وب نوشته های امیرحسین مجیری

کلمات کلیدی
پیوندها

بررسی دستورهای گشتاری در زبان فارسی

پنجشنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۱، ۰۹:۲۴ ب.ظ
سلام.

سه شنبه ی این هفته، برای درس «مفاهیم بنیادی نحو» ارائه داشتم توی دانشگاه. در مورد «دستورهای گشتاری پیاده شده در زبان فارسی». نظریه ی «گشتاری» (یا زایشی) یک نظریه در زبان شناسی است که به شرح چیستی زبان و چگونگی فراگیری آن می پردازد. این نظریه از دهه ی 1950 میلادی (که نوآم چامسکی برای اولین بار آن را مطرح کرد) تا کنون مرتب اصلاح شده و پیشرفت کرده است.

این نظریه (مثل بسیاری از نظریه های دیگر زبان شناسی) سعی دارد بفهمد انسان (کودک) زبان مادری خود را چگونه می آموزد و چه اتفاقی در ذهن او می افتد در مدت زبان آموزی. یکی از کاربردهای این نوع تبیین، ارائه ی الگویی است برای آموختن زبان خارجی (زبانی به جز زبان مادری). 

بر مبنای این نظریه در زبان های مختلفی (به ویژه انگلیسی) دستور زبان هایی تدوین شده اما در فارسی کم تر به این موضوع پرداخته شده است. 

در این ارائه، سعی کردم به شکل مختصر به کسانی بپردازم که این نظریه را در مورد زبان فارسی به کار برده اند. امیدوارم کسانی که به این موضوع ها علاقه دارند از این فایل ها استفاده ببرند.

(من این فایل ها را در اکانت دائمی ام در «4shared» آپلود کردم که احتمال خرابی اش کم است. با این حال اگر در دانلود فایل ها مشکلی داشتید، اطلاع دهید تا از راه دیگری فایل ها را به دست تان برسانم)

فایل اول: پاورپوینت ارائه در مورد «دستورهای گشتاری در زبان فارسی» [فرمت این فایل منطبق است با نسخه ی 2007 پاورپوینت (*.pptx)- حجم: 527 کیلوبایت]

فایل دوم: دست برگ ارائه در مورد «دستورهای گشتاری در زبان فارسی» [پی دی اف (*.pdf)- حجم: 328 کیلوبایت- یک صفحه شامل منابع مورد استفاده برای ارائه، کتاب ها و مقاله های شرح دهنده ی نظریه ی گشتاری در زبان فارسی و نمودار زمانی تغییر و تکمیل نظریه ی گشتاری]

توضیح تکمیلی: ارائه در تاریخ 23 آبان 1391 برای درس «مفاهیم بنیادی نحو» (مدرس: استاد شیما نبی فر) در دانشگاه «علامه طباطبایی» تهران بوده است.

  • امیرحسین مجیری

درباره همشهری داستان تیر 1391

شنبه, ۸ مهر ۱۳۹۱، ۰۸:۴۱ ب.ظ
قرار بود خیلی زودتر از این ها این پست را در مورد همشهری داستان تیر ماه 1391، بنویسم. نشد! یعنی خواندن مجله تمام شده بود اما نوشتن این پست، هی به تعویق می افتاد. خدا را شکر بالاخره انجام شد. حالا می ماند شماره های بعدی همشهری داستان که باز هم به همین سبک ان شا الله در موردشان خواهم نوشت.


یادداشت سردبیر: اریگامی

یادداشت های مرشدزاده همیشه جالب بوده اند تا به حال. آدم احساس نزدیکی می کند به این یادداشت ها. و غم را هم می شود توی این یادداشت ها دید. این یادداشت هم مثل قبلی ها خوب بود و زیبا.

بهترین مطلب «درباره ی زندگی»: تابستان جان است

بهترین «داستان»: فرانک رو بپا

بهترین مطلب «روایت داستانی»: روایت کهن: گوهرِ خضر

بهترین «روایت مستند»: کدِ آبی- سید احسان بیکایی

بهترین مطلب «درباره ی داستان»: چهل و نه درصد لذت، پنجاه و یک درصد رنج- دیوید فاستر والاس.

بهترین مطلب «پایان خوش»: قصه های شهر دیوانه: خط اضطراری- دیمیتری مارتین.

بهترین مطلب مجله: من بهترین مطلب مجله را همان «کدِ آبی» بیکایی می دانم.

جزئیات در ادامه ی مطلب

  • امیرحسین مجیری

فایل نتیجه های کنکورهای زبان شناسی

شنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۱، ۰۴:۲۶ ب.ظ
امسال من در گرایش «آموزش زبان فارسی به غیر فارسی زبانان (آزفا)»ی رشته ی «زبان شناسی» دانشگاه «علامه طباطبایی» قبول شدم. در مدتی که برای کنکور می خواندم، بر اساس اطلاعاتی که مخاطبان وبلاگ «زبان شناسی همگانی» در کامنت های خود در این وبلاگ گذاشته بودند، یک فایل اکسل تهیه کردم از رتبه ها و درصدهای کسانی که در کنکور زبان شناسی شرکت کرده اند. این فایل را برای خودم درست کرده بودم تا انتخاب رشته ی خوبی داشته باشم اما کم کم فایل مفصلی شد و فرستادمش برای آقای «مقدس»، نویسنده ی وبلاگ «زبان شناسی همگانی» و ایشان هم لطف کرد و فایل را در وبلاگ قرار داد. (این فایل، نسخه ی اول این نتیجه هاست و می تواند مرتب تر و کامل تر بشود و تحت عنوان نسخه های جدیدتر برای دانلود قرار داده شود)

متن یادداشت ایشان و لینک دانلود آن فایل:

آقای امیر حسین مجیری زحمت کشیدند و فایلی اکسل از تمام نتایج سال‌های گذشته تا امسال برای ما تهیه کردند و من هم اون رو در اختیار شمایی قرار می‌دم که تصمیم دارید در آزمون‌های آینده شرکت کنید. همون طور که در توضیحاتی در خود فایل اومده ممکنه اشتباهاتی در اون وجود داشته باشه اما با این حال قابل استفاده هست. برای باز کردن این فایل باید نرم افزار مایکروسافت اکسل 2007 رو در کامپیوتر خودتون داشته باشید. ضمن اینکه از خانم مقدم که پیشنهاد اولیه چنین کاری رو دادند تشکر می‌کنم.

دانلود فایل اکسل (نسخه ی اول) نتیجه های کنکورهای کارشناسی ارشد زبان شناسی در سال های گذشته (درصدها، رتبه ها، دانشگاه های قبولی و...)

  • امیرحسین مجیری

نوشتاری در باب شازده کوچولو

پنجشنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۱، ۰۲:۲۷ ق.ظ
مدت ها قبل به درخواست دوست خوبم «حجت مستقیمی» مطلبی در مورد «شازده کوچولو» نوشتم که در سایت «شهر مجازی کتاب» قرار گرفت. [برای دانلود فایل ورد مطلب به «این جا» بروید.] حالا مطلب را در این جا هم می گذارم جهت تجمیع مطلب های نوشته شده ام!


شازده کوچولو

می شود نوشتاری در مورد شازده کوچولو را (یا در حالت رسمی تر و مسخره ترش: شاهزاده ی کوچک) با جملات تکراری و نخ نما شده ای چون «من خود شازده کوچولو را دیده ام.» یا «شازده کوچولوها در اطراف ما زیادند. کافیست...» شروع کرد. تازه! این بهترین حالت است. حالتی که بخواهیم شعارهای دهان پرکن بدهیم یا بگوییم که ما هم بلی!  در حالت عادی باید از عوامل روانشناسی خلق شازده کوچولو و مابه ازاهای بیرونی آن سخن گفت. 

برای من اما، نه روان شناسی، نه جامعه شناسی، نه هیچ چیز دیگر شناسیِ شازده کوچولو، اهمیت ندارد. خلق شازده کوچولو برای من، همان است که گفته اند. وقتی که اگزوپری شکلی را روی دستمال کاغذی کشید. به همین سادگی. و راز همین جاست!

راز همین سادگی است. سادگی که اگر بخواهی پیچیده اش کنی، دیگر راز نخواهد بود. و همین راز آلود بودن این داستان است که جذابش کرده است. اگر شازده را خیلی پیچیده کنی، می شود همان رسمی ترش: «شاهزاده ی کوچک» که زیاد خوب نیست. یعنی حس درستی به آدم نمی دهد. دیگر شاید نتوان درک کرد که نقاشی یک مار بوآ که یک فیل را قورت داده است، خیلی مهم تر است از سیاست و اطلاعات و هر چیز مسخره ی دیگری که درباره ی آن ساعت ها بحث می کنند. و این حقیقتا یعنی «عدم درک حقایق عالم و غرق شدن در اعتباریات.» و حتی همین عبارت هم عبارت مسخره ای است در برابر سخنان شازده کوچولو.

اما شاید بزرگترهایی که می خواهند ادای بچه ها را در بیاورند، اخم هایشان در هم رفته باشد و ناراحت شده باشند از این که گفته ام جملاتی مثل «من خود شازده کوچولو را دیده ام.» نخ نما هستند. شاید ناراحتی شان از این باشد که دست شان رو شده است. اما من این جا قصد رو کردن دست هیچ کسی را – ولو متقلب باشد- ندارم. و به نظرم بهتر است آبروی آدم های متقلب را هم حفظ کنیم. چون به هر حال، ته ته وجودشان – که شاید خودشان هم ندانند کجاست.- چیزی هست متفاوت با آن چه در ظاهر نشان می دهند. فقط می خواستم آدم بزرگ ها را متوجه یک نکته بکنم. آن ها که از صمیم قلب شازده کوچولو را دوست دارند، هیچ وقت نمی گویند: «من شازده را دیدم.» آن ها خیلی طبیعی می گویند: «من خود شازده کوچولو ام.» یا در حالتی تاسف برانگیز: «من خود شازده کوچولو بودم.» و بعد هم آهی می کشند. 

اجازه بدهید از خودم بگویم. چون من هم یک روزی شازده ای کوچولو بودم. و در کمال تاسف دیگر ... . هی! بگذریم. سال ها پیش، وقتی شهریاری کوچک بودم، سیاره ای داشتم. سیاره ای به کوچکی یک متکای کوچک. سیاره ی من گاهی قایق می شد و من با آن در دریاها سیر می کردم. گاهی خانه ای می شد که به سختی اما به شیرینی در آن می خوابیدم، بیدار می شدم، غذا می خوردم و خلاصه زندگی می کردم. سیاره ی من – یعنی همان دنیای من- با آن که خیلی کوچک بود، اما بهتر از کل دنیایی بود که بعدها با آن آشنا شدم و حالا در آن زندگی می کنم. 

خیلی غریب نیست این که ببینی کسی که در گذشته شهریاری کوچک بوده است، با دیدن پسر بچه ای که با شمشیر پلاستیکی اش همه ی دشمنانش را چند صد بار می کشد یا دختر بچه ای که بچه ی عروسکی اش را دعوا می کند و در همان حال سفت تر بغلش می گیرد، یک دفعه گریه اش بگیرد. این را فقط یک شازده ی کوچولو می فهمد.

می خواهم یک رازی را که تازگی کشف کرده ام برایتان بگویم. راستش را بخواهید، من جدیدا فهمیده ام که اگزوپری هم شازده کوچولو را کاملا درست ننوشته است. نه! منظورم این نیست که خود او شازده کوچولو نبوده است. اما برای این که یک داستان بتواند در دنیای بزرگترها دوام بیاورد باید کارهایی کرد. یکی اش این است که یک جوری بنویسی که بزرگ ها بفهمند. (این بزرگ ها هم اسمی است که خودشان روی خودشان گذاشتند. بگذار دلشان خوش باشد!) داستان شازده کوچولو خیلی شیرین تر و خیلی غم انگیزتر از این است که اگزوپری نوشته است. (یک وقت اگر فکر کرده اید شیرین و غم انگیز ضد هم اند و نمی توانند کنار هم بیایند، معلوم است که یا هیچ وقت شازده کوچولو نبوده اید یا بوده اید و یادتان رفته است. و گرنه ما می دانیم که هر چیزی می تواند هم شیرین باشد و هم غم انگیز. دقیقا در یک لحظه. هیچ دلیلی هم برایش نداریم. دلیل مال دنیای آدم بزرگ هاست. ما می دانیم این جوری است چون دیده ایم.)

**

می دانم که خسته شده اید. هیچ وقت نباید این قدر زیاد در مورد یک حقیقت حرف زد. حقیقت را باید لمس کرد. حرف زدن و نوشتن از آن، کمی آلوده اش می کند و این اصلا خوب نیست. بنابر این دیگر سعی می کنم زیاد در مورد این حقایق حرف نزنم و از این به بعد بیش تر چیزهایی بگویم که آدم بزرگ ها خوششان می آید. 

بعضی آدم بزرگ ها دوست دارند دستور بدهند. من بعضی وقت ها هر چه بگویند، صاف و پوست کنده می گویم: «چشم» و راستی که چقدر خوشحال می شوند از حرف من! آخر آن ها دوست دارند همین جوری الکی همه از آن ها فرمان ببرند. 

بعضی آدم بزرگ ها فقط دوست دارند بقیه ازشان تعریف کنند. این ها اصلا بلد نیستند در مورد بقیه حرف خاصی بزنند. اگر هم حرفی بزنند در حد همین است که مثلا وقتی کسی ازشان تعریف کرد، از تعریف او حرف بزنند و آخرش برسند به خودشان. و امان از وقتی به خودشان برسند! آن وقت می توانند ساعت ها و روزها حرف بزنند بی آن که خسته شوند. اما شهریارها به حرف های طرف مقابل شان – اگر واقعا حرف باشد و چیزهای مسخره ای مثل قیمت فلان چیز و تعداد بهمان چیز نباشد.- خوب گوش می دهند. نه فقط با گوش شان که با قلب شان. برای همین است که در دنیای شهریارها همه همدیگر را عمیقا دوست دارند. حتی اگر به راحتی نتوانند بیان کنند. 

بعضی آدم بزرگ ها کارهایی می کنند که خودشان هم نمی دانند برای چیست. یک کارهایی که آخرش به همان نقطه ی اول می رسد. 

بعضی آدم بزرگ ها اول یک کاری را می کنند و مطمئن هستند که می دانند برای چی. مطمئن هستند که می دانند می خواهند به کجا برسند. اما بعد چی می شود؟ آن قدر آن کار را می کنند که یادشان می رود برای چی بود. من از این جور آدم ها زیاد دیده ام. 

وقتی آدم بزرگ هایی باشند که دوست داشته باشند فرمان بدهند، حتما باید کسانی هم باشند که فرمان را اجرا کنند. بعضی آدم بزرگ ها هم این جوری اند. 

بعضی آدم بزرگ ها هم خیلی جالبند. آن ها تقریبا همه چیز را می دانند، اما تقریبا هیچ چیز ندیده اند. فقط می دانند رودخانه ای بزرگ در فلان جا هست، اما یک بار هم در آن رودخانه شنا نکرده اند. می دانند حیوان عجیبی در فلان جا زندگی می کند، اما هیچ وقت نرفته اند با آن حیوان حرف بزنند و با او دوست شوند. 

همه ی این ها را شازده کوچولو دیده بود. اما جدا کردن آن ها فقط برای این بود که آدم بزرگ ها زیاد هم از خودشان ناامید نشوند. حقیقت این است که خیلی از آدم بزرگ ها همه ی این خصوصیت ها را یک جا دارند. باور کنید. و همین است که دیگر آدم را از دست آن ها پاک ناامید می کند. 

**

من نتوانستم زیاد درباره ی شازده کوچولوها حرف بزنم جوری که شما بفهمیدشان. از این بابت عذرخواهی می کنم. فقط کمی درد دل کردم. اما یادتان باشد اگر در میان این همه عدد و رقم چند لحظه توانستید فکر کنید، سعی کنید یادتان بیاید که قدیم ترها – وقتی یک شهریار کوچولو بودید- سیاره تان چه شکلی بوده است. بعد سعی کنید به یاد دیگران هم بیاورید. آن وقت یک دنیای خیلی قشنگ خواهیم داشت. مطمئن باشید.


  • امیرحسین مجیری
و این هم از لذت های زندگی است. این که ببینی یک نفر یک جایی، یک شهری دورتر از تو، وبلاگت را خوانده است و حرف هایی در موردت زده (گرچه بعضی حرف هایش اغراق آمیز بوده باشد) و تو را به دیگران معرفی کرده است...

خیلی خوب است.

روزنامه ی «خراسان» پیوستی دارد برای جوانان به نام «جیم». این پیوست در شماره ی 263 خود (پنج شنبه، 5 مرداد 1391) که پیوست شماره ی 18177 روزنامه ی خراسان بوده است، «عنبرافشان» را معرفی کرده:

[صفحه ی اول شماره ی 263 «جیم». در این شماره، عنبرافشان معرفی شده است- عکس از سایت روزنامه «خراسان»]

-صفحه ی 15 (جاجیم)- ستون روزمره آنلاین ronline.blogfa.com-

http://anbarafshan.blogfa.com

«امیرحسین مجیری» نویسنده حرفه ای و وبلاگ نویس باسابقه که آثارش در جراید مختلف کشور به چاپ می رسد. وی که وبلاگ نویسی را از سال های اول دهه 80 شروع کرده سال هاست چند وبلاگ را همزمان مدیریت می کند که هر کدام در حوزه خاصی به روز رسانی می شود. وبلاگ «عنبر افشان» در حقیقت وبلاگ ادبی این نویسنده پرکار است که از مهر 86 راه اندازی [شده است] و به جز بازنشر آثار چاپ شده به دست نوشته های ادبی خصوصی ترش نیز اختصاص دارد. این وبلاگ از آن جهت قابل توجه است که علاوه بر نوشته های ادبی به نقد ادبیات نیز وارد شده و در این زمینه حرف های زیادی برای گفتن دارد. [این جا بخوانید]

[صفحه ی 15 ضمیمه ی «جیم» که در آن عنبرافشان معرفی شده است- عکس از سایت روزنامه «خراسان»]

اول چند توضیح در مورد این متن:

1- حرفه ای نیستم شاید با اغماض بشود "نیمه حرفه ای" نامیدم!

2- بیش تر کار نیمه حرفه ای را در مطبوعات اصفهان (جام اصفهان، نسل فردا، زاینده رود) کرده ام اما در مطبوعات دیگر هم کم و بیش چیزهایی نوشته ام.

3- وبلاگ نویسی را به طور مشخص از سال 1383 شروع کردم.

4- مدیریت اصلی من روی دو وبلاگ "عنبرافشان" (ادبی) و "دیوانه 83" (سیاسی- اجتماعی) هست. الان وبلاگ دیگری که مرتب به روزش کنم ندارم.

5- اطلاعات داده شده در مورد این وبلاگ درست است به جز آخرش که امیدوارم درست باشد!

دوم: 

تشکر می کنم از سرکار خانم «م» که خبر انتشار این مطلب را دادند و لطف کردند و شماره ی مربوطه را پیدا کرده و متنش را تایپ کردند. خیلی ممنونم.

[معرفی «عنبرافشان» در ضمیمه ی «جیم» روزنامه ی «خراسان»- آپلود در ایران ویج]

سوم: 

باید نامه ای بنویسم برای این ضمیمه و تشکر کنم از لطف شان.

چهارم:

خوشحالم!

  • امیرحسین مجیری

گالاپاگوس: پیش بینی های یک مرد دیوانه

جمعه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۱، ۰۶:۳۳ ب.ظ

عبارت های برگزیده

- در آن روزگار، خود آرا و عقاید به اندازیه ی شواهد و مدارک عینی بر اعمال آدمیان اثر می گذاشته اند، و این آرا و عقاید همیشه دست خوش دگرگونی های ناگهانی بوده اند، در حالی که این پدیده ی دگرگونی هرگز در مورد شواهد و مدارک عینی امکان نداشته است. [صص 24 و 25]

- ارزش پول نیز جنبه ی خیالی داشت و توهم. در این مورد نیز همچون ماهیت خود عالم، مرغوبیت ین و دلارهای آمریکایی میهمانان هتل، صرفن در کله ی آدمیان جای داشت. [ص 40]

- تا به حدی که تصمیم گرفتند تا جایی که ممکن است فعالیت های آدمی را به ماشین آلات وانهند: معنی این کار چه بود جز آن که آدمیان یک بار دیگر اذعان می کردند که مغزهاشان به مفت هم نمی ارزند؟ [ص 49]

- او هیچ وقت زن نگرفته بود و تولید مثل نکرده بود، و به همین دلیل از دیدگاه تکامل حایز اهمیت نبود. [ص 61]

- عاملی که در این روزگار امر ازدواج را چنین مشکل کرده بود همانا مغز گنده ی آدمی بود، و البته این مغز گنده گذشته از مشکل کردن امر ازدواج به انحای مختلف باعث شکستن دل مردمان شده بود. [ص 82]

- آدم های بسیاری که روز به روز نیز به تعداد آن ها افزوده می شد به این نتیجه رسیده بودند که هرگونه تلاشی برای تامین بقای نژاد انسان کاری مطلقن دلگیر و خسته کننده است. و بسیار خوش تر است که آدمی هی بزند هی بزند توی شکم توپ تنیس. [ص 94]

- یک میلیون سال از آن روز گذشته است، و میل دارم به جای همه ی بشریت عذرخواهی کنم. غیر از این کاری از من ساخته نیست. [ص 99]

- بعضی ها به همان راحتی که سرما می خورند باردار هم می شوند. و صد البته این دو با هم قابل قیاس اند: عامل سرماخوردگی و باردار شدن جانداران ذره بینی اند که به هیچ چیز بیش از عشاء مخاطی عاشق نیستند. [ص 143]

- روزی در ویتنام زنی را که مادربزرگ بود به ضرب گلوله کشتم. علت این که پیره زن را کشتم این بود که همان لحظه بهترین دوست و بدترین دشمن مرا در گروهان تنها با یک نارنجک کشته بود. این واقعه مرا از زنده بودن خود دل آزرده کرد و به سنگ ها حسودی ام می شد. خوش تر داشتم سنگی بودم در خدمت نظام طبیعت. [ص 147]

- درست است که همه جور وسیله در دسترس این آدم های خوش خوراک بود، از کامپیوتر و ابزارهای اندازه گیری و وسایل جمعِ خبر و ارزیاب و بانک اطلاعات گرفته تا کتابخانه و متخصص های جور واجور، اما داور نهایی، ان که در نهایت تصمیم می گرفت فوریت این مسئله بیش تر است یا آن مسئله، همانا شکم های کور و کرشان بود. [صص 149 و 150]

- کنت دراکولا صرفن یک موجود افسانه ای بود، اما او می دانست از چشم اکثر دانش آموزان این کنت خیالی به مراتب برجسته تر از مثلن جرج واشنگتن است که به عمر خود کاری نکرده است جز تاسیس کشورشان. [ص 153]

- از همه ی کلماتی که بر زبان و قلم جاری می شوند، «شاید چنین می شد!» از همه غم انگیزترند. [ص 158]

- امروز وقتی به خطاهای مرگبار کشورها در روزگار کهن فکر می کنم، می بینم حکومت این کشورها سعی می کرده فقط با یک نفر که در راس قرار داشته همه چیز را اداره کند. و وقتی بالاخره ساکنانی که جان به در برده بودند با بدبختی خود را از زیر خرابه هایی که دست پخت خودشان بود به بیرون می خزیدند [می کشاندند] تازه درک می کردند که در سراسر این مدتی که گرفتار این رنج و عذاب خود خواسته بوده اند، مطلقن کسی در راس امور نبوده که بفهمد عملن چه می گذشته، عملن چگونه می گذشته، و اصلن ماجرا از چه قرار بوده است. و صد البته دیگر خیلی دیر شده بوده است. [ص 163]

خوشا به حال قومی که تاریخ ندارد. [ص 203]

- وقتی به کُنه قضایا می رسید، می بینید همیشه در عمل همه ی دعوا سر غذاست. [ص 206]

- در مغز گنده ی او دستگاه خاصی تلیکی خود به خود به کار افتاد، و او حس کرد قوت از زانوهایش رفته است و در معده اش احساس سرمای خاصی کرد. عاشق شده بود. امروزه دیگر از این نوع خاطره ها پدید نمی آید. [صص 257 و 258]

- او هم قاتل بود و هم پدر، پس با معیارهای داروینی باید گفت موجود کاملن موفقی بود. [ص 263]

- از پدیده هایی لذت می بردند که هنوز اتفاق نیفتاده بودند و امکان هم نداشت هیچ وقت اتفاق بیفتند. رفتار او طوری بود که گاهی از خودم می پرسیدم اصلن چرا قادر متعال زحمت آفرینش واقعیت را به خود داده است. [ٌ 269]

- برای آن که مبادا اشک کسی از مرگ نابهنگام او درآید می گویم: «خب دیگر، آخر او که قرار نبود بنشیند و سمفونی نهم بتهوون بسازد.» [ص 280]

- در مقام ناخدای کشتی به شما دستور می دهم فقط زمانی گریه کنید که چیزی برای گریستن در کار باشد. و در این لحظه چیزی برای گریستن وجود ندارد. [ص 282]

- وقتی می دیدم کاری نمی کند جز این که می نشیند و یک بند می نویسد و یک بند سیگار می کشد، فکر می کردم صِرف وجود او توهین به زندگی است __ و در ضمن وقتی می گویم یک بند یعنی درست یک بند. [ص 294]

- عیب که ندارد هیچ، حتا خیلی هم خوب است که آدمی توی کله ی خود با انواع نظرات و تصورات بازی کند، و هیچ اهمیتی ندارد که این افکار به ظاهر غیر ممکن یا غیر عملی یا حتا یک سره جنون آمیز باشند. [ٌص 305 و 306]

- این جا نیز یک بار دیگر شخصیت منفی واقعی این قصه را روی صحنه می کشانم و خدمتتان معرفی می کنم: مغز گنده ی آدمی. [ص 311]

- در آن زمان، او بیست و دو ساله بود و صرفن دلش می خواست تنها زندگی کند، و این نوع زندگی هم کاملن برایش لذت بخش بود. سنی است که آدمیان پر می کشند و در پی زندگی خود می روند، و او مدت بود این سن را پشت سر گذاشته بود، و من رفتار او را کاملن تایید می کردم. [صص 328 و 329]

- مغز گنده به چه درد کوسه ی سر چکشی می خورَد؟ قرار است بنشیند و سمفونی نهم بتهوون بسازد؟ [ص 334]

  • امیرحسین مجیری

ترجمه های سخت ترین کتاب های دنیا

جمعه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۱، ۰۴:۱۸ ب.ظ
سلام.

«خبر آنلاین»، متنی را از «پابلیشرز ویکلی» ترجمه کرده است با نام «سخت ترین کتاب های دنیا را بشناسید» (در اصل: مشکل ترین ده کتاب دنیا!). من جستجویی کردم تا ببینم کدام یک از این کتاب ها به فارسی ترجمه شده اند. از بین این ده کتاب، سه کتاب به فارسی ترجمه شده بودند و پنج کتاب هم نسخه ی انگلیسی شان در کتابخانه ی ملی موجود است. این هم اطلاعات کامل تری که به دست آوردم و گفتم شاید به درد کسی بخورد:

1- از «جونا بارنز» کتابی به فارسی ترجمه نشده. اما کتاب «نایت وود» به انگلیسی در کتابخانه ملی هست.

2- از «جاناتان سویفت» فقط «سفرهای گالیور» (با ترجمه های مختلف) و کتابی به نام «نبرد کتاب ها» به فارسی ترجمه شده اما این کتاب «قصه ی یک لاوک» هم نسخه ی انگلیسی اش در کتابخانه ملی هست

3- پدیدارشناسی روح هگل با نام «فنومنولوژی روح (پدیدارشناسی ذهن)» و فکر می کنم «پدیدارشناسی جان» ترجمه شده. (کتاب هایی هم در شرح و بسط این کتاب چاپ شده. از جمله کتابی از کریم مجتهدی)

4- «به سوی فانوس دریایی» از «ویرجینیا وولف» با ترجمه ی صالح حسینی (انتشارات نیلوفر) و خجسته کیهان (نشر نگاه) موجود است.

5- از ساموئل ریچاردسون هم چیزی به فارسی ترجمه نشده. اما کل رمان هایش به زبان انگلیسی در قالب 19 جلد در کتابخانه ی ملی موجود است.

6- از جیمز جویس «سیمای مرد هنرمند در جوانی»، «دوبلینی ها» و یکی دو اثر دیگر به فارسی ترجمه شده اما «بیداری فینیگان ها» نه. اما باز هم انگلیسی اش در کتابخانه ملی هست. جالب است که یک کتاب "راهنمای خواندن بیداری فینیگان ها" هم هست در کتابخانه ی ملی! 

7- "هستی و زمان" مارتین هایدگر ترجمه های مختلفی دارد. (عبدالکریم رشیدیان: نشر نی 684 صفحه- سیاوش جمادی: نشر ققنوس 946 صفحه)

8- از ادموند اسپنسر هم به فارسی ترجمه ای نداریم اما این کتاب «ملکه ی پریان» به زبان انگلیسی در کتابخانه ی ملی هست.

9- از گرترود استاین کتاب های «پیکاسو»، «اتوبیوگرافی آلیس بی تکلاس» و یک نمایشنامه به اسم "لطفن رنج نکشید" چاپ شده که الان فقط آن نمایشنامه اش را می شود پیدا کرد در بازار کتاب گویا!

10- از مک الروی هم که چیزی به فارسی ترجمه نشده اصلن انگار!

  • امیرحسین مجیری

قصه های خیابانی من

سه شنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۱، ۰۳:۰۳ ق.ظ

خارج: رفته بودیم سوئد...

- در خارج یک تخم دایناسور پیدا شده بود که هنوز نطفه اش زنده بود اما چون دایناسوری نبود که رویش بخوابد به درد نمی خورد.

- خارجی ها خیلی خنگ هستند اما چون کار گروهی می کنند موفق می شوند


تکنولوژی: نانو کامپیوتر اتمی

- اگر با سمند با سرعت دویست کیلومتربر ساعت برانید، صدایی پخش می شود که: «این است خودروی ملی.»


بهداشت و سلامت: سرطان زاس

- یک کامیون پر از گربه ی پوست کنده پیدا کردند که به کارخانه ی سوسیس و کالباس سازی می رفته است


غرور ایرانی: ... است و بس

- تام و جری را از روی موش و گربه ی عبید زاکانی ساخته اند.


قلق: دیده م که می گم

- یک قانون به اسم قانون سه ثانیه هست که طبق آن اگر چیزی روی زمین بیفتد و قبل از سه ثانیه برش داری، میکروب به آن منتقل نمی شود.

[اثر محمدرضا دوست محمدی- چاپ شده در همشهری داستان، خرداد ماه 1391- آپلود در ایران ویج]

* نوشته های کوتاه بالا از من در شماره ی خرداد ماه 1391 همشهری داستان در بخش «قصه های خیابانی» به چاپ رسید.


  • امیرحسین مجیری

پنگوئن

چهارشنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۱، ۱۲:۲۸ ب.ظ

- بخواب دیگه. چرا نمی خوابی؟

از لای در اتاقش نگاه می کنم. هنوز دارد سعی می کند پنگوئنش را کنار خودش روی تخت بخواباند. تلفن زنگ می زند. می روم توی هال. گوشی را بر می دارم. حمید است. می گویم چه خبر. می گوید آقاجان و خانم جان هنوز دارند باهاشان حرف می زنند. می پرسم نتیجه؟ می گوید فعلن که هیچی. بعد می پرسد دلارام که ناآرامی نکرد؟ گذاشت به کارهایت برسی؟ می گویم آره. رفته توی اتاقش دارد بازی می کند. نمی گویم از ظهر تا حالا نگذاشته یک کلمه هم بنویسم و کارهایم عقب مانده. می گوید سعی کن یک کاری کنی بخوابد تا مامان باباش برگردند. گوشی را که می گذارم و بلند می شوم بروم سرِ کارم دلارام را می بینم که پشت سرم وایستاده. هیچی نمی گوید. زل زده به من. انگار انتظار دارد مکالمه‌ام را برایش تعریف کنم. من هم چیزی نمی گویم. یک دفعه بی حوصله می شود و می گوید:

- نمی خوابه. هرکاریش می کنم نمی خوابه. 

می گویم: «خب ببرش زیر پتو. خودت بخواب اون هم می خوابه.» 

- نه، نمی خوابه. همین جوری وایساده می خواد با هم بازی کنیم. 

می پرسد: تو لالایی بلد نیستی براش بخونی؟ می گویم: نه. ابروهایش را در هم می کشد و می گوید «مامان مهشید بلده. اگه بود الان واسه پنگوئنم می خوند اونم می خوابید.» شانه بالا می اندازم و می پرسم تو مگه خودت بلد نیستی؟ می گوید «نخیرم. بلدم اما به حرف من که گوش نمی ده. می گه تو بچه ای.» می گویم تو برو بخواب اونم کم کم خوابش می بره کنارت می خوابه. بعد هم راهم را می گیرم و می روم به کارم برسم. لجش در آمده. بلند و با لحن خاص خودش می گوید: «ای بابا!» بعد هم می رود توی اتاقش. پنگوئن را ظهری از توی مترو خریدیم. وقتی از مهدکودک آوردمش. از این پنگوئن های بادی است که جوری ساخته اندش که همیشه ایستاده می ماند. 

می نشینم پای لپ تاپ. سعی می کنم تمرکز کنم تا بتوانم نوشتن مقاله را شروع کنم. مطمئنم اگر بتوانم شروع را پیدا کنم ادامه اش کاری ندارد. هر چقدر سعی می کنم روی «بازی های زبانی ویتگنشتاین» تمرکز کنم فایده ندارد. هی صدای مهشید می آید توی ذهنم که ظهر زنگ زده بود و می خواست دلارام را از مدرسه بردارم. هی صدای حامد می پیچد توی ذهنم که می گفت دوباره این مهشید خانم تان دعوا راه انداخته. هی صدای دلارام می آید که می گوید: «امروزم نمیاد دنبالم؟» دوباره صدای داد و فریاد دلارام درآمده: «دایی بیا یه چیزی بهش بگو. من می خوام بخوابم این نمی خوابه.»

می روم توی اتاقش. روی تختش نشسته و پنگوئن را با دست نگه داشته تا بلند نشود. من را که می بیند دستش را بر می دارد. پنگوئن بلند می شود. می گوید: «ببین! اگه مواظبش نباشم نمی خوابه. خیلی شیطونه.» فکری به ذهنم می رسد. نوار چسب را می آورم و می گویم تو بخواب تا پنگوئن رو کنارت بخوابونم. عروسک را می خوابانم و با چسب می چسبانمش به رختخواب. دلارام فقط نگاهم می کند. کارم که تمام می شود می پرسد: «اذیت نمی شه این جوری؟» می گویم نه. اینا عادت دارن این جوری.

دوباره می روم سر وقت کارم. کتاب هایم را باز می کنم تا شاید بتوانم از آن ها کمکی بگیرم. «فقط یک راه وجود دارد تا لااقل تا حدی از نمود مرموز فرایند اندیشیدن اجتناب شود. و آن عبارت از این است که در این فرایندها کنش های نگاه کردن به اشیاء واقعی جایگزین هرگونه عمل تخیل شوند. واژه ها چگونه...» سعی می کنم از همین جمله برای شروع استفاده کنم. کافی ست یکی دو مثال بیاورم و بعد ادامه بدهم. دارم فکر می کنم به مثال ها که دوباره صدای دلارام... سرم درد گرفته. با عصبانیت می روم اتاقش. چسب کنده شده و پنگوئن دوباره بلند شده. دلارام بغض کرده و مطمئنم که اگر حرفی بزند گریه اش در می آید. دلم نمی آید دعوایش کنم. می نشینم لبه ی تخت و دست می کشم روی موهای بلند طلایی اش. می پرسم هنوز نخوابیده؟ می گوید نچ! می گویم بذار براتون قصه بگم. چشم می دوزد به دهان من. هرچه فکر می کنم هیچ قصه ای یادم نمی آید جز شنگول و منگول که مطمئنم اگر بگویم صدایش در می آید که: این خیلی تکراریه.

فکر دیگری می کنم. می گویم بذار اصلن باهم بخوابیم. من و تو و پنگوئن. بعد می پرسم راستی پنگوئنت اسم نداره. با همان صدای بغض دار می گوید اسمش پنگوئنه دیگه. پنگوئن من. می گویم: حالا می خوای با هم بخوابیم؟ اول نچی می گوید و بعد آرام جا باز می کند تا من هم بتوانم کنارش روی تخت بخوابم. پنگوئن را می گذارم وسطمان. پتو را می کشم روی خودم دلارام و پنگوئن که وسطمان است و با دست نگهش داشتم تا بلند نشود. کف دستم را هم می گذارم روی شانه ی دلارام که به پهلو خوابیده و چشم دوخته به من و پنگوئن که حالا خوابیده. می گویم: دیدی خوابید؟ حالا تو هم بخواب. پلک هایش را روی هم می گذارد و محکم فشار می دهد. می خواهد ادای خوابیدن را در بیاورد. پلک های من هم دارد سنگین می شود. سعی می کنم به مثال هایی که باید برای مقاله ام بزنم فکر کنم تا خوابم نبرد. دلارام چشم هایش را باز می کند و تا می‌بیند دارم بهش نگاه می کنم دوباره ادای خوابیدن را در می آورد. همان طور که چشم هایش بسته اند با صدای آرامی می پرسد: «مامان مهشید و بابا امشب میان؟» حالا دیگر آرام شده و معلوم است که دارد خوابش می برد. می گویم: آره. تو که بخوابی بعدش میان... تو و پنگوئن که بخوابید.

---
عمومن عقیده ی راسخ دارم به گفته ی آن فرد معروف که گفته بود: «قرار نیست بعد نوشته شدن یک اثر، نویسنده دنبال مخاطب بدود و برایش توضیح دهد که این نوشته چیست!» بنابر این قصدم از این توضیح پایانی توجیه بدی داستان نیست! فقط همین جوری عرض کنم که این داستان را برای تمرینی کلاسی نوشتم. در یک صبح دل انگیز در یک ساعت.

  • امیرحسین مجیری

سال های سگی: دوام آوردن در یک دنیای بی رحم

چهارشنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۰، ۰۸:۳۵ ب.ظ
پیش نوشت: سعی من در نوشتن در مورد کتاب ها این است که شمای مخاطب را ترغیب کنم به خواندن کتاب. یعنی اگر قبل از خواندن کتاب هم این مطلب را بخوانید، داستان کتاب را از دست نمی هید و من سعی می کنم چیزی را لو ندهم. حتا در عبارات برگزیده. با این حال بهتر است اگر آدم کتابخوانی هستید و خود به خود انگیزه ی کتابخوانی دارید، اول کتاب را بخوانید و بعد اگر دوست داشتید سراغ این نوشته بیایید.

ماجرای رسیدن این کتاب به دستم را چندین و چند بار به روش های مختلف برای افراد مختلف گفته ام و خودم الان خسته شده ام از این همه تکرار! ماجرا این است که من بلافاصله پس از دادن آزمون کارشناسی ارشد (که در دانشگاه خودمان برگزار شد) شتافتم به سمت کتابخانه برای دلی از عزا در آوردن! اولین کتابی که مدت ها بود می خواستم بگیرم «ماجرای عجیب سگی در شب» بود. کتاب بعدی «صد سال تنهایی» بود. اما این کلمات «سگی» از کتاب قبلی و «سال» از کتابی که در ذهن داشتم ترکیب شدند و حاصل این شد که «سال های سگی» را گرفتم! (البته ناگفته نگذارم که دو جلد «جانِ شیفته» را سپردم به یکی از دوستانم که برایم بگیرد) جالب این که تا چند ساعت بعد از رسیدن به خانه هم نفهمیدم کتاب را اشتباه گرفته ام! و باز البته دیدن همین کتاب در دستان دوست و هم اتاقی ام، سید محمد میر (یکی دو سال قبل) هم در این اشتباه بی تاثیر نبود. به هر حال از این توفیق اجباری ناراحت نیستم. چه این که هنوز صد سال تنهایی را نخوانده ام تا بتوانم مقایسه ای بین این دو کتاب بکنم و ناراحت تر یا خوشحال تر بشوم! (اگر بشود مقایسه شان کرد و لزومی هم برای مقایسه باشد)

در هر صورت کتاب خوبی بود. چند صفحه ی اول را با جان کندن پیش بردم. یک دلیلش احتمالن دوری نه چندان کوتاه مدت از رمان خوانی بود. اما یک دلیل دیگرش پیچیدگی خود کتاب بود. انگار نویسنده هیچ عجله ای برای معرفی شخصیت ها و فهماندن روابطشان ندارد. یک باره خواننده را هل می دهد در دنیایی که در کتابش خلق کرده. این احتمالن از آن «واقع گرایی وحشتناک»ی هم که نویسنده می خواهد توصیفش کند متاثر است. بنابر این با این قطره چکانی اطلاعات، وقتی نویسنده شروع می کند به معرفی صریح یک شخصیت، خواننده ای که بنده باشم، ذوق زده می شوم و با ولع اطلاعات را قورت می دهم تا بتوانم کمی بهتر داستان را درک کنم! حتا جاهایی مجبور شدم عقب گرد و دوباره خوانی کنم تا داستان را به خوبی بفهمم. در میانه ی کار هم به اجبار، نام شخصیت ها و روابطشان با دیگر شخصیت ها و محله و شهری که در آن زندگی می کردند و اطلاعات مختلف مربوطه را روی کاغذ نوشتم تا این درک داستان کامل تر شود. البته که خیلی از نام های محله ها -اگر هم به خاطرشان نسپری- مهم نیستند. و حتا این جور نیست که نویسنده در گفتن از شخصیت ها خساست به خرج دهد اما من این کار را کردم و فکر می کنم نتیجه ی بهتری گرفتم.

پایان داستان هم از لحاظ کلاسیک داستان نویسی، یعنی غافلگیر کردن خواننده نکات خوبی داشت و هم از لحاظ ادبی آن (جمله ی آخر داستان خیلی خوب بود) فکر می کنم شخصیت خود یوسا ترکیبی باشد از چند تا شخصیت داستان. کمی شاعرانگی و نویسندگی، کمی ضعف و ناتوانی در برخورد با دیگران و شاید کمی هم زرنگی و آزار دادن دیگران. 

در مورد ترجمه ی کار هم باید بگویم که با توجه به فضای داستان (دانش آموزان یک مدرسه ی نظامی که عمومن متعلق به طبقه ی پایین جامعه هستند و در گفت و گوهای معمول خود، چندان ادبی به کار نمی برند) مترجم خوب کار کرده اما در هر صورت کتاب پر است از اشتباه. از اشتباهات نگارشی گرفته که بعضی وقت ها واقعن آدم را عصبی می کند تا حتا اشتباه در خود داستان! یعنی یک جا نام یکی از شخصیت ها به اشتباه به جای نام شخصیت دیگری آمده بود و باعث شد من تا مدتی گیج باشم که بالاخره چی شد؟! (چون خود داستان از زبان راویان مختلف نقل می شود و مدام بین دانای کل های محدود به یک یا چند شخصیت و اول شخص های مختلف، در حال عوض شدن است و برای همین اشتباهی از این دست -یعنی آوردن نام یک شخصیت به جای دیگری- آسیب جدی به پیگیری داستان می زند) یا مثلن یکی از ویژگی های کتاب این است که نام های خاص را پررنگ آورده است. آن وقت می بینید که انگار این کار با ابزاری شبیه جایگزین (ریپلیس) ورد انجام شده! نام یکی از شخصیت ها بَرده است و بعد هر جا کلمه ی «بُرده» هم آمده، پررنگ نوشته شده! (کلمات کتاب، حرکت گذاری نشده اند) یعنی بعد از خواندن کتاب به این نتیجه می رسید که انگار یک ویرایش بعد از تایپ روی متن انجام نشده!

یک توصیه ی همیشگی هست به کسانی که می خواهند رمان و داستان بخوانند و لذت هم ببرند و آن این که «مقدمه» و «پیش گفتار» و «زندگی نامه»های نوشته شده در ابتدای کتاب ها را بگذارند بعد از تمام شدن کتاب بخوانند. این ها را کسانی نوشته اند که قبلن کتاب را خوانده اند و این یعنی ممکن است ابایی نداشته باشند از لو دادن ماجرای کتاب! چه این که یک جور نگاهی هم در آن ها هست که کتاب را برای مفاهیم قلمبه ای مثل «فهم دنیای نویسنده»، «نقد جریان ادبی که نویسنده در آن بوده»، «آشنایی با فضای رمان فلان کشور» و... بخوانند. بنابر این چندان لذت بردن از کتاب برایشان مهم نیست و اگر شما داستان را کامل هم برایشان تعریف کنید و غافلگیری هایش را هم افشا کنید، احتمالن به شما نیشخند می زنند و کار شما را بی اهمیت می دانند! اما شمایی که احیانن قصد دارید از خواندن لذت ببرید، بهتر است بی خیال این نوشته ها شوید. (این را به خاطر زندگی نامه ی خیلی کوتاه اول کتاب سال های سگی هم گفتم. گرچه در این نوشته، چندان حرفی افشا نمی شود اما عمل کردن به این توصیه ی همیشگی معمولن کارساز است)

[سال های سگی- ماریو بارگاس یوسا- ترجمه ی احمد گلشیری- موسسه ی انتشارات نگاه- چاپ سوم: 1386- 559 صفحه]

پس نوشت 1: در حین نوشتن این مطلب و با خواندن مصاحبه ی کاوه میرعباسی (لینک مصاحبه در بخش "لینک های مرتبط" هست) فهمیدم این کتاب ترجمه ی دیگری هم دارد: "عصر قهرمان" با ترجمه ی هوشنگ اسدی که البته قدیمی است [تهران: مهناز: 1369] و بعید است در بازار پیدا شود. اسم اصلی داستان هم همین عصر قهرمان (The Time of the Hero) است. بعد از این بود که از ویکی پدیا فهمیدم، هزار نسخه از این کتاب در یک مراسم رسمی در مدرسه ی لئونسیو پرادو (مدرسه ای که داستان در آن می گذرد) سوزانده شده است.

پس نوشت 2: چقدر وبلاگ با نام "سال های سگی" تو اینترنت هست!


[آپلود در ایران ویج]

----

عبارات برگزیده

اگر داستانی عبارت برگزیده نداشته باشد، به این معنا نیست که داستان بدی است! این عبارت ها هم لزومن ارزش خاصی به کتاب نمی دهند. با این وجود جملات قشنگی هستند که خواندن شان جدا از کتاب هم لذت بخش است.

- روباه های بیابون سچورا شب ها همیشه، مثل شغال، زوزه می کشن. می دونی چرا؟ تا سکوتی رو بشکنن که اون ها رو می ترسونه. [ص 21]

- اگه کور بودم، چشم های مصنوعی مو در می آوردم و به پنجه طلایی می گفتم: چشم هامو به تو می بخشم، به من اعتماد کن. [ص 38]

- چهره شو بیش از هر جای دیگه ش دوست می داشتم. پاهاش خیلی لاغر بود، اما من هیچ وقت به هیچ جاش فکر نمی کردم، فقط چهره‌ش در نظرم بود. [ص 91]

- به نوک پوتین هاتون تیغ خودتراش ببندین تا، مثل جنگ خروس، حال سیخکِ پای خروسو داشته باشه. جیب هاتونو از سنگ پر کنیم، بیضه بندو فراموش نکنین، مرد از بیضه هاش بیش از روحش باید مواظبت کنه. [ص 97]

- اگه صِدام مثل اون جیغ جیغی بود آتش به آتش سیگار روشن می کردم تا دو رگه بشه، آخه این هم شد صدای یه نظامی؟! [ص 105]

- شیطون همیشه پوزه شو تو هر چیز خوبی فرو می کنه. [ص 114]

- او درباره ی همه چیز بحث می کرد، از مسائل پاک و بی غل و غش سخت به میان می آورد و قصدش از صحبت کردن صرفن وقت گذرانی نبود، و عقایدش را قاطعانه بر زبان می آورد. [ص 179]

- "می خوام بگم تو تنها رفیقی هستی که من دارم. من قبلن هیچ رفیقی نداشته‌م، فقط چند تا آشنا... تو تنها آدمی هستی که من دوست دارم باهاش باشم."  "اوا خواهرها که می خوان به کسی بگن دوستت دارم حرف های تو رو می زنن." [ص 186]

- فکر کرد که آن ها ته دل شان با هم رفیق اند. مرتب به هم بد و بیراه می گویند، بگومگو می کنند اما ته دل شان از هم بدشان نمی آید. من این جا تنها آدمی هستم که غریبه‌م. [ص 198]

- داشتم فکر می کردم به‌ش بگم: "یه هدیه برات خریده‌م." و وقتی رفتم خونه شون تو فکر بود که همینو بگم. اما همین که دیدمش تغییر عقیده دادم و فقط گفتم: "تو مدرسه این جعبه رو به‌م دادن و مصرفِ‌شو ندارم. می خوای بدم به تو؟" و اون گفت: "آره، البته، من لازم دارم." [ص 226]

- من به وجود شیطون اعتقادی ندارم اما اون گاهی منو دچار تعجب می کنه. اون می گه به هیچی اعتقاد نداره. اما این حرف دروغه، دروغ شاخدار. [ص 227]

- درست به همان دلایلی عاشق زندگی نظامی بود که دیگران از آن نفرت داشتند و آن دلایل چیزی جز نظم، مقام و عملیات صحرایی نبود. [ص 244]

- هم شاگردانش از رسیدن تعطیلات خوشحال بودند اما او می ترسید. مدرسه تنها پناهگاه او بود. تابستان او را در رخوتی مهلک و در چنگال پدر و مادر قرار می داد. [ص 289]

- "دو سال بود دنبال تو بودم و تو هر بار روی منو زمین می ذاشتی. با خودم فکر می کردم: بالاخره یه روزی به من توجه می کنه و همه چیزو فراموش می کردم. اما الان بدتره. دست کم اون وقت ها تو رو بیش تر می دیدم." "می خوای یه چیزی رو بدونی؟ من دوست ندارم تو این جوری حرف بزنی." "دوست نداری من چه جوری حرف بزنم؟" "منظورم همین حرفی‌یه که زدی. باید یه کم غرور داشته باشی. نباید گدایی کنی." "من گدایی نمی کنم. من راست شو دارم می گم. چرا باید پیش تو غرور داشته باشم؟" [ص 307]

- صدایش با همه ی تلاشی که نشان می داد زمخت و حتا خشن بود و در عین حال اعتقاد داشت که مردانگی و صدای قوی از هم جدایی ناپذیرند. [ص 353]

- تصدیق کرد که همیشه بدترین بدبختی ها برای بهترین خانواده ها پیش می آید و هیچ کس علتش را نمی داند. [ص 373]

- از من پرسید: "می ترسی؟" گفتم: "آره، یه کم." گفت: "منم می ترسم. بنابرین، نگران نباش، همه می ترسن." [ص 375]

- چند دقیقه ای حرفی نزدیم تا این که اون یه دفعه گفت: "تو خیلی خوبی." من فقط خندیدم و گفتم: "باور نکن." [ص 378]

- عشق آدمو به خاک سیاه می شونه. آدم خل می شه، دیگه به فکر خودش نیست و دست به دیوونگی می زنه، منظورم مردهاس نه زن ها. اون ها فرق می کنن، ناقلاترن، اون ها فقط وقتی عاشق می شن که به نفع شون باشه. اگه بو ببرن که مرده براشون مناسب نیست اونو دست به سر می کنن و می رن سراغ یکی دیگه. کک شون هم نمی گزه. [ص 416]

- ما نظامی ها باید واقع بین باشیم. وقتی واقعیت با قانون تطبیق پیدا نمی کنه، قضیه رو بر عکسش کن، یعنی قانونو با واقعیت تطبیق بده. [ص 477]

- وجدان آسوده ممکنه تو رو به بهشت ببره، اما به درد سابقه ی خدمتت نمی خوره. [ص 478]

- آن ساعتِ مبهم و نامشخصِ شبانه روز بود که غروب و شب با هم متعادل اند و گویی یکدیگر را خنثا می کنند. سایه ها چشم انداز آسایشگاه ها را تار می کردند و هر چند طرح اندام دانش آموزان با آن اورکت های سنگین هنوز واضح بود اما چهره آن ها تار به نظر می رسید. [ص 515]

- وقتی دشمن اسلحه شو زمین می ذاره و تسلیم می شه، سربازِ مسئولیت شناس به طرفش شلیک نمی کنه. نه فقط به دلایل اخلاقی بلکه به دلایل نظامی، به خاطر صرفه جویی. حتا در جنگ نباید مرگ و میرهای بیهوده در میون باشه. می فهمی من چی می گم؟ [ص 530]

- زمان آرام و یکنواخت می گذشت و چون چشمان سیاه آن دخترِ ناشناس، شیرین و هیجان انگیز بود، دختری کوچک اندام و آرام با آن گیسوان سیاه و صدای لطیف که با آن صمیمیت شوخی می کرد. [ص 542]

----

درباره ی روش تهیه ی کتاب

1- کتابخانه ی ملی 

سال های سگی با ترجمه ی احمد گلشیری[لینک ثابت کتاب]

عصر قهرمان با ترجمه ی هوشنگ اسدی [لینک ثابت کتاب]

2- خرید کتاب:

توضیح: این بخش را بیش تر برای آن می آورم که مطمئن شوید این کتاب در بازار برای خرید هست. خودم هم تا به حال اینترنتی کتاب نخریده ام. (البته به جز کتاب های گاج که خب در این جا نمی گنجند!) اما به نظرم اگر خواستید کتابی بخرید آدینه بوک و بعد جیحون بهترند. (با توجه به جامعیت بیش ترشان نسبت به بقیه ی فروشگاه ها و سابقه ی کاری شان)

سال های سگی در فروشگاه های آدینه بوک، جیحون، 1000 کتاب و انتشارات فروزش، افه موجود است. (قیمت : 10 هزار تومان)

سال های سگی در فایندبوک موجود است. (با 5 درصد تخفیف: 9500 تومان)

سال های سگی در نت فروش موجود است. (قیمت: 16000 تومان)

3- امانت کتاب از کتابخانه ها:

- "سال های سگی" با ترجمه ی احمد گلشیری در:

تهران در کتابخانه های مولانا، اخلاق، شهید قدیریان، خواجوی کرمانی، گلستان، شیخ کلینی، شهید سلیمانی، 13 آبان، 15 خرداد، شیخ فضل الله نوری و عطار موجود است. [فهرست و نشانی کتابخانه های عمومی شهرداری تهران]

تهران در کتابخانه ی حسینیه ی ارشاد موجود است. [سایت کتابخانه ی حسینیه ی ارشاد]

تهران در کتابخانه ی مرکزی دانشگاه هنر موجود است. [سایت کتابخانه ی دانشگاه هنر تهران]

اصفهان در کتابخانه ی مرکزی (قفسه ی 551، ردیف 4) و کتابخانه ی فوق برنامه ی دانشگاه صنعتی اصفهان موجود است. [سایت کتابخانه ی مرکزی دانشگاه صنعتی اصفهان]

یزد در کتابخانه ی دندان پزشکی و کتابخانه ی پیراپزشکی دانشگاه علوم پزشکی موجود است. [سایت کتابخانه ی دانشکده ی دندان پزشکی دانشگاه علوم پزشکی یزد/ درباره ی کتابخانه ی دانشکده ی پیراپزشکی دانشگاه علوم پزشکی یزد]

تبریز در کتابخانه ی مرکزی تبریز موجود است. [سایت کتابخانه ی مرکزی تبریز]

- "عصر قهرمان" با ترجمه ی هوشنگ اسدی در:

تهران در کتابخانه ی گلستان موجود است. [فهرست و نشانی کتابخانه های عمومی شهرداری تهران]

تهران در حسینیه ی ارشاد موجود است. [سایت کتابخانه ی حسینیه ی ارشاد]

تهران در کتابخانه ی مرکزی دانشگاه هنر موجود است. [سایت کتابخانه ی دانشگاه هنر تهران]

اصفهان در کتابخانه های مرکزی شهرداری اصفهان، میرداماد، علامه امینی، راغب، طغرایی، المهدی و تخصصی خانواده موجود است. [سایت کتابخانه ی مرکزی شهرداری اصفهان]

---

لینک های مرتبط

- خبر آرشیوی رسیدن ترجمه ی کتاب به هجدهمین نمایشگاه بین المللی کتاب تهران [مهر]

- ظهور و استیلای ادبیات آمریکای لاتین در گفتگو با کاوه میرعباسی [اعتماد ملی]

- سال های سگی در آمازون [نسخه ی انگلیسی - نسخه ی اسپانیولی]

- درباره ی یوسا و سال های سگی (عصر قهرمان) [ویکی پدیای فارسی]

---

آن هایی که کتاب را خوانده اند

1- سال های سگی (ترجمه: احمد گلشیری):

- سمیه مومنی در سیما فیلم

سروش علیزاده در ماندگار

- فرشته نوبخت در داستان/ مقاله

- مصطفا احمدی در میان پاره نوشته ها

- بار اول در کاغذهای کاهی

- مهدی فاتحی در زنو

حمید در از پارکینگ سوم

- معین در منو

- کتاب های عامه پسند

رهنورد در ره توشه

2- عصر قهرمان (ترجمه: هوشنگ اسدی):

- فرانک در معرفی کتاب

- حامد امان پور قرایی در گروه تیاتر نیمکت

  • امیرحسین مجیری