بود که اعتراض برخی دوستان (و البته کم لطفی برخی دیگر) را در پی داشت. اعتراض‌ها از بابت رعایت نشدن حریم اخلاق در این داستان بود. بنابر این تصمیم گرفتیم، این موضوع (یعنی اخلاق در ادبیات) را بیش‌تر مورد بحث و بررسی قرار دهیم. در قدم اول به سراغ برخی نویسندگان (داستان نویس، شاعر، منتقد ادبی) رفتیم و نظر آن‌ها را درباره‌ی این موضوع جویا شدیم. مطمئنا این نظرات نمی‌تواند پایان بخش این ماجرا باشد. امیدواریم بتوانیم باز هم در این باره تحقیق کنیم. از دوستان گرامی نیز می‌‍خواهیم ما را از نظرات خود بهره‌مند سازند.

نکته‌ی قابل ذکر این که همه‌ی مصاحبه‌ها به جز مصاحبه با فرهاد جعفری (که حضوری بود)، از طریق پرسش ایمیلی بوده است و پرسش اصلی این بوده که حدّ رعایت اخلاق در ادبیات چیست؟ و چه چیزی است که ادبیات فاخر را از ادبیات پورنو جدا می کند؟

حقیقت نمایی

محمود فتوحی

استاد دانشگاه، منتقد ادبی، متولد: 1343- دانشیار دانشگاه فردوسی مشهد، استاد سبک شناسی، بلاغت و نظریه ی ادبی

پرسش دشواری پیش کشیده‌اید. می‌خواستم از پاسخ تن زنم ولی بدم نمی‌آید چیزکی بنویسم. هرچند در درست و نادرستی‌اش سخن بسیار است. باری! نقد اخلاقی خود بنیادهایی دارد و آن بنیادها بر پایه‌ی باورها و عقاید گروه اجتماعی نهاده است. اخلاق نوگرا (مدرن) با اخلاق سنتی فرق دارد و اخلاق سوسیالیستی با اخلاق سرمایه داری و اخلاق اسلامی با یهودی و بودایی و... به هر روی اخلاقیات در همه‌ی جوامع ستوده است اما شما از حدود اخلاق در ادبیات پرسیده‌اید. به نظرم دو رویکرد وجود دارد: یکی آن که اخلاق‌گرایی را به وجهی آرمانی و مطلق می‌خواهد به حدی که از آوردن یک  واژه‌ی غیراخلاقی و نامتعارف برآشفته می‌شود. در چنین وضعیتی تولیدات ادبی مبتنی بر صدق و حقیقت نمایی نخواهند بود.

رویکرد دیگر که ایراد برخی صحنه‌ها و یا سخن‌ها را به قصد بیان واقعیت‌ها و صدق اثر ادبی ضرورت می‌داند و نبودش را کاستی و نقصان نگارش ادبی. باری! غرض و انگیزه‌ی آوردن بخش‌های غیر اخلاقی در اثر ادبی مهم است. آیا صرفا به جهت جلب توجه مخاطب است و مقاصد پورنوگرافیک دارد یا نه به ضرورت واقع نمایی و صدق هنری؟ وجود برخی غیر اخلاقیات در شاهکارهای ادبی جهان از نوع دوم است.

وظیفه‌ی قضاوت

سیامک گلشیری

داستان نویس، متولد: 1347- اصفهان- آثار: عنکبوت (84)، با لبان بسته (82)، نفرین شدگان (81)، مهمانی تلخ (80)، همسران  (79) و...
ترجمه ها: نان آن سال ها (هاینریش بل-81)، اندوه عیسی (برشرت-77) و...

به نظر من قصد ادبیات و به طور کلی هنرمند این نیست که در باره‌ی چیزی قضاوت کند. بلکه به شیوه‌ی خودش چیزی را به نمایش می‌گذارد و بعد این خواننده یا مخاطب است که باید قضاوت کند. ممکن است موضوعی که مطرح می‌کند کاملا غیر اخلاقی باشد، ولی این به معنای غیر اخلاقی بودن هنرمند یا اثر نیست.

حد اخلاق، حد عرف

محمد آزرم

شاعر، منتقد ادبی، متولد: 1349- تهران- مجموعه اشعار: اسمش همین است (81)، عکس های منتشرنشده (77)- نقدهای ادبی در مطبوعات: در مجله ی سینما و ادبیات، شهروند امروز، روزنامه ایران، روزنامه اعتماد و...

حد اخلاق، حد عرف است اما کار ادبیات و دقیق‌تر کارِ شعر رعایت چیزی جز حدود خودش نیست؛ و حد شعر رعایت حد عرف نیست. خود شما نوشته‌اید که می‌گویند این نوشته، غیر اخلاقی است. خب نوشته‌ی غیر اخلاقی ممکن است غیر ادبی یا مهم‌تر غیر شعری نباشد. این که چه کسانی این حرف را می‌زنند هم مهم است. اگر به واسطه‌ی این حرف پول می‌گیرند مثل سانسورچی‌های ارشاد، خب حق دارند. اما اگر اخلاق عرفی سلیقه‌ی آن‌ها در شعر است و در شعرهایی این سلیقه رعایت نمی‌شود، شما گوش ندهید و کار خودتان را پی بگیرید.

سانسور و حریم

آوید میرشکرایی

شاعر- مجموعه اشعار: "راستی هیچ شده است شبی تو نیز مثل من..."

جواب به سؤال شما کمی پیچیده است. من اصولا اعتقادی به سانسور یا حتی خود سانسوری از ترس سانسور ندارم. اما خودم شخصا در حیطه‌ی ادبیات و به خصوص شعر به این حریم قائلم و استفاده از کلمات و مصادیق آن چه را شما پورنوگرافی می‌نامید دوست ندارم.

اروتیک و پورنو

محمدرضا ترکی

شاعر، منتقد ادبی، استاد دانشگاه- آثار: پرسه در عرصه کلمات (87)، از واژه تا صدا (82)، پارساس پارسی (81)- مجموعه اشعار: هنوز اول عشق است (87)، فصل فاصله (81)
استادیار گروه زبان و ادبیات فارسی دانشگاه تهران

دوست عزیز! همواره میان آنچه به اصطلاح عاشقانه و اروتیک می‌نامند با آنچه معمولا پورنو نامیده می‌شود تفاوت هست. پورنوگرافی هرزه نگاری است.
شبیه این تفاوت را می‌توان بین دو مفهوم «ساده» و «سطحی» و مبتذل هم دید. سادگی پسندیده و سطحی گرایی نکوهیده است.
در داستان یوسف که در قرآن آمده صحنه‌ای هست که تمایل شدید یک زن به یک مرد را می‌رساند بی آن که ترسیم آن لحظه چیزی از قداست قرآن کاسته باشد. در آثار عارفان و بزرگان هم قضیه از همین قرار است.
تفاوت فضای عاشقانه و اروتیک با پورنو این است که فضای پورنو احساسات سطحی و شهوانی را برمی انگیزاند؛ اما یک فضای عاشقانه، آن گونه که در بسیاری از آثار ادبی هست، چه بسا موجبات نوعی تزکیه و لطافت روح را فراهم می‌آورد.

نیاز و اجبار

عباس معروفی

داستان نویس، منتقد ادبی، متولد: 1336- تهران- آثار: تماما مخصوص (89)، سال بلوا (71)، سمفونی مردگان (68)- مقیم آلمان

در این مورد دو مطلب مفصل قبلا نوشته‌ام: "اروتیک در ادبیات" و "اروتیک و ادبیات"*
اما به طور کلی بگویم، من همه‌ی فحش‌ها را بلدم، منتهی لزومی نمی‌بینم به زبان بیاورم، مگر نیاز داشته باشم.
عشق‌بازی هم بین دو نفر زیباست، ولی این کاری است که در حوزه‌ی عمومی نمی‌توان انجامش داد. تا نیاز و اجبار نباشد، نمی‌توان حتا کلمه ای نوشت و وقتی مجبور شدم، هیچ شمری جلودار من نیست.
همیشه از خودت بپرس برای چی می‌نویسم؟ دلیل نقل چیست؟
*: متن مقالات بیان شده در وبلاگ "مداد" آمده است.

ناخودآگاه نویسنده

فرهاد جعفری

داستان نویس، متولد: 1344– شوسف مشهد- اثر: کافه پیانو (86)- در دست انتشار: "قطار چهار و بیست دقیقه‌ی عصر"

ما دو جور داستان نویس داریم. همه کاره و هیچ کاره. من خودم را از آن هیچ کاره ها می دانم. منتها همین نویسنده ی هیچ کاره، دارای درک، موضع، تحلیل و پیام است؛ اما این درک و موضع خود را اصرار ندارد با سرنگ مثل یک نویسنده ی چپ به کتابش تزریق کند. بلکه ناخودآگاه از درونش می جوشد و در کتاب نمود پیدا می کند... شما تمام یادداشت های سیاسی- تحلیلی من را که بخوانید، امکان ندارد کوچک ترین توهین و کوچک ترین تحقیری نسبت به هیچ کسی ببینید. اما وقتی یک نویسنده شروع می کند به قصه نوشتن، هرگز تعهدی به اخلاق ندارد و نمی تواند داشته باشد. اگر داشته باشد دست و پایش بسته می شود. کما این که یکی از مشکلاتی که بچه های اصطلاحا مسلمان ادبیات داستانی ما دارند همین است. که چون نمی توانند مرزهای اخلاق را نادیده بگیرند و ازش بگذرند، چیزهایی را ببینند و تجربه کنند که الزاما یک قصه نویس می بایست آن ها را تجربه کند، دچار کاستی هایی هستند. یک نویسنده وقتی شروع به نوشتن قصه می کند، نمی بایست خود را در چارچوب های اخلاق مرسوم و معمول، محدود و مقید بکند.

من به عنوان نویسنده، وقتی دارم قصه می نویسم، هیچ تعمدی برای این کار ندارم که من باید چه کار بکنم و چه کار نباید بکنم. اما به طور ناخودآگاه باورهای ذهنی من تجلی پیدا می کند. آیا اگر یک عکاسی از صحنه ی سقط جنین یک جنین رها شده کنار خیابان عکس بگیرد و منتشر کند، کار غیراخلاقی مرتکب شده است؟ آیا معنایش این است که با سقط جنین موافق است؟ آیا معنایش این است با رابطه ی نامشروع منجر به تولد طفل نامشروع را تایید می کند؟ نه! هیچ کس این را به عکاس نسبت نمی دهد. نویسنده هم یک عکاس است. نویسنده با کلمات عکس می گیرد و هیچ مسئولیتی در قبال این ندارد که این شخصی که کاراکترش است چه رفتار غیراخلاقی مرتکب شده، چه جمله ی غیراخلاقی گفته یا چه توهینی کرده است. در کتاب من گاهی شما فحش و توهین می بینید. سر همین هم با خیلی ها بحث داشتیم، از جمله بررس کتاب که معتقد بود این ها نباید باشد و حتی چند جایی اش را حذف کرد. ولی اعتقاد من این بود که اگر مولانا اجازه دارد در خیلی از اشعارش پرده های اخلاق را بدرد و از مرزهایش عبور بکند، چرا فرهاد جعفری اجازه نداشته باشد؟ هرگز این که مولانا در فلان سطح است و فرهاد جعفری در فلان سطح، مجوز یا دلیلی نمی شود که مولانا اجازه دارد، فرهاد جعفری اجازه ندارد. برای این که روشن است که مولانا در جهت ترویج بی اخلاقی نیست که داستان کنیز و خر و کلمات رکیک را می آورد که ما امروز حتی جرئت نوشتنش را روی کاغذ نداریم. مسلم است که مولانا از طریق نشان دادن بی اخلاقی ها اتفاقا در حال ترویج اخلاق است. اما می تواند مشخص شود که نویسنده ای تعمد دارد از طریق کلمات رکیک، توصیف صحنه های غیراخلاقی، بی اخلاقی را رواج دهد. اما گاهی اوقات هم می شود با استفاده از همان کلمات، اخلاق را رواج داد.

  • امیرحسین مجیری

نگارش درست

جمعه, ۷ بهمن ۱۳۹۰، ۰۵:۴۸ ب.ظ

سلام.

طبق یک قانون نانوشته باید بین یادداشت های احساسی و داستان واره ها و شعرواره های این وبلاگ، یکی دو یادداشت با موضوع «نقد ادبی» یا نوشته ای «مقاله وار» هم پیدا بشود. در غیر این صورت، من اذیت می شوم!

اما چون حالا، حال و حوصله ی جدی نویسی ندارم، به ناچار رفتم سراغ آرشیو نوشته ها و یادم آمد نوشته های پیوست ادبی نشریه ی «مداد» یعنی «کلک ادب» را اصلن نگذاشته ام در این وبلاگ! یعنی نه این که یادم آمده باشد (فی الواقع من چندان چیزی یادم نمی آید!) رفتم از گوگل پرسیدم که جناب گوگل خان، من چیزی از کلک ادب گذاشته ام در این وبلاگ کذایی ام؟ گفت: نه!

در هر حال، در این پُست (من همیشه با این کلمه مشکل داشته ام. همان طور که با کامنت. اما این روزها چندان مشکلی ندارم. از وقتی زبان شناسی می خوانم فهمیده ام نباید آن چنان که قبلن ادبیات وار به کلمات گیر می دادم، گیر بدهم. زبان پویاست و می تواند واژه هایی از این دست را در خود هضم کند بی هیچ مشکلی) از اولین شماره ی مداد، مطلبی را می گذارم. این روزها احتمالن آن قدرها به نوشته های آن روزهایم معتقد نیستم. حداقل نه به آن غلظت. به ویژه در مورد بند اول و سوم. اما به هر حال برای خاطره بازی هم که شده، این نوشته را می گذارم.

این یادداشت در پیوست «کلک ادب» شماره ی اول نشریه ی فرهنگی دانشجویی مداد (اردیبهشت 1389) به صاحب امتیازی خودم به چاپ رسید و در دانشگاه صنعتی اصفهان توزیع شد. [دانلود نشریه]

«حدود 9 سال پیش من و یکی از دوستانم در رادیو فرهنگ (که آن موقع شبکه ی 2 رادیو نام داشت)، برنامه ی پایان‌نامه‌ها را داشتیم و من گزارش گر آن بودم . در این برنامه به بررسی پایان نامه های کارشناسی ارشد و دکترای علوم انسانی می پرداختیم؛ اما برای بررسی اهمیت پایان نامه و اموری که باید در یک پایان نامه رعایت شود، سراغ استادان رشته های دیگر هم می رفتیم. شاید باور نکنید که همه ی استادانی که من با آنها صحبت می کردم - چه در علوم پایه و چه در علوم مهندسی- معتقد بودند که بزرگ ترین مشکل دانشجویان ما در نوشتن پایان نامه ناتوانی در نگارش است . در نتیجه پایان نامه ها قابل استفاده نیست . در عمل هم خودتان می توانید ببینید. آیا جز این است که بسیاری از کتاب های تخصصی شما که ترجمه شده ی یک اثر به زبان بیگانه است، قابل استفاده نیست؟ و اگر شما بتوانید آن کتاب را به زبان اصلی بخوانید، قابل فهم تر است؟ چرا؟ کتاب های علمی که زبان ادبی و نکته های بلاغی ندارند تا مترجم در ترجمه آنها و برگرداندنش به فرهنگی دیگر، دچار مشکل شود. مشکل از ویرایش بسیار بد این کتاب هاست. متأسفانه استادان ما یا مترجمان کتاب های علمی با نگارش و معیارهای حاکم بر آن آشنا نیستند و نمی توانند نثری ساده و روان را به خوبی ترجمه کنند.»
این ها را خانم «فیروزه سودایی» - استاد ادبیات و نویسنده ی وبلاگ «واژیک» - به ما گفت. اما به چه دلیل ما باید اصول نگارشی را کاملا رعایت کنیم؟ آیا مثلا اگر «را» را در جای مناسب خود نیاوریم، زبان فارسی دچار خدشه می شود؟ و سوال دیگر این که مگر زبان از گفتار سرچشمه نگرفته است؟ و مگر نباید از گفتار تبعیت کند؟ «آیا اصلن زبان نوشتار قرار است عینیت زبان گفتار و آیینه ی زبان گفتار باشد؟ به عبارت دیگر: آن چه می تویسیم مگر نباید تصویر و عکس و تجسمی باشد از آن چه ادا می کنیم؟... به این چهار پیشنهاد توجه کنید: «دادگستری» به جای «عدلیه»، «هواپیما» به جای «طیاره»، «خودرو جمعی بزرگ» به جای «اتوبوس» و «خودرو جمعی کوچک» به جای مینی بوس. چرا پیشنهادهای اول و دوم سال های سال است که جا افتاده اند و جزء لاینفکی از زبان معاصر ما شده اند، اما پیشنهادهای سوم و چهارم جا نیفتاده اند...؟ اصلن چه ضرورتی دارد که برای هر اسم بیگانه یک معادل فارسی پیدا کنیم؟ چرا باید برای «تاکسی» و «تلف» و «بانک» و «اینترنت» به دنبال معادل فارسی بگردیم؟... این همه عربی... این همه ترکی توی این زبان داریم که در طول قرون با زبان ما آمیخته شده و با آن ها آموخته شده ایم و... آن ها را مال خودمان می دانیم...» [مدرس صادقی، جعفر: 1389]
البته ان شاء الله در شماره ی بعد، در مورد «گرته برداری» و معادل سازی برای واژه های بیگانه سخن خواهم گفت [وعده ی سر خرمنی که هیچ وقت محقق نشد و چه بهتر که نشد!] اما آن چه در این شماره می خواهم درباره ی آن سخن بگویم، چرایی ویرایش است. اساتید ادبیات کم تر در این باره سخن گفته‌اند و معمولا به سرعت به چگونگی ویرایش و اشتباهات رایج پرداخته اند. در این میان به شکل پراکنده ای می توان دلایلی در این باره یافت. ملک الشعرای بهار، یک دلیل ساده برای این امر می آورد: «ما باید غلط ننویسیم و درست سخن بگوییم ... زیرا نظم جامعه ی ادبی نیز مانند انتظامات دیگر جوامع قابل احترام است.» [درخشان، مهدی: 1367- ص 11 به نقل از بهار، محمد تقی- «بهار و ادب فارسی»- ص 418] پروین گنابادی، دلیل ویرایش و بیرون راندن قواعد و کلمه های ناسازگار با دستور زبان و لهجه ی فارسی را آسیب به استقلال زبان و دشوار شدن کار آموزش خواندن و نوشتن می داند. [پروین گنابادی، محمد: 2536 – ص 43] علامه قزوینی نیز به نقل از فروغی، عدم ویرایش را موجب تبدیل طرز بیان ایرانیان به طرز بیان بیگانگان و نتیجه ی این امر را از دست رفتن شخصیت زبان فارسی ذکر می کند. [اسماعیلی، امیر: 1382- ص 16] و استاد اعتماد مقدم، یک دلیل زبان‌شناسانه در این باره می‌گوید: «مردم واژه ی بیگانه را دیرتر و سخت تر می‌فهمند تا واژه ی زبان خودشان را، چون ساختمان آن‌ها با ساختمان زبان خودشان فرق دارد.» [همان: ص 97] و دیگری حفظ هویت و شخصیت والای انسانی و ملّیِ خود را دلیل درست نگاشتن می داند. [فرزام، حمید: ص 144] آن چه می‌توان در مجموع این گفتارها فهمید، این است که حفظ ملیت و زبان و عزت این دو، ما را ناگزیر می کند تا قواعدی برای آن‌ها وضع کنیم و سرسختانه تابع این قوانین باشیم. هر چند به دلایلی (از جمله ناهماهنگی میان گفتار و نوشتار) به نامناسب بودن برخی از این قواعد، قائل باشیم.
اما آن چه در ادامه می آید، برخی از رایج ترین اشتباهات نگارشی به ویژه در متون مهندسی و نشریات دانشجویی است. بخش بندی این اشتباهات، بر اساس قاعده ی خاصی نیست. هر یک از این موارد، ممکن است زیر مجموعه ی موارد دیگری باشد که در این جا ذکر نشده است. در حقیقت در این شماره فقط قصد داشتم با ذکر مثال هایی به گستردگی این اشتباهات اشاره کنم. می توان گفت این اشتباهات از مشخص‌ترین غلط هایی است که به راحتی و با کمی تامل، قابل کشف است. تاکید اصلی این بخش، بر نمونه های این اشتباهات است، نه توضیحات فنی. زیرا به نظرم، این نمونه ها، به حد کافی گویای منظور هستند.

1- «را»

علامت «را» دقیقا باید پس از مفعول بیاید، و مفعول حتما اسم است، نه فعل. اشتباه رایج در این باره این است که علامت «را» پس از فعل جمله ای که مفعول را توضیح می دهد، آورده می شود. (این اشتباه را به کرات می‌توان در متون علمی و حتا ادبی یافت.)
- خدا حقیقت هر فردی و این که نیاز و کمالش به چیست را می‌شناسد. [طاهرزاده، اصغر- زن آن گونه که باید باشد.- اصفهان: لب المیزان- چ 1: 1387- ص 63]
- انتزاع داده‌ها به برنامه‌نویس کمک می‌کند تا مواردی که در هر زمان نیاز به نگهداری آن‌ها در حافظه خود دارد را کاهش دهد. [علیخان زاده، امیر(ترجمه) - ساختمان داده‌ها به زبان C++]
- گشت نیروهای بسیجی علاوه بر آن که لباس بسیجی که یک لباس مشخص است را به تن دارند، حکم ماموریتی که توسط نیروی مقاومت بسیج صادر شده است، را نیز باید به همراه داشته باشند. [اطلاعات- ش 24372- 8/10/1387- ص 13]
اشتباه دیگر، آوردن دو «را» (یکی پس از مفعول و دیگری پس از فعل) است.
- روزنامه وطن امروز در شماره امروز خود و همچنین روزنامه کیهان که هر دو از نزدیکان دولت هستند عین عبارت دفتر تحکیم وحدت را که موجب توقیف روزنامه کارگزاران شد را منتشر کردند ولی هیچ ایرادی به این دو روزنامه گرفته‌نشد. [سایت فردانیوز - کد ۷۰۸۲۷ – 11 دی 87]
- اسلام این پرسش را که آیا اسلام مدلی برای حکومت دارد یا نه را پاسخ گفته‌است.[مکاتبه و اندیشه- س 8- ش 3- ص 100]
- من که قبلا داستان اون یارو رو که به طرز عجیبی با ظرف سوپ خوری سرش شکسته بود رو براتون تعریف کردم. [مستور، مصطفا (مترجم)- کارور، ریموند- پاکت ها- ص 39]

2- طولانی بودن جمله و گم کردن راه!

این اشتباه بیش تر در متون علمی ترجمه ای به چشم می خورد. مترجم (یا نویسنده) سعی در نوشتن جمله ای طولانی دارد و از همین رو، در میانه ی راه، نوع جمله و فعل و فاعل و حرف اضافه و... را گم می کند! راه حل ساده ی حل این مشکل، کوتاه کردن جملات است. این کار علاوه بر جلوگیری از غلط نویسی، به ساده تر شدن فهم متن هم کمک می کند.
- قابلیت اطمینان وابسته به چگونگی و شرایط استفاده از نرم افزار دارد. [پارسا، سعید- مهندسی نرم افزار (ج1)- تهران: دانشگاه علم و صنعت- چ 10: 1387- ص 53]
- دیاگرام گردش داده ها را می توان برای مدل سازی چگونگی عملکرد سیستم و یا سیستم مورد نیاز کمک گرفت. [همان: ص 13]
- ما تعجب می کردیم که چگونه دکتر یزدی آن قدر سادگی به خرج داده و کاغد خود را به مشیر الدوله که چند روزی با او در زندان آشنا شده، اطمینان کرده است. [علوی، بزرگ- پنجاه و سه نفر- تهران: امیر کبیر- 1357- ص 75]

3- غلط های املایی
غلط های املایی را واقعا نمی شود کاری کرد! هر عقل سلیمی می گوید نباید غلط نوشت. و این جا دیگر بحث های چرایی معنای زیادی ندارد. چه این که به نظر بدیهی می رسد که اگر واژه ای را آن طور که نیست بنویسی، ممکن است در طول زمان کاربرد خود را از دست بدهد و از زبان حذف شود یا معنایش تغییر کند.
- گفتم: نه من با این اتیغه‌ها کاری ندارم؛ من به دنبال کسی به اسم حسین علی می‌گردم. [عاکف، سعید- حکایت زمستان– مشهد: ملک اعظم – چ 10: 1387 - ص 260]
- اقتصاد خرد را پیش از فراقت از تحصیل فرا بگیرید. [فرامتن-ش1- اردیبهشت 1388- ص 16]
- رهدار فضای صلبی هویت ایران را در زمان اصلاحات، فضای غربی خواند. [همبستگی(ویژه نامه اصفهان)- 10/3/88- ص 1]
«خواستن» و «خاستن» از رایج ترین اشتباهاتِ نگارشی محسوب می شوند.
- صرف نظر از خواستگاه طبقاتی و سنتی [خاکستر- س 1- ش 2- اسفند 88- ص 2]
- حجتی کرمانی... همگام با مردم بپا خواسته ی کرمان به مبارزه ی خود ادامه داد. [کاظمی، محسن- خاطرات احمد احمد- تهران: سوره مهر- ص 119]
اما، ترکیب واژه های فارسی با علائم عربی نیز بعضا کلمات اشتباهی را به وجود می آورند که ادامه ی استفاده از آن ها می تواند آسیب جدی به اصل واژه بزند.
- تو نمازتو بخون خواهشاً. به بحث ادبیِ رجال کاری نداشته باش. [جعفری، فرهاد- کافه پیانو-تهران: چشمه- 1387- ص 205]
- چی چی خوبیت ندارد؟ / زن و مرد غریبه خوبیت ندارد بی این که کسی مراقب شان باشد، با هم تنها باشند. [حقیقت، امیرمهدی (مترجم)- لاهیری، جومپا- مترجم دردها- تهران: نشر ماهی- 1385- ص 201]


منابع:
1-    اسماعیلی، امیر- «از خود بیگانه ایم»- تهران: هنر و تربیت- چ1: 1382
2-    پروین گنابادی، محمد- «تهذیب زبان فارسی»- کتاب «گزینه ی مقاله ها»- تهران: شرکت سهامی کتاب های جیبی- چ 1: 2536 شاهنشاهی
3-    درخشان، مهدی- «درباره ی زبان فارسی»- تهران: دانشگاه تهران – 1367
4-    فرزام، حمید- «نکته ای چند درباره ی غلط ننویسیم»- نامه ی فرهنگستان
5-    مدرس صادقی، جعفر- «گفتار و نوشتار»- روزنامه ی شرق، س 5، شماره ی پیوسته 952 (ش 28 جدید)، 12/2/89- ص 16- ستون «و اما بعد...»

  • امیرحسین مجیری

عصر شعر و حافظ و زمین و آسمان

دوشنبه, ۲۶ دی ۱۳۹۰، ۰۸:۵۰ ب.ظ
رفتن من به جلسات شعر خوانی، از بعد ترم اول دانشگاه و کانون ادبی دانشگاه صنعتی اصفهان، دیگر تقریبن تکرار نشد. یعنی آن زمان مرتب می رفتم به شب شعرهای کانون اما بعدش به دلایلی دیگر نرفتم. یکی از آن دلایل، فضای دودگرفته ی این جلسه بود! شما یک فضای پر از دود سیگار را تصور کن با بوی ادوکلن های تند و بوی سیگار که چند تا آدم افسرده و ناراحت نشسته اند دور هم و هی از پوچ و بیهوده بودن جهان حرف می زنند. تقریبن یک چنین فضایی بود که باعث شد من کنده شوم و دیگر نروم به شب شعر و این ها. (البته یکی از دلایل این بود. یک دلیل دیگرش تنبلی بود که باعث شد تا الان نرفته باشم به جلسات شعر و داستان خوانی حوزه هنری اصفهان)

خلاصه این که امروز بعد مدت ها، به شوق دیدار جناب سعید بیابانکی رفتم به «انجمن شعر آیه» در خانه ی فرهنگ آیه. سعید بیابانکی اول کار غزلی از حافظ خواند و رویش بحث کرد که بخش اصلی جلسه بود. بعدش هم نوبت شعر خوانی افراد حاضر در جلسه بود. در مجموع جلسه ی خوبی بود. اما از آن جایی که من (یا برای فرار از انتقاد دیگران به خودم و یا به خاطر کندی روند تبدیل تفکر به گفتار در وجودم) در چنین جلسه هایی معمولن ساکتم حالا می خواهم دو تا نکته را در موردشان حرف بزنم:

1- غزلی که بیابانکی برای این جلسه انتخاب کرده بود «دل می رود ز دستم صاحبدلان خدا را» بود. نکات خوبی را فهمیدم از این غزل خوانی که خدا را شکر! اما نکته ی جالب اصرار یکی از حاضران فاضل بود بر این که شعر حافظ زمینی است و نباید تفسیر عرفانی از آن داشت (گویا بر اساس دیدگاه سیروس شمیسا) و یا حداقل نقش تفاسیر اجتماعی و تاریخی را نباید نادیده گرفت. بنابر این مدام از تفاسیر اجتماعی و تاریخی می گفت و مثلن در مورد بیت «در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند/ گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را» می گفت این مربوط است به شرایط تاریخی حافظ و این که فلان پادشاه حال او را گرفته بود و... . پر بی راه هم نمی گفت. اما وقتی به قول یکی از فیلسوفان «گاهی منتقد چیزی از یک اثر می فهمد که خود صاحب اثر نفهمیده بوده» چه جای توجه به چنین مسائلی در شعر حافظ؟ توضیح می دهم.

آخر همین جلسه، وقتی کسی شبه شعری خواند و بلافاصله شروع کرد به توضیح دادنش، همان فرد بزرگوار، گفت: «شما که به شعر خود سنجاق نشده ای که همیشه بخواهی توضیحش بدهی.» راست می گفت. و نکته همین بود. به نظر من شاعر پس از سرودن شعر، دیگر از شعر جدا می شود. نه فقط شاعر که هر صاحب اثری این گونه است. بنابر این پس از آن که اثری ادبی یا هنری خلق شد، صاحب اثر نیز مخاطبی است برای اثر خود. یعنی او هم در کنار دیگران می تواند برداشت خاص خودش را از اثر داشته باشد اما حق ندارد این برداشت را به دیگران تحمیل کند. 

در مورد حافظ هم همین مسئله صادق است. حافظ به احتمال قریب به یقین تحت تاثیر شرایط اجتماعی و سیاسی زمان خود شعر گفته، فلان مسئله ی کوچک را بزرگ کرده و از فلان مصداق جزئی، بیتی کلی سروده. اما آیا همه ی این ها باعث می شود که ما تفسیری صرفن اجتماعی یا تاریخی از شعر او داشته باشیم؟ به نظر من نه.

اولن که بخشی از هنر شعر، نه «آفرینش» که «نزول» است. یعنی می توان این گونه گفت که شعر از عالم معنا بر ذهن شاعر نازل می شود. در این بخش مسلمن مسائلی فراتر از مسائل اجتماعی و محدود به زمان و مکان بر شعر شاعر تاثیر می گذارند. ثانین در بخش «آفرینش» هم باید به این نکته توجه کرد که وقتی ما تصمیم می گیریم در مورد یک موضوع خاص، شعری بسراییم، ناخودآگاه با همه ی باورها و همه ی معارفی که در ذهن و دل داریم به سرایش می پردازیم. در این زمینه می توان به تعبیر کواین (فیلسوف علم) توجه کرد که می گوید: «تمامیت آنچه معرفت یا باورهای خویش می خوانیم، از اتفاقی ترین مطالب جغرافیا و تاریخ تا ژرفترین قانونهای فیزیک اتمی یا حتی ریاضیات ناب و منطق، نسج انسان ساخته ای است که فقط کناره های آن با تجربه تماس دارد.» یعنی در این بخش هم اگر شاعری مثلن اهل عرفان باشد، حتا وقتی سخن از عادی ترین مسائل زندگی خود می گوید، ناخودآگاه عرفان او نیز در سخنش تاثیر خواهد داشت. 

به طور خلاصه باید بگویم که: گرچه توجه به مسائل اجتماعی و تاریخی موثر در شعر (و به تعبیری: شان نزول شعر) می تواند مهم و جالب باشد. اما نمی توان به صرف این حرف، هرگونه تفسیر ماورایی از شعر را ممنوع دانست. چرا که هم شاعری چون حافظ (خودآگاه یا ناخودآگاه) به مسائل ماورایی توجه داشته است و هم فارغ از خود او، ما می توانیم این گونه مسائل را با اشعار او منطبق کنیم و در واقع ظرفی داشته باشیم برای مظروف های ماورایی خود.

2- نکته ای که در این گونه جلسات اذیتم می کند، برخی رفتارهای به اصطلاح اهل هنر است. پزهای روشنفکری، غرور و تکبر، بی ادبی و گستاخی و انواع رفتارهای دون شان انسان، باعث می شود دلم نخواهد به این جلسات بروم و یا شرکت فعال داشته باشم. جالب این جاست که بعضن این افراد به این گونه کارهای خود افتخار هم می کنند و هیچ احساس پشیمانی ندارند نسبت به رفتار خود. من اما بدم می آید و فکر می کنم اخلاق مقامی خیلی فراتر از ادبیات و هنر دارد. اگر قرار است هنرمند شدن باعث کاهش اخلاق نیکو در همچو منی شود، ترجیح می دهم هیچ گاه هنرمند نباشم.

  • امیرحسین مجیری

فاصله ی میان گفتار و نوشتار در فارسی

دوشنبه, ۵ دی ۱۳۹۰، ۰۸:۲۹ ب.ظ

سلام

آن صدای ضبط شده ی در مترو را در ایستگاه های آخر، به یاد بیاورید: "مسافرین گرامی! ایستگاه پایانی می باشد. لطفا قطار را ترک نمایید." حالا به این دو فعل "می باشد" و "نمایید" دقت کنید. شما در گفتارتان از این دو فعل استفاده می کنید؟ مثلن وقتی به دوست تان زنگ می زنید، می گویید: "من خانه می باشم"؟! یا مثلن می گویید: "من این کار را نموده ام"؟! 

بعضی وقت ها هست که یک فاصله ای بین گفتار معمولی و گفتار یا نوشتار رسمی پیش می آید که به خاطر جا افتادن یک کلمه یا عبارت در گفتار معمولی است. مثلن می گویند: "پیامک" به جای "اس ام اس" تا این واژه ی فارسی جایگزین آن واژه ی انگلیسی بشود. این یعنی یک توجیهی دارد این کار. اما توجیه تغییرهای این چنینی چیست؟ غیر از این است که حضرات، حس می کنند "می باشد" رسمی تر و "با کلاس تر" است از "است"؟!

مثلن چه اتفاقی می افتاد اگر توی مترو می گفتند: "مسافرین عزیز! این جا ایستگاه پایانی ست. لطفا قطار را ترک کنید." واقعن چه اتفاقی می افتاد؟! ضمن این که توصیه می کنم کتاب "بازاندیشی زبان فارسی" از داریوش آشوری را بخوانید، بخشی از مقاله ی اول این کتاب را نقل می کنم:

"بزرگترین گرفتاریِ نثرِ فارسی جدایی اندک- اندکِ زبانِ گفتار و نوشتار از یکدیگر است، که کارِ آن به سرانجام جایی رسید که گویی دو زبانِ جدا از همند. بی گمان، در هر زبانی این جدایی تا حدودی هست، اما در زبانِ فارسی به صورتِ یک بیماریِ کُهنه درآمده است. این مسأله خود را جایی بخوبی نشان می‌دهد که مردمِ عادّی می‌خواهند چیزی بنویسند. مثلاً، دکانداری می‌خواهد یک آگهی به درِ دکّانِ خود بچسباند. او هنگامی که قلم در دست می گیرد تا چیزی بنویسد، ساده‌ترین و طبیعی‌ترین عبارتی را که به ذهنش می‌آید، نمی‌نویسد، بلکه به دنبالِ یک عبارتِ پیچیده و قلنبه می‌گردد که ای بسا ناهنجار و مسخره از کار در می‌آید. عبارتِ عجیبِ "استعمالِ دخانیات اکیداً ممنوع!" نمونۀ آشکاری از کارکردِ ذهنیتی است که وقتی می‌خواهد چیزی بنویسد به چه جاهایِ دور و شگفت که نمی رود! این عبارت واگردانِ یک عبارتِ سادۀ انگلیسی است، یعنی "دود نکنید!" (don't smoke!) که معادلِ فرانسه و آلمانیِ آن هم به همین کوتاهی و سادگی است و بی واسطه از زبانِ گفتار به نوشتار درآمده است... آخر کدام فارسی زبانی "دخانیات" را "استعمال" می‌کند که ایشان ما را از این کار منع می‌فرمایند! 

این که شکایت می‌کنند که جوانانِ درس خواندۀ ما از نوشتن یک نامه به فلان اداره ناتوانند، این گناهِ این جوانان نیست که زبانِ جعلی و پرپیچ-و-تابِ اهلِ اداره را نمی‌دانند و اصطلاحاتِ "توقیراً ایفاد می‌گردد" یا "متعاقباً ارسال می‌گردد" یا "تحقیقات به عمل آورید" و بسیاری چیزهایِ بدتر از این را نمی‌شناسند، چون این زبان رابطه‌ای با بسترِ طبیعیِ زبان، یعنی زبانِ گفتار، ندارد و زبانی‌ست جعلی که تنها جعل‌کنندگانشان آن را می‌فهمند (اگر بفهمند)..."*

یک دغدغه ی زبان شناسانه ی دیگر هم بود که بگذارم برای وقت دیگر!

* بازاندیشی زبان فارسی- داریوش آشوری- نشر مرکز- چاپ نهم: 1389- مقاله ی "پیرامون نثر فارسی و واژه سازی"- 1355- سعی کردم رسم الخط کتاب را همان گونه که بود بنویسم. بنابر این علامت گذاری ها زیاد شد و بین ی و ی تفاوت پیش آمد!

بی ربط به نوشته: امروز که رفتم سایت "کتابناک" نوشته شده بود سایت به دلیل عدم توانایی دست اندر کارانش برای نظارت بر محتوایی که کاربران آپلود کرده اند، از دسترس خارج شده است. ناراحت شدم!

  • امیرحسین مجیری

چرا بعضی از کلمه ها، "وقیح" اند؟

جمعه, ۲۵ آذر ۱۳۹۰، ۰۵:۲۶ ب.ظ
سلام.

چه می شود که یک کلمه را "زشت" می دانیم اما با هم معنی همان کلمه کاری نداریم؟ یک کلمه چطور وقیح می شود؟ چطور می توان ابتذال را تشخیص داد؟ نوشته ی زیر گرچه پاسخی دقیق و کامل به این سوالات نیست اما برای ورود به چنین بحثی مناسب به نظر می رسد. نکته ی جالب، دیدگاه زبان شناسانه به این بحث است. و نکته ی دیگر این که من کاملن موافق دیدگاه های این نوشته نیستم.

توضیح: در این متن (که به نقل از منبعی است که در پایان آمده) برخی تغییرات نگارشی داده شده است.

وقاحت و ابتذال (Obscenity and Vulgarity)

وقاحت و ابتذال با عامیانه (slang) بودن رابطه ی نزدیکی دارد. این دو مفهوم، عکس العمل های منفی شدید بسیاری از مردم را بر می انگیزند و فقط توسط بخشی از مردم مورد استفاده قرار می گیرند. هم چنان که در مورد کلمات عامیانه صادق است، این کلمات از نظر برخی مردم وقیح و مبتذل، و از نظر برخی قابل قبول و محاوره ای محسوب می شوند. افزون بر این، تقریبن هر کلمه ای که می توان آن را وقیح یا مبتذل نامید، معادلی در مجموعه لغات محاوره ای یا رسمی زبان دارد که می توان آن را بدون چنین واکنش های شدید اجتماعی به کار برد. از این رو، تقریبن هرکسی می تواند کلمات intercourse یا defecate (تخلی) را [بدون ناراحتی] به کار برد، ولی کلمات دیگری وجود دارند که دارای همین معنا هستند و برخی از مردم ممکن است از شنیدن آن ها ناراحت شوند، تا چه رسد به ذکر آن ها. واکنش در مورد کلمات وقیح، و حتی مبتذل، چنان در جامعه ی ما شدید است که اگر مثال های واقعی از آن ها را در این کتاب ذکر کنیم، ممکن است برخی از کتاب فروشی ها، کتابخانه ها، و کلاس های درس این کتاب را تحریم کنند.

واضح است که تحریم های اجتماعی در مورد وقاحت عمدتن به آن کلمات خاص بر می گردد و نه به اعمال یا اشیایی که توسط آن کلمات توصیف می شوند. برای مثال، معمولن امکان دارد تا در مورد مسایل مختلف جنسی صحبت نماییم، البته تا جایی که شخص از گفتن برخی لغات خاص اجتناب ورزد. این پدیده ای عجیب است، ولی چنین تحریم هایی تقریبا در تمامی جوامع و در مورد مسایل مذهبی، جنسی، مسایل مربوط به اجداد و نیاکان، و اعمال جسمانی وجود دارد. 

این که چرا کلمات خاصی، وقیح یا مبتذل محسوب می شوند، در صورتی که کلمات دیگری با همین معانی این چنین محسوب نمی شوند روشن نیست. در جامعه ی ما، دلیل مربوط به ترس های روانی و احساساتی است مبنی بر این که کلمات خاصی نشان دهنده ی نفرت، بی احترامی، یا داشتن شیوه ی تفکر پایین در مورد مسایلی هستند که فرهنگ ما آن ها را کاملن شخصی و یا خیلی بااهمیت تلقی می کند. یا وجود این، همان طور که در مورد کلمات عامیانه صادق بود، اگر کلمه ی وقیح یا مبتذلی به مقدار زیاد استفاده شود، دیگر معانی ضمنی آن  چنانی خود را از دست می دهد و مقبول واقع می شود. یک مثال خوب، کلمه ی breast است. این کلمه زمانی برای گفتن در جمع مختلط بسیار وقیح محسوب می شد. پس در این صورت [برای جلوگیری از گفتن این کلمه] اطناب و درازگویی لازم می شد و شخصی که در سر میز غذا خواستار breast (سینه ی مرغ) بود عبارت white meat را به کار می برد. البته به رغم این واقعیت که تمامی حاضران بر سر میز غذا بدون شک از اجتناب در به کار بردن کلمه ی breast از طرف متکلم، آگاه بودند. اگرچه ما به استفاده از عبارت white meat ادامه می دهیم، ولی فقط یک فرد مسن و بسیار محافظه کار، یا یک نوجوان که به سن بلوغ رسیده است، ممکن است از شنیدن کلمه ی breast ناراحت شود و در نتیجه از گفتن آن اجتناب کند. 

وقاحت عبارت است از به کار بردن کلماتی که بدان وسیله از اصول اخلاقی جماعتی تخطی گردد. ابتذال عبارت است از به کار بردن کلماتی که نزاکت را زیر سوال ببرد. از آن جایی که اصول اخلاقی و نزاکت مسایلی نسبی هستند، و بسته به پیشینه ی افراد متفاوت اند، هیچ ضابطه و معیار ملموسی که بتوان برای تعیین کلمات وقیح یا مبتذل به کار برد، وجود ندارد. از طرف دیگر، به نظر می رسد که هیچ زبانی وجود نداشته باشد که فاقد کلماتی باشد که متکلمنی آن زبان، آن ها را وقیح یا مبتذل ندانند. تردید در این است که آیا مردم هرگز از چنین قضاوت هایی دست بر می دارند یا نه.

[منبع: زبان شناسی و زبان: بررسی مفاهیم اساسی و کاربردها- جولیا. اس. فالک- ترجمه ی علی بهرامی- چاپ سوم: تابستان 1387- تهران: انتشارات رهنما- صص 86 و 87- لینک کتاب در آدینه بوک]

[Linguistics and Language: A Survey of Basic Concepts and Applications- Julia S. Falk- Amazon.com]

  • امیرحسین مجیری

همین بس که ما ساده صحبت کنیم

يكشنبه, ۸ آبان ۱۳۹۰، ۰۲:۵۵ ب.ظ
سلام

1- کلاس پنجم دبستان شعری داشتیم با نام «ما همه اکبر لیلازادیم» شعر جلسه ی درسی بود که معلم حاضر-غایب می کرد و وقتی به نام «اکبر لیلازاد» می رسید، کسی پاسخ نمی داد و می دید که به جایش سبد گلی گذاشته اند و بعد همه ی بچه ها می گفتند: «ما همه اکبر لیلازادیم» جلسه ای که درس به این جا رسید من غایب بودم. آقای عابدینی معلم عزیز پنجم دبستان، روز بعد بهم می گفت: دیروز می خواستیم به جایت سبد گل بگذاریم تا این شعر را خواندیم!

آن روز من نمی دانستم «قیصر امین پور»ی که این شعر را گفته کیست. این را هم نقل نکردم که به رسم این روزها خودم را بچسبانم به قیصر و بگویم «من هم آره!» چه این که به قول مهدی سهیلی در آن «سنگ مزار نوشته» ی معروفش:

اهل دنیا همه پستند رفیق

همگی مرده پرستند رفیق...

مردنم معرکه ای بر پا کرد

دکه ی مرده پرستی وا کرد

غرض از نقل این خاطره هم این بود که بگویم ما همه احتمالن خاطراتی این چنینی با اشعار قیصر داریم. گرچه کلیدواژه ی این خاطرات در ذهنمان «قیصر» نباشد! قیصر امین پور بخشی از حافظه ی کودکی و نوجوانی ماست.

البته یک عده ای این پیوند را بیش تر دارند با خواندن «سروش نوجوان»ی که قیصر مدیریتش می کرد. من اما نه. مجلاتی که من دنبال می کردم به ترتیب این گونه بود: کیهان بچه ها، بچه ها... گل آقا، دوست کودکان، موعود، همشهری جوان. اما خب به هر ترتیب...

2- گذشت و رسید به سال هشتاد و پنج به گمانم. پیش از نمایشگاه کتاب تهران و نوشته ی همشهری جوان در مورد این نمایشگاه که قرار است در آن کتاب جدید قیصر امین پور، استاد دانشگاه تهران با نام «دستور زبان عشق» بیاید. در آن نوشته آمده بود که قیصر امین پور با هر کتابش، موج جدیدی ایجاد می کند و حتا کتاب قبلی اش «شعر کودکی» که مجموعه شعر هم نبوده است با استقبال روبرو شده است و...


[طرحی از قیصر امین پور در سروش نوجوان زمان خودش- دیدن تصویر بزرگ تر]

کتاب قیصر به نمایشگاه آن سال نرسید و علت آن را گفتند وسواس ایشان بر انتخاب طرح جلد کتاب. (طرح جلد کتاب را یک بار دیگر نگاه کنید. واقعن قشنگ است) این هم گذشت.

3- این هم گذشت و ما را بالاجبار غرق کنکور و درس خواندن کردند و محروم از ادبیات! به همین علت بود که وقتی وارد دانشگاه شدم بعد از طی مراحل ثبت نام، یک راست رفتم سراغ دفتر کانون ادبی دانشگاه و بی توجه به توضیحات فراوانی که مرحوم نسیم مقصودی در مورد کانون می داد پرسیدم: «فرم عضویت تان کجاست؟!»

کم تر از دو ماه می گذشت از ورود من به دانشگاه و عضویت در کانون ادبی و شرکت مداومم در شب شعرها که قوت اصلی کانون بود. یک سه شنبه ای بود به تاریخ هشتم آّبان ماه 1386 که خبرهایی شنیدیم در مورد فوت یکی از شاعران بزرگ ایران: قیصر امین پور. انتظار نباید داشت از یک دانشگاه صنعتی که دانشجویانش چندان از شاعری سر در بیاورند و خبرهایی این چنین چندان در میان شان پررنگ شود! آن ها باید به فکر درس شان باشند و این که خدای ناکرده یک نمره از دوست-رقیب شان عقب نمانند! شب شد و آمدیم به شب شعر و آن جا دیدیم دوستان همه جمعند. نسیم مقصودی کتاب جدید قیصر را در دست داشت. فضای کانون ادبیِ آن زمان (آن زمان می گویم چرا که من اواخر همان سال از کانون بیرون آمدم بنا به دلایلی و خبر ندارم که فضای بعد از آن چگونه است) فضایی بود که اشعار سپید و البته ثقیل را می پسندید. با این حال جالب بود که اشعار این کتاب به مذاق دوستان خوش آمده بود و روشنفکرترین هایشان می گفتند: «یکی دو تا شعر خوب داشت!» در هر صورت، خانم مقصودی خواند:

قطار می رود/ تو می روی/ تمام ایستگاه می رود و الخ که خود می دانید.

اما جالبی آن شب این بود که یکی از دوستان مذهبی ما که پا در این گونه جلسات (که طبعن مختلط بود و بعضن فضای شبه شاعرانه و رمانتیک داشت) نمی گذاشت، آن شب آمده بود و شعری خواند از کتاب «گل ها همه آفتابگردان اند» قیصر. بعد هم خودش تاکید کرد که امشب آمده است که یادی بکند از قیصر و شعری بخواند از او. 

بعد آن جلسه بود که سیر چسبانیدن این طرفی و آن طرفی به قیصر امین پور شروع شد. (در این زمینه توصیه می کنم طنزنامه ی تلخ امید مهدی نژاد را بخوانید. ر. ک: همین پایین!) کانون ادبی جلسه می گذاشت و کسی را دعوت می کرد که خودش می گفت با قیصر رفیق فابریک بوده است و همین جوری صمیمی «قیصر» صدایش می زده است! و تشکل دانشجویان عدالت خواه، کتاب های قیصر امین پور را با شصتاد درصد تخفیف در صحن مسجد به فروش می رساند! 

[دیدن تصویر بزرگ تر]

این وسط حرف های مسعود برایم جالب بود که می گفت در حال نصب عکس های قیصر روی دیوارهای دانشگاه بوده است (برای برنامه ای) که کسی آمده است و گفته: «می خواهید دعوتش کنید دانشگاه؟! خیلی کار خوبی می کنید!»

4- بعد این جسته گریخته گویی ها باید نتیجه بگیرم که: من پیوندی آن چنان عمیق که دیگران داشته اند یا ادعا می کنند داشته اند با قیصر پیش از مرگش، با او نداشته ام. همین قدر که گفتم بود فقط! اما به هر صورت پس از آن بود که خواندم از او و عمیق تر شد پیوندم با او. از این باب که به طرزی عجیب انسانی شریف و دوست داشتنی بود. مگر ما انسان های شریف چقدر داریم؟ به قول آن بنده ی خدا: «شاعر بودن مهم نیست، آدم بودن مهم است.» و قیصر آدم است. این را به واسطه ی شناختی که از اشعار و نوشته هایش به دست آورده ام می گویم. آدمی که خودش باشد، کم است. آدمی که فرزند زمانه ی خویشتن باشد هم. چند تا آدم داریم که درک کنند زمانه ی جنگ باید «شعری برای جنگ بگویند» و زمانه ی صلح باید فریاد «به امید پیروزی واقعی، نه در جنگ، که بر جنگ» سر دهند؟ خب همین هاست که چون منی را مشتاق می کند به دوست داشتن این جور آدم ها.

یک سری افراد هستند مثل قیصر و جلال آل احمد که وجه اصلی (یا به قولی: فصل مقوم) شخصیت شان نه شاعری و نویسندگی، که دنبال حقیقت رفتن است، که رشد کردن است، که زندگی کردن است. این جور آدم ها، مرید نمی خواهند، طرفدار نمی خواهند. «دنباله روی حقیقت» می خواهند. 

حرف زدن در مورد کسی چون قیصر امین پور، هم فرصت می خواهد و هم عرضه. نمی دانم تا به حال تجربه کرده اید یا نه. مثلن اتفاقی شدیدن خوشایند برایتان روی می دهد و به شدت شما را به وجد می آورد. حالا می خواهید این اتفاق را برای دیگران نقل کنید. اما از شدت هیجان و وجد درونی نمی توانید. گفتن از قیصر چنین حالتی دارد.

5- «قیصر امین پور در این کتاب قایم شده است» نوشته ی یعقوب حیدری را به توصیه ای خواندم. کتاب بدی نبود. گرچه چندان هم قوی نبود. نویسنده خاطرات مشترک خود با قیصر را گفته است و البته نثر عجیبی دارد که ارتباط برقرار کردن با آن کار چندان ساده ای نیست. اما آن چه از لابلای سطور این کتاب موج می زند، همان «آدم بودن» قیصر است.

6- باقر هم چند روز پیش «دستور زبان عشق» را (احتمالن برای دومین بار) خرید تا دم دست داشته باشد! می خواند: چرا عاقلان را نصیحت کنیم؟/ بیایید از عشق صحبت کنیم.

مشهد مقدس- دوشنبه، نهم آبان 1390

پی نوشت:

1- از آن جا که رفتن او آرزوهایی را خاک کرد اما «راه فتح قله ها» باز است و از آن جا که «سه شنبه خدا کوه را آفرید» می خواهیم «سه شنبه نامه»ای بزنیم برای گفتن از ادبیاتی از جنس قیصر امین پور. نه شعارزده و از زور پر محتوایی(!) به بیانیه شبیه، و نه روشنفکرنمایانه و از فرم زدگی به هیچ و پوچ نزدیک. می دانم که دشوار است اما کمک و دعای شما... خدا یاری مان کند.

2- برای فهم این نکته که این ور و آن ور قیصر، قیصر می کردند ببینید صفحه ی اول روزنامه ی کیهان و اعتماد مورخ نهم آبان هشتاد و شش را.

از همین قلم:

دانلود صدای قیصر امین پور: به بالایت قسم سرو و صنوبر با تو می بالند (1387)

ما همچنان اکبر لیلازادیم (1389)

با احترام سه شنبه های قیصر امین پور (1389)

دستور زبان عشق قیصر (1390)


یادنامه های امسال:

درد هنوز همان درد است! (سمیه توحیدلو)

غیرت آبادی ما را نفروشید (تقی دژاکام)

به یادت داغ بر دل می نشانم (عطیه همتی)

چه کسی زخم های مرا می بندد؟ (سمیرا راهی)

قیصر نسل ما (محمد اشعری)


یادنامه های آن سه شنبه:

خبر کوتاه بود: قیصر رفت

درگذشت او آرزوهایی را خاک کرد (سیدعلی خامنه ای- 1386)

هنوز فرصت نیست / کاش می توانستیم خود قیصر باشیمای نسیم مهربان زیر نام قیصرم (عبدالجبار کاکایی- 1386)

درد را بهانه کرد (ابوالفضل زرویی نصرآّباد- 1386)

پر کشید قیصر هم... (محمدرضا ترکی- 1386)

پاییز نامهربان است (جواد زهتاب- 1386)

قیصر امین پور هم از میان ما کوچید (محمدکاظم کاظمی- 1386)

خون خورده درد (محمدجعفر یاحقی- 1386)

دیدم که نه، برادر من قیصر است، او (سعید بیابانکی- 1386)

به راستی مبارک شمایید (فیروزه سودایی- 1386)

برای ما که نه ولی برای عده ای چه خوب می شود! (امید مهدی نژاد- 1386)

نه یک، نه دو، بل که بارها (سیمین بهبهانی- 1386)

عشق، سردتر از مرگ است (محسن آزرم- 1386)


یادنامه های سال های پیش:

بعد از حسینی دلمان به امین پور خوش بود (سیدعلی خامنه ای- 1387)

نامه ای از قیصر در هند (علیرضا قزوه-1387)

باز هم قیصر (عبدالجبار کاکایی- 1387)

پاسخ به تلفن شاعر اصفهانی (سعید بیابانکی- 1387)

شاعری جامع و متعادل (محمدکاظم کاظمی- 1387)

داغ داغ است ولی داغ برادر...قیصر! (علیرضا قزوه- 1388)

چرا مُردی قیصر (احسان رضایی- 1389)

  • امیرحسین مجیری